از هرچی آئینه هست متنفرم! آئینهها باعث و بانی حال بد آدم هستند. حال خراب من!
احساسی که سال ها پیش به من دست داد. احساس ترس بود! من از خودم، از اطرافیانم و از آئینهها میترسم!! آئینهها دروغی ندارند بر خلاف انسانها! انسانها دروغ میگویند که این دروغ یا باعث حس بد میشود و یا باعث حال خوب!
اما آئینهها..
آئینهها راست میگویند و این راستگویی ترسناک است!
همه جا تاریک بود، مثل فیلمهای ترسناک!
چشمام به این تاریکی عادت نداشت، دردش به سرم هجوم آورد و باعث و بانی یک سردرد شدید شد! خواستم از جا بلند شم ولی به خاطر سرگیجه محکم افتادم روی زمین! دوباره تلاش کردم از جا با کمک دستام بلند شدم و صاف به زور وایستادم. یکم که تعادلم برگشت شروع کردم به راه رفتن! به اطرافم نگاهی انداختم کسی نبود. یکم جلوتر یک میز بود یک میز پر از عکس و آلبومهای مختلف! یکی از قاب هارو برداشتم زیرش نوشته بود ۱۴۰۰ . عکس یک خانواده خوشحال که سر یک سفره بودند. سر سفره هفت سین! باهم صحبت میکردند و میخندیدند. یک بچه کوچیک دستش روبه چیزی بود. انگار داشت پشت من رو نشون میداد.
با ترس به پشتم خیز برداشتم! یک ساعت بود. داشت ساعت ۱۳:۰۰ رو نشون میداد لحظه تحویل سال ۱۴۰۰! سالی که یک قرن از اون گذشته بود! روبروی همون قاب قابی دیگه بود که همون خانواده داشتند به ساعت نگاه میکردند دقیقاً ساعت ۱۳:۰۰. در عکس قاب بعدی خانواده داشتند بهم تبریک سال نو میگفتند. از اون میز رد شدم.
رفتم به سمت جلو میز هفت سین درست مثل میز اون عکسها! ولی میز رنگ سفیدش رو از دست داده بود. جنازه ماهیها روی میز بود. کتاب حافظ پاره شده بود. سیب گندیده بود. سبزه خشک بود و آئینه شکسته بود و عکس روی میز سوخته بود! یک تیکه از باقی مونده عکس رو برداشتم! یک دختر بچه کوچیک که بهش میخورد نه ساله باشه لبخند ملیحی میزد. ناگهان لبخند روی صورتش محو شد و جای اون یک اخم بزرگ روی صورتش پیدا شد! چه اتفاقی افتاد؟!! یک لحظه حس کردم یکی از پشتم با سرعت نور گذشت.
آئینه بزرگی که اونور خونه بود شکست و به هزار قسمت مساوی تقسیم شد ولی سرجاش ایستاد و نریخت! به آئینه نگاه کردم به جای خودم یک آدم سیاه پوش دیدم و همون موقع از ترس جیغی زدم و از شدت اون جیغ آئینهها ریخت!!
ولی هنوز تصویر روی آئینههای شکسته وجود داشت. یک دختری که صورتش معلوم نبود! چون موهای طوسیش جلوی صورتش رو گرفته بود و اون نصف دیگه صورتش سوخته بود! یک دستمال گردن سیاه دور گردنش پیچیده بود و یک دست کت و شلوار چرم تنش کرده بود. صدای پا که شنیدم به سمت عقب سریع رفتم. همون دختر به سمتم اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد تا نشون بده کاریم نداره! تا خواست حرفی بزنه کسی اسمم رو صدا کرد! چشمام رو سریع باز کردم و نشستم!
فرشته:
ــ نگین خوبی؟
چشمام بعد اون همه تاریکی تازه داشت به نور عادت میکرد.
نگاهی بهش انداختم.
نگین:
– خوبم فرشته…
فرشته:
– دوباره همون کابوس؟!!
مکث کردم..
– آره درسته هشت سال گذشته و من هر شب خواب میبینم. هرشب یک کابوس!
فرشته که از سکوتم متوجه شده بود جوابم چیه دستش رو گذاشت روی شونههام و بهم نگاه کرد.
فرشته:
– نگین، آبجی ببین این عادی نیست هشت ساله گذشته چطور ممکنه پشت سر هم یک کابوس ببینی؟! خواهش میکنم با هم بریم پیشه یک تراپیست.
آهی کشیدم درست میگفت ولی برم تراپیست که همه بهم بگن دیوونه؟! عمراً همین الانشم از تحقیراشون و نگاههای مزخرفشون خستم!
نگین:
– ببین میدونم نگرانم هستی ولی مطمئن باش من خوبم اوکی؟! خودتم خوب میدونی من نمیرم پیش تراپیست لطفاً این رو توی سرت فرو کن.
از جام پاشدم و لیوان آب رو ازش گرفتم و یک سره همش رو خوردم و از اتاق اومدم بیرون. فرشته دوستم بود..
مردم فکر میکنند من عجیبم و از من دوری میکنند و یا شایعاتی درموردم میگند. ولی فرشته با اینکه خیلی پولدار بود از من پشتیبانی میکرد. خب حداقل اون میدونست درد ترک شدن از طرف خانواده چه بد دردیه!
من نگینم، نگین بیاتی
دختری بیست و سه ساله با چشمهای آبی و موهای بلند مشکی. دختری که در دوازده سالگی داخل پرورشگاه ولش کردن و از اون روز به بعد یک روز هم بهش سر نزدن…
با اینکه خواهر بزرگتر از خودم دارم ولی اونم از سه سالگیش گم شده!! یعنی من تنهای تنهام… حولمو برداشتم و رفتم توی حمام و خواستم عین این فیلم ترکیا که آب دوش سرد رو روی خودشون باز میکنند و شاد و شنگول میشند حموم کنم و بله یخ زدم و عین بید لرزیدم و عطسه کردم!
نگین:
– ای تف بر این فیلما که اونقدر آدمو جوگیر میکنند سرما هم خوردم!
با اینکه اروم گفتم فرشته شنید.
فرشته:
– هوییییی توهین نکن!
نگین:
– به من چه که تو نمیتونی حرف حق بشنوی.
و شونه هام رو بالا انداختم.
آب رو داغ کردم و خودم رو شستم و اومدم بیرون.
فرشته:
– عافیت باشه.
– هچو.
دماغم رو بالا کشیدم و مرسی ارومی گفتم و به سمت اتاقم راه افتادم و لباسام رو پوشیدم.
روی صندلی جلوی میز آرایشم نشستم و سشوار رو برداشتم و موهامو خشک کردم و شونه کردم. بعد خشک کردن موهام رو بافتم و رفتم بیرون اتاق.
فرشته:
– چه عجب بعد دو ساعت خانم تشریف آوردن!
نگین:
– هر هـرررر خندیدم.
فرشته که عصبی شده بود دمپایی که حالا شده بود سلاحش رو به سمتم محکم پرتاب کرد. دمپایی دقیق خورد به گلدون پشتم و گلدون افتاد زمین و خورد شد! با خنده بلند جوری که بفهمه گفتم:
– وایی دیدیدد چه قشنگ انداخت؟؟
فرشته که دیگه کارد میزدی خونش درنمیومد اون یکی دمپایی رو پرت کرد و قشنگ پرت شد تو صورتم منم خندیدم.
– نگین حرفم رو پس میگیرم.
فرشته:
– حالا شد!
نشستم سرمیز و منتظر صبحانه موندم. پنجشنبهها که فرشته میاومد پیشم اون غذا درست میکرد ولی بقیه روزها من خودم بودم و خودم! بعد این که پنکیک هارو کشید. پیشبندش رو درآورد و تا کرد و گذاشت توی کشو. شروع کردیم به خوردن میوه. در حین خوردن شوخی هم میکردیم، حرف میزدیم و خاطره تعریف میکردیم.
– نگین دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
– نوش جون.
– نگین کی میری؟
– نیم ساعت دیگه سفره رو که جمع کنم میرم.
– باشه
بعد از اینکه با هم سفره رو جمع کردیم فرشته وسایلش رو جمع کرد و رفت. توی این دو ساعت گذشته هیچ کاره خاصی نکردم! یکم خونه رو تمیز کردم و بعد هم استراحت. تا پا شدم که برم بیرون گوشیم زنگ خورد و اسم دختر خاله ۱ روی صفحه گوشیم نمایان شد!
گوشیم رو برداشتم و جواب دادم و بعد نیم ساعت حرف زدن با دختر خاله تصمیم گرفتم اون شیشه خوردههای گلدون که به لطف فرشته جان خورد شده رو جمع کنم! حوصلم خیلی سر رفته میدونم کار عاقلانهای نیست الان برم بیرون ولی خب چه کنم! لباسام رو با یک دست لباس صورتی سفید عوض کردم و کفشام رو پوشیدم. کلاه آفتابیم روهم گذاشتم روی سرم و کلیدها رو برداشتم و رفتم بیرون و ماسک صورتیم رو دادم بالا. نه واسه اینکه مریض باشم نه واسه اینکه دوست ندارم کسی قیافم رو ببینه و یا بشناستم! عینک دودی سفیدم رو هم زدم و راه افتادم. توی خیابونا رباتها بودند. ماشینهای پرنده و یا قطارهای پرنده و مردمی که داشتند وسایل سفره هفت سینشون رو میخریدند. سعی میکردم به آئینهها نگاه نکنم! ولی نمیشد با دیدن هر آئینهای یکی از خاطراتم جلوی چشمم میاومد! شاید بهتر بود توی خونه میموندم! به تالار شهر که رسیدم. یک آئینه خیلی بزرگ و وسایله هفت سین بزرگ مجسمه ای وسط تالار بود. با دیدن آئینه خاطره ای جلوی چشمم اومد. نه ساله بودم که به مادرم گفتم در آئینه عکسی میبینم! خاله خدیجه فوت شده بود و ما سر قبر اون بودیم! مادرم من و سرزنش کرد و تنبیهم کرد! دو ساعت بعد خاله خدیجه فوت شد! مردم به من میگفتند دیوونه، پیشگو و یا نحس! آخری رو بیشتر پدر و مادرم میگفتند… سردرد شدیدی گرفتم که باعث شد سرگیجه بگیرم! تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین! بعضی از مردم نگران شدند و اومدند بالا سرم ولی بقیشون بدون هیچ توجهای از کنارم رد میشدند! چشمام سیاهی میرفت و صدای دیگران که میگفتند زنگ بزنید به آمبولانس رو به سختی میشنیدم.
– خانم خوبید؟
- زنگ بزنید به آمبولانس سریع!
– خانم..خانم..
و آخرین صدا همین بود و دیگه نفهمیدم چی شد! چشمام رو آروم باز کردم. به خاطر نور شدیدی که به چشمام میخورد دوباره چشمم بسته شد ولی بازشون کردم و با فضای اتاق بیمارستان روبه رو شدم! در باز شد و دکتر داخل شد.
– نگین بیاتی درسته؟
با سر جوابه آره ای بهش دادم که ادامه داد.
– دخترم این چند وقت خیلی حرص نخوردی؟!!
یکم فکر کردم.
– نه…
با تعجب به برگههایی که پرستار بهش داده بود نگاه کرد!!
– خب…بهتون شک عصبی وارد شده و باعث تشنج و حال بدتون شده ولی خداروشکر سریع به بیمارستان رسیدید.
– کی مرخص میشم؟
دکتر یکم تو فکر فرو رفت.
– تا شب مرخص میشی و اینکه تا نیم ساعت یک روانشناس میاد پیشت باهاش صحبت کن.
از اتاق بیرون رفت.
تمام تلاشم رو کردم تا از زیر حرفای تراپیست فرار کنم. رفتم بیرون، ساعت شیش بعد ظهر بود ولی به خاطر فصل پاییز خیلی زود شب شد. تو خیابونا راه میرفتم و از باد خنکی که میوزید لذت میبردم. یکم جلوتر رعد و برق پر نوری زد و صدای بدی داد که فهمیدم میخواد بارون بیاد. از توی کوله کوچیکم کلاه چتریم رو برداشتم و گذاشتم روی سرم؛ برای اینکه لباسام خیس نشن البته.. زیر بارون راه میرفتم و آهنگهایی که بلد بودم رو زمزمه میکردم و به دوستام، زندگیم و خانوادم فکر میکردم. به رویاهای به باد رفتم…. من همیشه دلم میخواست یک نویسنده معروف باشم. نویسندهای که آرزوی چاپ شدن رمانهاش رو داشت. اینکه اسمم سر تیتر مجلهها و خبرهای کشورهای مختلف باشه…
حیف که نشد حیف… من عاشق دوستام هستم. چرا؟ چون اونا همیشه خانوادم بودن… اونا پشتیبان من بودن و من همیشه مدیونشونم.. نمیدونم چقدر فکر کردم ولی با اون همه دوری از بیمارستان به خونم، رسیدم! از اونجایی که خیلی خسته بودم فقط لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و سریع وارد رویایی بی پایان شدم… با صدای زنگ پریدم! به اطراف نگاهی انداختم، برخلاف چیزی که همیشه میدیدم همه جا روشن بود. از روی تخت بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن. هرچقدر جلوتر میرفتم بیشتر به در خروجی نزدیک میشدم. تا بالاخره بهش رسیدم و در رو باز کردم و به یک شهر بزرگ برخوردم! همه کار خودشون رو داشتن میکردند. دختر بچهای برای آبنباتش که افتاده بود گریه میکرد! یک پسر بچه توپش سوراخ شده بود. اینقدر جلو رفتم تا به یک دختر برخوردم اون کسی بود که توی رویاهام میدیدم. چند قدم به عقب برگشتم.
