تو خونه دراز کشیده بودم داشتم تلویزیون نگاه میکردم که حس کردم یه چیزی تو تنم داره راه میره . از جا پریدم دیدم بعععله بازم یه مورچه رفته زیر پیرهنم . گرفتمش انداختم رو زمین . تندی شروع کرد به فرار کردن . چند وقتی بود توی خونه مون پر مورچه شده بود . به خودم گفتم الان حالتونو میگیرم . بلند شدم روی فرش گشتم یه مورچه دیدم غذا به دهن داره میره یه وری . افتادم دنبالش چون میدونستم اون داره غذا رو میبره لونه شون . خلاصه یع ربعی طول کشید که رسید به لونه . لونه شون گوشه اتاق زیر فرش بود . فرش رو زدم کنار دوتا مورچه نگهبان اونجا بودن . بهشون گفتم برید رعیستون رو صدا کنید کارش دارم . یکیشون گفت چیکار داری؟ گفتم خصوصیه . رفت با یه مورچه گنده اومد گفت این ملکه مونه . سلام کردم . ملکه یه قیافه ای گرفت گفت گیریم که الیک . کارت چیه . زود بگو کار دارم . گفتم چند وقته اومدید خونه ما پلاس شدید هی مزاحم زندگی ما میشید . گفت خوب که چی ؟ گفتم من هرروز یه مشت دونه میریزم دم لونه تون شما دیگه کار نکنید . بخورید بخوابید . دیگه ما رو هم اذیت نکنید . ملکه یه کم فکر کرد گفت باشه قبول .
از فرداش روزی یه مشت دونه میریختم دم لونه شون . یه ماه گذشت . هر وقت میرفتم بهشون غذا بدم میدیدم جلو لونه کلی مورچه خوابیدن . مال مفت اونا رو انقدر تنبل کرده بود که دیگه حال راه رفتنم نداشتن . بعد مدتی کم کم همه شون رفتن و ملکه تنها شد .
حالا ملکه اومده رو مبل من همه ش میخوره میخوابه . کنترل تلویزیون هم دستشه هی کانال عوض میکنه . دیگه پیر شده . هی غر میزنه و از دنیا و بی معرفتی هاش میگه . صبح ها هم همه ش توی دستشوییه و باید منتظر بشیم تا بیاد بیرون . خلاصه . ما موندیم و یه ملکه غرغرو .
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
قشنگ بود
ممنون