روزی بود روزگاری. خرسی بود کنجکاو و ماجراجو. او در جنگلی زندگی میکرد. این جنگل درختان بلند و سر به فلک کشیده داشت.
رییس و پیر ترین حیوان جنگل گوزن بود. به گوزن پیر دانا میگفت.
روزی پیر دانا به بیماری مبتلا شد و قادر به ادامهی ریاست نبود. به همین دلیل حیوانات جنگل را فراخواند و گفت: در این جنگل گنجی پیدا شده؛ هر کس این گنج را پیدا کند، جانشین و رییس جدید جنگل میشود.
بعد از پخش این خبر تمام حیوانات کوچک و بزرگ، سبک و سنگین به دنبال گنج میگشتند. هر چه از فاش شدن خبر میگذشت کمتر حیوانات به یکدیگر کمک میکردند و اولویت خود را گنج میگذاشتند.
تنها کسی که متوجه این موضوع شد خرس بود. او فهمید بهترین گنج مهربانی است که با قلب حیوانات جنگل پیوند خورده است. خرس نزد پیر دانا رفت و محل گنج که در قلب حیوانات قرار داشت و نامش مهربانی بود و رییس جدید جنگل شد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد