رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ژنرال و استاد

نویسنده: امیررضا آریایی

+ نوه هات بالاخره رفتن؟
– اره ، ببخش که خیلی سرو صدا کردن
+ عیب نداره توی جنگ به سرو صدا عادت کردم
– امروز هم کسی به ملاقات تون نیومد ژنرال ؟
+ نه ، خودم خواستم که نیان بچه های من بیکار و علاف نیستن
– یعنی بچه های من که به ملاقتم میان بیکار و علافن ژنرال ؟
+ قصدم توهین نبود جناب استاد ، ولی برخلاف شما من بچه هام رو طوری تربیت کردم که اول به مسائل مهم زندگیشون برسن
– بالاخره هرکسی یه روشی داره ژنرال ، من با ادبیات و شعر و عشق بچه هام رو بزرگ کردم اونا عشق رو بر هر چیزی مقدم میدونن
+ عشق؟ زندگی مثل جنگه جناب استاد نمیتونی با عشق به مصاف جنگ بری
– اگه عشق نداشته باشی هدفی هم نداری پس هر جنگی که میکنی بیهودست
+ در جنگ انگیزه مهم نیست پایداری و شجاعت که مهمه حالا انگیزه هرچی میتونه باشه از وطن پرستی گرفته تا پست و مقام ولی حقیقتا نشنیدن کسی بخاطر عشق بجنگه ، لابد این هم از اون حرفای کتاب هاست
– اره از اون حرفها ی بی سرته همیشگیه ، بگذریم مهره ها رو بچینم که شروع کنیم ؟
+ بله ولی امروز بالاخره با ارزش ترین داریم رو برام فرستادن
– یک مدال افتخار دیگه براتون فرستادن ژنرال؟
+ نه جناب استاد ، امروز بالاخره پسر کوچکم که در اسکاتلند مارموره تونسته جعبه ی شطرنجی که سالها پیش تراشیدم رو پیدا کنه ، کادویه قبولی در امتحانتش بود فکر میکردم تا الان ارزش رو فهمیده باشه ولی انتظار بیخودی داشتم
– حالا اوقاتتون رو تلخ نکنید ژنرال بیاید بازی کنیم سفید یا سیاه
+ من سیاه رو ترجیح میدم به یاد یونیفرم خودم و هم رزمام
– باشه جناب ژنرال ، پس من اول شروع میکنم
+ علم در مقابله تجربه فکر میکنم بازی شیرینی بشه
– همینکه شما خوشحالید منم راضیم ژنرال
کمی بعد از چیدن مهره ها
_ ژنرال چرا هر کدوم از سرباز ها با حروفی تزیین شدن؟
+ اونا حرف اول تمام سرباز های که توی کلیسای نرماندی از دست دادم فکر کنم روز اول دوستیمون ماجراش رو براتون گفتم. درسته؟
– آه البته الان یادم آمد درسته گفته بودین، اونجا اولین مدال شجاعتت رو بهتون دادن
+ بله اولیش بود، هدف اصلیم از حک کردن اسم اون ها به جا گذاشتن بزرگ ترین درسی بود که ان شب گرفتم بود
_ چه درسی چناب ژنرال؟
+ دوستانت را فراموش کن، اون شب من برای پیروزی یک ملت بهترین دوستانم را به کام مرگ فرستادم با اینکه میدونستم ممکنه زنده بر نگردن بهشون دستور دادم که بزنن به دل دشمن
_ مطمعنم شما چاره ای جز این نداشتین اگه اون روز این بچه ها فداکاری نمیکردن الان کشور ما به دست دشمن افتاده
+ حقیقتش رو بخواین نمیدونم هنوزم فکر میکنم لیاقت این مدال رو ندارم ولی خب چه میشه کرد به سیاست ارتش نه نمیشه گفت
هردو سری تکان می‌دهند و بازی را ادامه می‌دهند
_ من همیشه از مهره ی اسب خوشم آمده میبینم که روی این هم یک حرفی رو هکامی کردید بازم از هم رزم هاتون بودن؟
+ خیر جناب استاد، اسب برای من همیشه سر کش بوده درست مثل عشق
_ چه تعبیر جالبی
+ بله این تعبیر رو وقتی اولین بار عاشق شدم درک کردم، دختری بود اهل یه روستای کوچیک توی فرانسه چشمانی قهوه ای درست مثل آهو داشت
_ اوه چه جالب خب نتیجه ی این عشق چی شد؟ داستانش رو نگفته بودین
+ من اون موقعه به عنوان افسر مخفی اطلاعات خدمت میکردم به فرانسه رفتم هویت اصلیم کاملا باید مخفی می بود تا اینکه اون رو دیدم و دل سر کش من مثل اسب برای خودش یورتمه رفت
_ ماموریتتون توی اون روستای کوچیک چی بود؟
+پیدا کردن جاسوس دو جانبه ای که برای ما و دشمن خبر چینی می‌کرد من ماموریت داشتم که ادن رو شناسایی و مدارک مهم دولتی رو که دزدیده بود رو برگردونم
