روزی روزگاری در شهری پیرمردی زندگی می کرد . پیرمرد نزدیک به 80 سال سن داشت و کمرش از درد به هنگام راه رفتن خم می شد .
او در خانه ای در اطراف شهر زندگی می کرد و از اینکه از هَیا هوی مردم در امان بود ، خوشحال بود . خانه پیرمرد زیاد بزرگ نبود . او همیشه شکر می کرد و می گفت : « خدا رو شکر که همین خونه رو دارم ! » . پیرمرد بر خلاف خانه کوچکش ، حیاط بزرگی داشت و درخت سیبی نیز در حیاط خانه خود داشت و هر روز به آن رسیدگی می کرد که مبادا میوه هایش خراب شوند اما خب بر اثر این همه رسیدگی درخت سیب زیادی بزرگ شده بود و بخشی از آن از دیواری که دور حیاط خانه قرار داشت خارج شده بود و در خیابان بود . این موضوع مدتی بود که برای پیرمرد دردسر درست کرده بود ، مثلا وقتی می خواست روی برگ های درخت آب بپاشد باید می رفت در خیابان و از آن طرف هم آب می پاشید تا درخت تازه و با طراوت بماند ، و یا مثلا برای هرس کاری درخت مجبور بود برود و در خیابان هم قسمت باقی مانده از درخت را هرس کند . اما ، چند روزی بود که مشکلی بزرگتر از این مشکلات گریبان گیر او شده بود .
چند روزی بود که وقتی پیرمرد می خواست میوه های درخت را که هر روز تعدادی از آن ها رسیده و از درخت جدا می شدند را از خیابان جمع کند ، وقتی بیرون می رفت می دید که هیچ سیبی روی زمین نیست و این باعث شده بود که خیلی عصبانی شود و مطمئن بود که کسی سیب هایش را می دزدد و با خودش عهد بسته بود که این دزد را پیدا کند و حسابش را برسد !
یک روز وقتی سیب ها به طور کامل از درخت افتادند رفت و در کنار دیوار خانه اش در خیابان پنهان شد تا ببیند کسی سیب ها را بر می دارد یا نه ! بعد از گذشت 1 ساعت مرد جوانی سبد به دست وارد خیابان شد و شروع به جمع کردن سیب ها کرد ، انگار از قبل می دانست که اینجا سیب مَجانی هست . اما متاسفانه پیرمرد که پشت دیوار از خستگی خوابش برده بود متوجه این موضوع نشد و بعد از 4 ساعت با صدای سگی جلوی صورتش بیدار شد که دیگر خیلی دیر شده بود .
فردای آن روز با اتفاقی که افتاده بود پیرمرد مقداری سیب ، خودش در خیابان ریخت و با چوبی بلند و قَطور پشت دیوار منتظر ماند و قسم خورد که اگر دزد را ببیند مغزش را متلاشی خواهد کرد . بعد از گذشت حدوداً 30 دقیقه همان جوان وارد خیابان شد و دوباره شروع کرد به جمع کردن سیب ها ، پیرمرد با دیدن این عمل خونَش به جوش آمد و فریاد زنان به جوان حمله ور شد اما امان از دست پیری که زمانی که خواست چوب را بلند کند تا جوان را بزند ناگهان کمرش گرفت و همین باعث شد تا جوان جان سالم به در ببرد . جوان بلند شد و فریاد کشید : « ای پیرمرد احمق ، چه کار می کنی ، دیوونه شدی ؟! » ، پیرمرد چوب را با زحمت پایین آورد و فریاد زد : « احمق خودتی جوون پُروو بی شعور ، نفهم این سیب ها مال منه نه تو ، چرا داری سیب های منو جمع می کنی ؟ دزد خاک بر سر ! » ، جوان با شنیدن این کلمه عصبانی شد و می خواست با مُشت بِزَنَد تو صورت پیرمرد که ناگهان یکی از پشت دستش را گرفت و گفت : « هی تو ، چه کار می کنی جوون ؟! » ، جوان برگشت و دید که مردی با هیکلی تنومند ، میان سال با چشمانی جدی جلویش ایستاده ، با صدایی بلند ( البته از ترسش صداش خیلی آروم تر بود ) گفت : « به تو چه ، برو رَد کارِت ! » ، پیرمرد که دید جوان چقدر بی ادب است دلسوزی را کنار گذاشت و به مرد میان سال گفت : « آقا ، خدا رو شکر شما اومدید ، اولاً که این جوون دزده و داشت سیب های درخت منو می دزدید و ثانیاً می خواست منو بزنه ! » پیرمرد از این موضوع صورتش کُفری تر شد . مرد میان سال با شنیدن این حرف چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد به پیرمرد گفت : « آقا ، بنده می تونم در خانه تان با شما صحبت کنم ؟ » پیرمرد که از شنیدن این سوال کمی تعجب کرده بود گفت : « بله بله ، حتماً ، بفرمایید چایی هم آماده است . » و مرد میان سال را به خانه راهنمایی کرد و در را بست . جوان که دید مشکلی وجود ندارد که مانع اش شود سیب ها را جمع کرد و سریع از خیابان بیرون رفت .
مرد میان سال از خانه پیرمرد و فقیرانه بودن زندگی اش تعجب کرد اما خب این را بروز نداد تا مبادا پیرمرد ناراحت شود . پیرمرد مهمانش را راهنمایی کرد که کجا بنشیند ( مُبلی که نداشت برای همین روی زمین نشست ) . پیرمرد با مهربانی گفت : « راحت باشید ، راستی اسم شما چیه پسرم ؟ » مرد میان سال با مهربانی گفت : « سلامت باشید ، بنده محمد نوری هستم ساکن همین خیابونم ، شما منو محمد صدا کنید . » پیرمرد که در همین حین داشت چایی می ریخت گفت : « به به محمد آقای گُل ! » ، پیرمرد چایی ها را در سینی ای فلزی و رنگ و رو رفته ای گذاشت و آورد و جلوی محمد آقا گرفت ، محمد آقا چایی اش را برداشت و چون داغ بود روی زمین گذاشت . پیرمرد با زحمت روی زمین نشست و آهی کشید و گفت : « دستتون درد نکنه اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میومد ! » و از فکر کردن به این موضوع عصبانی شد اما به روی خودش نیاورد . محمد آقا چایی اش را برداشت و قُلُپی از آن نوشید و گفت : « سلامت باشید انجام وظیفه بود ، بنده اتفاقاً یک راه کار برای این موضوع دارم . » پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت : « چه راه کاری ؟ » ، محمد آقا چایی پیرمرد را گرفت سمتش و گفت : « شما چایی تون رو بخورید بهتون می گم ! » .
فردای آن روز جوانی که این همه دردسر درست کرده بود کتاب در دست در خیابان قدم می زد و مطالعه می کرد که ناگهان پایش به سنگی گیر کرد و خورد زمین و کتاب هم از دستش پرت شد در حیاط خانه رو به رویی . زیر لب چند کلمه ای گفت و بعد بلند شد و خودش را تکاند و رفت زنگ در خانه را زد . مردی میان سال آمد جلوی در و گفت : « بله ، بفرمایید آقا ؟ » جوان گفت : « سلام ، ببخشید من داشتم راه می رفتم که یک دفعه پام گیر کرد به سنگ و افتادم و کتابم پرت شد تو خونه شما ، میشه بهم بِدینِش ؟ » مرد میان سال حیاط خانه اش را بررسی کرد و کتاب را دید اما چهره ای بی تفاوت به خودش گرفت و گفت : « نه ! » جوان تعجب کرد و گفت : « چرا ؟! » ، « چون اون کتاب الان تو خونه منه و دیگه مال منه ، اصلاً از کجا معلوم که برای تو هست ؟ » جوان که از شنیدن این حرف گیج شده بود گفت : « اما ، اما اینکه دلیل نمیشه حتا اسمم روش هست بِرید ببینید ! » اما مرد میان سال با بی اعتنایی گفت : « مهم نیست ، اگَرَم مال تو باشه الان دیگه تو خونه منه و مال منه ! » جوان که گیج و عصبانی شده بود و نمی دانست چه بگوید ، چند لحظه ای با چشمانی عصبانی به مرد میان سال نگاه کرد که ناگهان او را شناخت ، سریع عصبانیتش را فرو برد و گفت : « آقا من شما رو شناختم ، شما همان کسی هستید که دیروز سر قضیه سیب اون پیرمَرده اومدین ، من اشتباهمو فهمیدم ، نباید اون کارو می کردم ، شرمنده ! » مرد میان سال که در حقیقت همان محمد آقا بود چهره اش عوض شد و با مهربانی نگاهی به او کرد و دستی بر سرش کشید و رفت و کتابش را آورد و آن را به جوان داد و گفت : « فرزندم ، خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی ، بیا ، این هم کتابت ، ولی اینو بدون که از قدیم گفتن که از هر دستی بدی از همون دست می گیری ، پس سعی کن همیشه خوبی بدی تا خوبی بگیری ! » جوان از شنیدن این حرف اشک ریخت و محمد آقا را بغل کرد .
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.