ترک دیوار خانه ی عباس آقا را از چند متری گوش میکردم،زن عباس آقا داد و هوار سر میداد و میگفت:این هم شد زندگی؟ بعد چندین و چندسال زندگی نمیخوای یه سر و سامونی به این ترک دیوار بدی؟لابد شمسی خانم رو ندیدی که به سال نکشیده از این محله ی داغون و زپرتی رفت اون بالابالاها! عباس آقا یه لا اله الا الله گفت و پاشو کوبید به سینی های چایی و جلدی یه تشت از جهازیه زنش برداشت و گونی سیمان را با عصبانیت خالی کرد در تشت.بلافاصله پارچ آب را با عصبانیت خالی کرد و دستاشو به سیمان ها چنگ زد و با دست شروع کرد به ماله کشیدن!
اکرم خانم که چشماش چهارتا شده بود زد زیر گریه و اومد خونه ی ما!اونوقت پشت بندش عباس آقا گفت:الله و اکبر از دست این زن من که اشک اش معلوم نیست اشک شوق یا اشک تمساح!
فردای آن روز عباس آقا مجبور به خریدن خونه ای در محله ای دیگر شد و دیگر خبری ازشان نشد اما خبر های جدیدی که در محله از خونه ی عباس آقا پیچیده بود حسابی سروصدا کرده بود! خبر از اینکه لابه لای ترک های دیوارشان مشت مشت پول بی زبون لانه کرده بودند و جسم و روحشون هم خبر نداشت.
اکرم خانم اینبار هم اشک میریخت مثل اشک بهار،دلیلش را که جویا میشدم میگفت:دلتنگ همان خانه ی کلنگی،اما باصفا شدم اما هرجور که با محاسبات ذهنی ام پیش میرفتم و خودم را جای او میگذاشتم گوشه ی دلم برای ترک دیواری که با سیمان مهر به دهانش خورد و امانت دار میلیون ها پول بود تنگ میشد… مگرنه؟!
* این طنز ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.