– نگین این یک خوابه…این یک خوابه…هوف!!
بعد این حرفم همه کسایی که تو شهر بودند با تعجب بهم خیره شدند! اونوقت دختر بچه شروع کرد به حرف زدن.
– هیچوقت قرار نبوده اینو بفهمی!
و حرفی رو زیر لب زد.
– تو چیزی رو فهمیدی که نباید میفهمیدی حالا باید تقاصشو پس بدی!
یکهویی همشون به سمتم حمله ور شدند!! خشکم زده بود.چه اتفاقی داره میفته!! تا به خودم بیام یکی محکم دستم و کشید و شروع کرد به دویدن! به پشت سرم نگاه کردم هنوز دنبالمون بودن!
– مگه چی گفتم؟؟
دختره با حالت پکر فیسی نگاهم کرد و سرعتشو بیشتر کرد!
– قوانین خواب رو شکستی!
– مگه چی بوده؟!
دختره هوف بلندی کشید و ادامه داد…
– توی خوابت حتی اگه بدونی تو خوابتی نباید بهشون بگی وگرنه دنبالت میفتن تا بکشنت!
با حرف آخرش واقعاً چهارتا شاخ درآوردم!
– الان میخوان منو بکشن؟!!
– از حرفام اصلاً چیزی فهمیدی؟!
– آره.
– پس ساکت شو و بدو!
– یک سؤال دیگه، چرا تو منو نمیکشی؟!
– پتانسیل خفه شدن رو داری یا نه؟؟
– خب بزار بکشنم بیدار شم!
– خنگ اینجا بکشنت اونجا هم مردی!
– خودت گفتی بکشنت بیدار میشی!
– بدووووو!
و سرعتشو بیشتر کرد که دختر بچه از ناکجا آباد با یک چاقو اومد جلومون!
– فسقلی چی میخوای!
دختر بچه تا خواست حرفی بزنه دختره با مشت زد تو صورتش و با پاش به شکمش لگد زد.
– نگینام.
دختره یک جوری نگام کرد که متوجه شدم باید ساکت شم. بعد از اینکه همشون رو زد و بیهوشِشون کرد به سمتم برگشت.
– حرف خوبی بود.
و همون موقع یک گرد سیاه پاشید توی صورتم! که سریع پاشدم و خودم رو توی تختم دیدم. این یکی یکم عجیب بود…. باید حواسم باشه دیگه این کارو نکنم.. رفتم توی آشپزخونه و بسته عجیبی رو روی میز دیدم! به سمتش رفتم و درشو باز کردم و با شیرینی مورد علاقم روبه رو شدم. تو بچگیم یکی از دغدغههام این بود که چرا هیچوقت به من هیچ شیرینی نمیدادند؟! بعد این حرف خاطرهای دوباره جلوی چشمم اومد! ختم عمه پروانه بود. من تو اتاقم حبس بودم و حق نداشتم بیام بیرون!! چون من باز هم دیده بودم که عمه تصادف میکنه!
من پیشبینی کردم. هشدار دادم و بازهم من تنبیه شدم وهیچوقتم نفهمیدم چرا من؟! همیشه فکر میکردم خدا ازم متنفره! چون اگه ازم متنفر نبود این بلاها تو بچگی سرم نمیاومد. چون خدا واسه همه نعمته ولی واسه من نه! چون خدا واسه همه امیده ولی برای من نه! چون خدا با همه مهربونه به جز من… برای خدا من هیچوقت وجود خارجی نداشتم.. خدا اونقدر به من اهمیت نداد که باعث شد فکر کنم اونم ازم متنفره! خدا برخلاف همه همیشه دشمنم بوده تا دوستم. ناشنوا بوده برای حرفام! نابینا بوده برای دردام! پس منم از اون بدم اومد. بیخیال حرفام و خدا شدم و یک شیرینی و برداشتم و شروع کردم به خوردنش و نامهای که روی جعبه بود رو برداشتم و شروع کردم به خوندن!
– نگین جان اومدم خونه خواب بودی برات شیرینیتو گذاشتم که بیدار شدی بخوری! دوست دارت فرشته!
لبخندی زدم و چندتا شیرینی توی بشقابی که کنار جعبه گذاشته بود گذاشتم و رفتم به سمت هال. دراز کشیدم رو مبلو کنترل تلویزیون رو برداشتم و رفتم روی فلش. چون شیرینیام تموم شده بود تو بشقاب تخمه ریختم. فیلم ترکیهای تو در خانه ام را بزن فصل هفتم قسمت اول رو پخش میکرد و رفتم تا پفیلا از کابینت بیارم. دقیقاً وسط جای حساسش که کینا بچه نوه کیراز که بچه ادا و سرکان بود داشت میفهمید که اوزی داره از اون سواستفاده میکنه زنگ درو زدند!!
– نگین ای تف تو این تایم بندیت!
در و باز کردم و چهره ترانه نمایان شد.
ترانه چون دختر خالم بود میدونست اتفاقات توی زندگیم رو و تنها فامیلمه که باهاش در ارتباطم..
– ترانه سلامممم.
– نگین سلام!
– نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟
– خب بیا تو.
اومد داخل و نشست رو مبل. از اونجایی که بیکار بودیم بعد نیم ساعت به حرف اومد و گفت..
– حالا که حرفی نداریم، پلی کن باهم ببینیم.
من که از خدام بود مبل رو کردم تخت دو طبقه و رفتم طبقه بالا و دراز کشیدم و فیلم رو پلی کردم.
اوزی:
– ببین کینا اونجور که فکر میکنی نیست!
کینا:
– از دستت خسته شدم تا الان میدونی چند بار اعتمادمو از بین بردی؟!
اوزی:
– میتونم توضیح بودم آروم باش!
کینا:
– نه…همه چی بین ما تمومه!
ترانه که به زور خودش رو کنترل کرده بود حرف نزنه صداش درومد.
– عااااا دختره بیریخت بزار خب توضیح بدهههه!
با خنده گفتم:
– باشه حالا انگار میشنوه!
چشم غرهای رفت و تخمشو خورد!
– والا.
بعد هشت قسمت دیدن سریال تصمیم گرفتیم پیتزا واسه شام سفارش بدیم.
– نگین آئینه داری؟!
بعد کلی مکث به حرف اومدم و گفتم..
– نه..
– عو معذرت میخوام ولش کن فکر کنم خودم دارم.
و از توی جیبش آئینه جیبی کوچیکی درآورد و شروع کرد به تمدید آرایشش. با دیدن اون آئینه.. اون آئینه نحس..
آئینهای که باعث اتفاقات بد توی زندگیم شد. آئینهای که باعث و بانی افسردگیم بود! باعث ترسم.. کابوسام… و هزاران چیز دیگه… که همشون میرسید به یک نقطه《بدبختی》آره بدبختی من.. با دیدینش دوباره بهم حمله عصبی وارد شد و باعث نفس تنگی و گرفتن یهویی عضلات دست و پام شد! ترانه که از نفس نفس زدنام متوجه شد حالم بده سریع اون رو گذاشت تو کیفش و تخت و مبل کرد!
– نــ. نــگــین.. خوبی؟؟؟؟!!
