در یکی از روز ها ، وضعیت کشوی های جای قاشقی وملاقه و … خیلی نامرتب و بهم ریخته بود !
احساس می کردم ؛ اتفاق خاصی افتاده یا قرار است بیفتد .هر چه بود باعث شد ، بیشتر از ماجراهای قبلی آشپز خانه ی پر دردسرمان کنکجاو شوم .
سراغ خانم قاشق خبرنگار رفتم که ما بین گرفتن مصاحبه از آقا و خانم چاقوی شاعر بود .
ناگهان ، آقای فیلمبردار پنس با صدای کلفت و مردانه اش فریاد بلند و گوش خراشی بر سرم زد و گفت : اینجا چخبرههه ؟! خانم متشخص شما یاد نگرفتی وسط مصاحبه و کار دیگران مثل جن ظاهر نشی !
با صدای آرام و لرزان گفتم : خب ب ، بب خشید …!
آقای فیلمبردار : دوستان آماده اید ؟ از اول شروع می کنیم
صدا ، تصویر ، حرکت ..
خب خب سلام خدمت بینندگان عزیز ؛ امروز میهمان مصاحبه و برنامه آشپز خانه پر دردسر
جناب آقا و خانم چاقوی شاعر, زوج ادبی و هنرمند ما هستند .
دوربین به سمت آقا چاقو چرخیده شد که لب به صحبت کردن باز کرد و گفت : به شکوفه های بهاری سلام به کوها و دشت ها و خالق آن سلام ، سلامی به گرمی آفتا … که خانم چاقو صحبت هاشو قطع کرد و گفت : اصلا سلام به تمام مردمان جهان …
خانم چاقوی شاعر با صدای نرم و لطیف زنانه اش به دوربین نگاه کرد و گفت :
سلام خدمت بینندگان به ویژه دوستان اهل هنر و قلم ، من خانم چاقوی شاعر هستم . امروز میخواستم در این ویژه برنامه و مصاحبه راه و رسم زندگی و نحوه شروع این عرصه رو برای شما شرح بدهم .
خانم قاشق خبرنگار که گویا مجری ام بود پرسید : ببخشید شما اصلا چطور شد که به یک چاقوی شاعر تبدیل شدید ؟!
خانم چاقوی شاعر صدایش را صاف کرد و ادامه داد :
خب ! یک چاقو هم دل دارد . ندارد ؟!
از همان آغاز دوران جوانی شعر گفتن را دوست داشتم ، ولی دلم نمی خواست در حد همان دوست داشتن بماند ، همیشه یک گوشه می نشستم و خیره به گذشته و حال هر چه به ذهنم می رسید کنار هم ردیف میکردم ، هر چیزی اوایلش سخت است … تمرین که کنی
عاشق که باشی خودِ قافیه و ردیف و وزن شعر ردیف میشود …
خانم خبرنگار رو به آقای چاقوی شاعر کرد و پرسید :
حالا شما چطور با خانم چاقوی شاعر آشنا شدید ؟
آقای چاقوی شاعر با لحن زیرکانه خنده ریزی کرد و گفت :
اگر این چاقو خانم نبود که من شاعر نمیشدم !
از همان روزی ، داخل سبد این چاقوی تیز ، زبل و خوش طرح و رنگ و دیدم .
شروع کردم به توصیف او تا به خودم آمدم ، به یک چاقوی شاعر تبدیل شده بودم !
خانم چاقوی شاعر : اوه آقا چه زبان تیزی دارید . اگه این زبان تیز و نداشتی می خواستی چه کار کنی ؟
آقای چاقوی شاعر : کاری نداشت میکشیدم روی بشقاب ، سنباده ، لیوان تیزش می کردم هر طور شده دل شما بانو را به دست میاوردم .
خانم چاقوی شاعر : خودت میدونی … غیر از این بود خودم مثل گوشت توی سینی تیکه تیکه ات می کردم …
خانم قاشق خبرنگار که از شدت خنده ، اشک از چشمانش سرازیر شده بود به دوربین نگاه کرد و گفت بهتر است خداحافظی کنم وگرنه خودتان میدانید …
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.