آخرین باری که پدر بزرگ را دیدم خوب به یاد دارم. پدرم مرا به باغ برده بود. باغی که پدر بزرگ تک تک لحظات عمرش را با جان و دل خرجش می کرد. درخت ها را با با دستان خودش هرس می کرد.حتی به یاد دارم در اوقات بیکاری می نشست و برگ هایشان را نوازش می کرد. سوگلی باغ پدر بزرگ، درخت گردویش بود.
آن روز از روی کنجکاوی نردبان چوبی زهوار درفته پدر بزرگ را از کنار حصار باغ برداشتم و آن را به درخت گردو تکیه دادم. پله ها را دانه به دانه و با حواس جمع، که نکند پدر بزرگ مرا ببیند و بگوید آن بالا چه می کنی بالا رفتم. منظره ی بالای درخت گردو رویا بود. رنگ سبز همه جا پهن شده بود. در دنیای رنگین کودکی روی یکی از شاخه ها ایستادم و خیال بافتم که شاهزاده هستم. شاهزاده ای که پادشاه مامورش کرده به کوهستان برود و از درخت گردویی که به شکلی جادویی آنجا روییده محافظت کند. درختی که هر کس از گردو هایش بخورد عمری جاودانه خواهدداشت. پادشاه گفته بود حق ندارم از گردو ها بخورم. گفته بود باید بالای کوهستان نگهبانی بدهم که مبادا کسی بیاید و از گردو بخورد. گفته بود اگر بتوانم برای هفت شبانه روز از درخت محافظت کنم جانشینش خواهم شد!
چشمانم را باز کردم و نگاهی به گردوهای درخت انداختم. چشمک می زدند!
پدر بزرگ نبود. به خیال آنکه مشغول رسیدگی به گل های محمدی ته باغ است چند تایی گردو چیدم. دستانم برای کندن پوسته سبز گردو ها هنوز خیلی کوچک بودند. خارج از رویای شاهزاده محافظ در تلاش کندن پوسته سبز گردو ها بودم که ناگهان پایم لغزید و از روی درخت افتادم!
سزای شاهزاده ای که سرکشی می کند همین است دیگر! آن روز نه گردو نصیبم شد نه پادشاهی….
فقط گچ روی پا و یادگاری که پدر بزرگ با شوخی برایم روی آن حک کرد ماند. پدر بزرگ که از دنیا رفت، باغ را فروختند.
و اکنون که من در حال قدم زدن در کوچه باغ های خاطرات خویش و پدر بزرگ هستم دیگر درخت گردویی نمی بینم! به گمانم درخت هم خیلی وقت است که همراه پدر بزرگ رفته…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.