شده از آیینه چشم بدزدی و
از خویشتن بگریزی؟
که کور باشی؛
لال باشی و
ناشنوا؟
این شهر همین است…
اینجا روحت را به زنجیر میکشند
چه میماند از تو؛
جز جسم سرگردان و
مروارید سوزان
در این برکهی تاریک؟
آرامش حس غریبیست…
در میان خوندل خوردن و
حسرت نوشیدن…
آه تو نمیدانی! چه غریب و بیپناه میخوابم؛
در فکر فردا…
نمیدانم! فردایی خواهد بود آیینه؟
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.