_خب تونستین یا بخاطر دل سرکشتون  ماموریت رو  به پایان برسونید
+ البته که تونستم و بخاطرش اولین مدال افتخارم را گرفتم
_ چه عالی پس پایان خوبی داشته
+ خیر جناب استاد، اون مدال افتخار برای من در اصل مدال افتخار کشتن عشق بود
_ یعنی چی؟
+ بعد از گذشت یک ماه شصتم خبر دار شد که اون دختری که من بهش دل بستم همون جاسوسیه که دنبالش بودم اینجا دومین درس سخت زندگی رو یاد گرفتم
_ چه درسی؟
+ عشق رو فراموش کن، اون شب من وقتی دخترک به خاب رفت با خنجر قلبش رو شکافتم میخاستم دقیقا همون دردی که من کشیدم رو بچشه
_ اوه خدای من چه تصمیم سخت و اسفناکی
+ بله جزوه سخت ترین تصمیم های زندگیم بود
ژنرال به آرامی اشک گونه اش را پاک می‌کند و به بازی ادامه می‌دهد
– استوار ترین مهره ی بازی قلعس و میبینم که اینجا هم  حروفی هک کردین اما به نظر نمیاد که فقط یک اسم باشن،داستان این یکی چیه جناب ژنرال؟
+ قلعه برای من همیشه حکم استحکام و خونه بوده این ها اسامی خانواده ی منن پدرم مادرم و الی کوچولو خواهر کوچیکترم
_ فکر میکنم داستان و درسی بزرگ هم پشت این مهره ها باشه جناب ژنرال، درسته؟
+ بله، درسی بزرگ اما دردناک. بعد از بازگشت من از جنگ وقتی به خونه برگشتم مادرم حاضر نشد که یک پنی هم از پولی که فرستاده بودم خرج کنه اون همیشه با ملحق شدن من به ارتش مخالف بود برای همین هم حاضر نمیشد با پولی که فرستادم زادگاهمون رو ترک کنه، بعد از چند وقت یک پست اداری برای رشادت های من به پیشنهاد شد و منم بدون فوت وقت قبول کردم ولی نمیدونستم همین پست ساده بلای جونم میشه
+چطور مگه؟
_ به دو ماه نرسید که یک بیاری عجیبو غریب شیوع پیدا کرد از بالا به من دستور داده بودند که هیچ راهی برای مقابله با شیوع این بیماری ندارن پس باید روستاهایی که مبتلا شدن رو آتیش بزنیم و نگذاریم بیشتر از این وطنمون با این بیماری منحوس آلوده بشه
+ خدای من!!!! پس یعنی شما زادگاهتون رو به آتش
_بله متاسفانه بله، مجبور شدم زادگاهم رو به آتش بکشم هنوزم صدای جیغ زن ها و بچه ها رو شبا می‌شنوم انگار همین دیروز بود اون ها برای دعا به کلیسای روستا رفته بودن که دعا کنن که خدای بزرگ و مهربون این کشور رو از شر بیماری حفظ کنه
+ خدای خوب خاب توی کتابا
_ همینطوره جناب استاد، بعد از اون ماجرا لقب قهرمان ملی رو گرفتم که کشور رو از شر بیماری منحوس حفظ کرده
+ که این طور جناب ژنرال، این درس رو هم حدس می‌زنم که اسمش رو گذاشتید خانواده رو فراموش کن، اما چیزی که نمی‌فهمم هدف داستانا تون بود جناب ژنرال به راستی که چرا همه ی این کار ها وحشتناک رو کردین فقط برای اینکه دستور بودن؟
+ نه جناب استاد این درس رو برای موفقیت نسل های بعدی به جا گذاشتم که بدونن اگه هدف والایی دارن باید عزیز ترین چیز ها رو فدای هدفشون بکنن

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیررضا آریایی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. Avatar
    شعبان نژاد می گوید:
    20 خرداد 1402

    درود بر تو. موضوع قشنگی انتخاب کرد.دستور کشتن افراد همیشه به یک بهانه بزرگ احتیاج داره.

    پاسخ
    • Avatar
      امیررضا آریایی می گوید:
      22 خرداد 1402

      ممنون که وقت گذاشتی خوندی

      پاسخ
  2. Avatar
    متین علی قانعی می گوید:
    18 خرداد 1402

    سلام خسته نباشی ، بسیار زیبا و قدرتمند نوشته شده .
    اما چند غلط املایی وجود داره در متن تون ( مثلا خاب ) که باید بر طرف بشه اما هدف نوشته تون بسیار عالی و زیبا است !
    همین طور ادامه بده .

    پاسخ
  3. Avatar
    حدیث پوراحمدي می گوید:
    17 خرداد 1402

    زیاد خوب نیس

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *