در روز های جان سوز زندگی ام که سختی ها راه گلویم را دشوار می کنند در گوشه ی اتاق نشستم صدای تیک تاک ساعت رو میشنوم که ثانیه ها و دقیقه ها ساعت ها میگذرد ولی من همچنان در گوشه ی اتاق نشستم تکان نمی خورم آن قدر درگیر دغدغه های روزمره زندگی شدم که نمی فهمم کی شب میشه کی صبح احساس میکنم که به اینجا تعلق ندارم به هیچ کجا تعلق ندارم احساس های زیادی میکنم احساس گمشدگی احساس دوست نداشته شدن احساس خستگی احساس مچالگی گاهی وقتا به این فکر میکنم که تا کی باید احساس کنم چشم هایم بارانی میشه و قلبم در مردابی بی انتها فرو میره احساس میکنم چیزی به غرق شدنم نمونده سرم به زیر دریای مشکلات فرو رفته نفس هام به شماره افتاده گاهی وقتا فراموش میکنم کجام به کجا رسیدم
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.