به خودت میای یه روز یه شب یه نیمه شب سکوت هست و تویی که از درون به خودت می پیچی . ذهنت پر شده از هیچی و هرچی دست میندازی فکری رو بکشی بیرون کمی درگیرش بشی اما ترس تموم شدن سراغت میادو تکرار هزارمینه « بعد از این به چی فکر کنم؟ »
همون جا همون لحظه خواب بهانه میشه و موکلش میکنی یه وقت دیگه شبیه اولین لحظه ای که صبح بیدار شدی و تا آخر شب به بهانه های مختلف این فکرهای بدون فکر موکول شدن وآخر موند برای روز بعد و روزهای بعد..
قضیه نداشتن و نبودن دغدغه نیست، قضیه نبودن و تموم شدن اون چیزایی که دوست داشتی ادامه اش بدی. درست مثل هرچیزی که فکرشو نمیکنی یعنی نمیخوای که فکر کنی حتی برای یه لحظه ولی امان از ته دلایی که زمزمزمه میکنه به گوش دلت آخرش داره نزدیک تر میشه..
یه روز یه شب یه نیمه شب نزدیکت میشه دست میندازه تموم فکراتو با خودش یکی میکنه و میره..
تموم میشن و تموم میشی
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.