مشخص بود هول شده و نمیتونست کاری کنه و دستپاچه شده بود. همینجوری پشت سر هم سرفه میکردم و نفس تنگیم بیشتر میشد و بدن دردم زیادتر. سریع دوید سمت آشپزخونه و از توی کابینتها جعبه قرص هارو درآورد و یدونه قرص آرام بخش برداشت با آب آورد. دهنم رو آروم باز کرد و قرص و گذاشت توی دهنم و آب رو هم ریخت و دهنم رو بست. آب رو با تلاش قورت دادم و قرص رفت پایین. نمیدونم چقدر گذشت ولی به مرور زمان چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم. بعد مدتی لای چشمام رو باز کردم و زیر چشمی نگاه کردم. روی برانکارد بودم و داشتند منو میبردند سمت یک اتاق. تا خواستم ببینم چه اتفاقی داره میافته دوباره بیهوش شدم. چشمام رو باز کردم من کجام؟!! که یهو دختر سیاه پوش جلوم ظاهر شد.
– میخوای دست از سر سیاهپوش گفتن برداری؟!
شونه هامو بالا آوردمو گفتم ..
– نگین بستگی داره از اسمت خوشم بیاد یا نه.
دختر:
– حالا انگار نه انگار تا دیروز منو میدید…هوف داره دهنمو باز میکنهها(زیر لب)
نگین :
– حالا اسمت چیه؟
– اسمم آیگینه..آیگین راحت شدی؟!!
نگین:
– اسمت اسمه خواهر گم شدمه چه جالب..!
آیگین:
– اینا مهم نیست..تو این دنیا چیکار میکنی؟!!
نگین:
– خودم خبر ندارم…
– ب..
تا خواست حرفی بزنه به هوش اومدم.
ترانه:
– نگ..ین؟
تا منو دید از خواب پاشد و رفت به دکتر خبر داد. بعد چند ثانیه دکتر در رو باز کرد و وارد شد و نگاهی بهم انداخت.
– دخترم بهت گفته بودم، به خودت فشار نباید بیاری اگر دفعه دیگه این اتفاق بیفته خودم میگم که بستریت کنند! و بعد با ترانه رفتن بیرون. از اونجایی که پنجرهها اتاق شیشهای بودند و پرده رو هم نکشیده بودند داشتم میدیدمشون. دکتر داشت یک چیزایی رو به ترانه میگفت و ترانه هر دقیقه بیشتر شوکه میشد! دیگه نفهمیدم چیشد و خوابم برد. بعد مدتی چشمهام رو با صدای ترانه باز کردم و نگاهش کردم.
– نگین پاشو بریم مرخص شدی.
دستم و گرفت و کمکم کرد صاف بشینم.
– مرسی.
از روز تخت بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن. درو باز کردم و رفتیم بیرون از اتاق بیمارستان و به سمت خونه.
– ترانه؟
– همم!
– دکتر بهت چی گفت؟
انگار که انتظار این سؤال رو نداشت سرشو انداخت پایین و بعد با خنده سرشو بالا آورد و نگام کرد.
ترانه: اگر دکتر میخواست تو بدونی همونجا که تو بودی میگفت. چشم غره بهش رفتم و ادامه دادیم. داشتیم راه میرفتیم که خواستیم از خیابون رد شیم. ترانه از من جلوتر رفت منم داشتم بند کفشمو میبستم که یهو یک ماشین باسرعت اومد و ترانه ندیدش. سریع پریدم وسط و ناخداگاه از دستام یک چیز آبی مانند زد بیرون و ماشین و متوقف کرد! ترانه که ترسش یادش رفته بود با تعجب به من نگاه میکرد. راننده هم از اون بدتر!
– الان …چیکار … کردی!؟
سریع دستشو کشیدم و از وسط خیابون آوردمش کنار خیابون.
– الان واقعاً وقتش نیست ترانه.
یهو داد زد
– چی چیو وقتش نیست تو همین الان جادو کردی!
سریع جلوی دهنشو گرفتم و کشیدمش توی کوچه.
– داری شورشو درمیاری من کاری نکردم ماشین مارودید ترمز کرد همین.
اخم کرد و پشتشو کرد بهم.
– پس اون نور آبی چی بود؟!
یکم سکوت کردم.
– نمیدونم….
یهو پرید به سمتم و انگشت اشارشو به سمتم گرفت 《🫵》
– آهاء حالا شد!
خندم گرفته بود و دیگه خودم رو نتونستم کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده که پوکر فیس نگام کرد و راه افتاد که بره منم رفتم دنبالش سریع و با هم رفتیم خونه. کلید رو به در انداختم و وارد خونه شدیم. که دیدیم فرشته خوابش برده روی مبل. یک نگاه به هم انداختیم و آروم خندیدیم. ترانه بالشت و گذاشت زیر سرش و منم پتورو روش انداختم. اشاره کرد برم تو اتاق و خودش ازم جلو زد و رفت تو اتاق و منم رفتم دنبالش. درو بست و شکاک نگام کرد.
– فکر کردی بی خیالت میشم؟.
نشست روی تخت و منم کنارش نشستم.
نگین:
– چیه؟
چشاشو بالا انداخت و کشدار گفت:
– هییییچی!
بعد یهو شروع کرد.
ترانه:
– تا حالا این اتفاق برات افتاده؟ اگه افتاده کی؟! چرا به من نگفتی؟! به فرشته میگ…
نگین:
– وای چقدر حرف میزنی میخوام بخوام!
غر غر کرد و رفت بیرون و چراغو خاموش کرد و درو بست. تا خوابم عمیق شده بود. یهو صدای پای یکی اومد.
– ببین ترانه جانم بهت صد هزار بار گفتم منم نمیدونم چ….
تا خواستم ادامه حرفمو بگم. از پشت سرم یکی آروم گفت:
– ترانه کیلو چنده بابا!
یهو جیغ آرومی کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم.
نگین:
– دفعه بعد خبر بده داری میای.
چراغ و روشن کرد و قیافه پوکر فیسش نمایان شد.
آیگین:
– چشم عزیزم زنگ میزنم.
و چشم غرهای رفت که تازه فهمیدم چی گفتم و محکم دستمو کبوندم توی صورتم ولی اونقدر محکم زدم که ممکن بود کبود شه!
ایگین:
– بیا ببین با کیا خواهر شدیما!
و هوف بلندی کشید که با تعجب بهش زل زدم.
آیگین:
– هان؟
آب دهنمو قورت دادم.
نگین:
– خواهر؟
آیگین:
– پ ن پ مادرتم!
یهو عصبی شدم.
نگین:
– یجوری میگی انگار ما هر روز میشینیم باهم گپ میزنیم و خوش و بش میکنیم. من باید از کجا میدونستم! من اسمتم تازه فهمیدم.
اوه اوه فکر کنم بد جور منو نه یعنی اونو عصبیش کردم.
ایگین:
– بحثمون الان این نیست.
نگین:
– پس چیه؟
آیگین:
آئینهای که به ترانه دادن فیکه.
با تعجب پرسیدم:
– جانم؟!!
آیگین:
– آره آئینه اصلی دست یک قاچاقچیه و من بدون آئینه اصلی به جادوم نمیتونم دسترسی داشته باشم!
نگین:
– یعنی تو خواهر گمشدمی؟؟؟!!!
کلافه ادامه داد.
آیگین:
آره و اگه من جادومو نداشته باشم به جای من تو جادورو داری و از اونجایی که هنوز بلد نیستی جادوی خودتو کنترل کنی مال منم نمیتونی!
نگین:
– ای بابا شانسم نداریم خودم که نمیدونستم قدرت دارم الانم که فهمیدم داره یک جادوی دیگه هم بهش اضافه شد، حالا چرا آئینه اصلی رو از دست دادی؟!!
آیگین:
– چون شما زدی از قدرت من استفاده کردی!
نگین:
– عه عه ببین یک چیزی بهت میگما انگار حالا از قصد استفاده کردم پرو!
آیگین:
– در کل وقتی استفاده کردی جادوم اومد تو وجوده تو.
یهو ترانه صدام کرد.
ترانه:
– نگینننن!
نگین:
– بدو بدو برو توی تراس!
پرید توی تراس و منم خودمو زدم به خواب و درو باز کرد.
ترانه:
– خوابیدی؟
سعی کردم با حالت خوابالو حرف بزنم.
نگین:
– هان!
یهوایی حمله ور شد سمتم و شروع کرد به کشیدن موهام!
نگین:
– اییی چته!
که از کندن موهای من منصرف شد و تا خواست بیاد یک چیزی بگه فرشته با قیافهای عصبی اومد تو اتاق.
ترانه:
– واسه این سمتت دویدم.(با حالت زمزمه)
یهو دمپاییشو درآورد که من سریع ترانه رو پرت کردم اونور و دویدم به سمت درکه یقه مو گرفت کشید و دست ترانه هم گرفت و بردمون توی هال و روی مبل نشوندمون.
فرشته:
– یک بار میگم سریع بدون پیچوندن جواب میدید!
هردومون با سرمون حرفش رو تأیید کردیم.
فرشته:
– شب کجا بودید؟
بودید اخرش رو جوری داد زد که سیسو هم از جاش پرید. که ترانه آروم آروم به سمت سیسو رفت.
ترانه:
– خ..وب و..وحشی…چته چرا سگ بد بختو میترسونی!
یهو فرشته سمت ترانه برگشت و جیغ زد:
– بشین سرجات.
خواستم برم پیش ترانه که یهو گوشم سوت بدی کشید و افتادم زمین و سرم رو گرفتم.
که ترانه و فرشته با نگرانی اومدن سمتم.
ترانه:
– خوبی؟
سرم رو به معنای آره بالا و پایین کردم و محکم چشمامو بستم که یهو برقا کلاً رفت و آروم چشمام رو باز کردم.
سر دردم…سر دردم کم شده بود!
که یهو صدای متعجب فرشته اومد:
– خوبید؟
که همزمان آرهای بهش گفتیم و فلش گوشیمون رو روشن کردیم. حالا خیره سرمون ساعت سه صبحه!!
هممون باخنده و تهدیدای فرشته رفتیم توی اتاقای خودمون و خوابیدیم..
…..<<>>…..
درو بستم که یهو از توی تراس پرید بیرون از اونجایی که درا و پنجرهها دو جداره بودن راحت میشد حرف زد و یهو شروع کرد به غر زدن.
ایگین:
– دختره دیوونه اگه منو میدیدند میخواستی چی بگی؟!!
نگین:
– اینا مهم نیست، میدونی کی آئینه رو دزدیده؟ و اینکه تو چجوری میومدی تو خوابای من؟!!
دستشو به سمت جلو گرفت و زد روی دستبند روی دستش و یک تصویر هلوگرامی از ترکیه اومد.
ایگین:
آره میدونم و اینکه با استفاده از جادوم میاومدم در کل جای آئینه و قاچاقچی مشخصاً معلومه کجاست.
یهو تصویر روی یک نقطه زوم کرد و یک خونه رو نشون داد.
ایگین:
– اینجا جاییه که ما قراره مستقرشیم.
یهو چشمام چهارتا شد.
نگین:
– جان؟!
آیگین:
– میدونم عجیبه ولی باید هرچه سریعتر بریم ترکیه چارهای نیست!
نگین:
– ترکیه؟!! میمردی مثلاً انگلیسی آمریکایی.
عصبی ادامه داد:
– نگین، فکر کنم متوجه جدیت ماجرا نشدی. در کل اول باید به ترانه و فرشته منو معرفی کنی.
نگین:
– خیلی خب صبح معرفیت میکنم.
که یهو یکی با لگد درو باز کرد.
ترانه:
– نگی….عه ایشون کیه؟
من و آیگین بهم سریع نگاه کردیم.
آیگین:من خواهر نگین هستم.
انگار که تعجب کرده باشه شونهای بالا انداخت و مشکوک به من نگاه کرد جوری که(بعداً توضیح باید بدی!)و بعد دستشو به سمتش گرفت.
ترانه:
– خوشبختم، راستی من ترانهام.
اونم متقابلاً بهش داست داد.
ایگین:
– همچنین، آیگینم.
فرشته هم که شاهد این اتفاقات بود خودشو معرفی کرد و همه چی به خوبی و خوشی گذشت.
بعدم سر میز صبحانه شروع کردیم به توضیح دادن که مجبوریم بریم ترکیه و اینا..
در کل باور کردند. تا فردا که میخواهیم بریم ترکیه.
…..
با صدای آیگین پا شدم و چمدون رو برداشتم و حاضر شدم. سوار تاکسی شدیم و رفتیم به سمت فرودگاه.
……...
بعد از خداحافظی با ترانه و فرشته سوار هواپیما شدیم..
آیگین:
– حالت خوبه؟
همون طور که سرم رو به پنجره بود جواب دادم.
نگین:
– نمیدونم….عجیبه احساس میکنم حسی ندارم.
اون سکوت کرد انگار که جواب نداشت و منم فکر کردم! باز هم ترسیدم و ترسیدم و ترسیدم…
1 نظر شما *
سلام واقعا خوب نوشتی آینده خوبی داری موفق باشی.