با”دایی سلمان” بعدها بیشتر دوست شدیم و احساس نزدیکیِ بیشتری با او کردیم.
من و برادرم محمد، هشت، نه ساله بودیم که دانستیم این دایی با دوتای دیگر تفاوت دارد. ما سه دایی داشتیم که هم از نظر اخلاقی و هم از نظر شکل و قیافه، سلمان با آندو فرق داشت.
سلمان شش سال از محمد و هفت سال از من بزرگتر بود. خیلی به خانه ی ما می آمد. البته به خواهرانِ دیگرش،که خاله هایمان باشند، سر می زد و با همه ی بچه ها مهربان بود. در عوض آن دو دایی دیگرم، نجم و علی خیلی خشک اخلاق بودند. دایی نجم همسن و سال پدرم بود و دایی علی، سیزده سال بزرگتر از من. سلمان چیزی در وجودش داشت که ما بچه ها را بخود جذب می کرد!. خودش ته تغاری پدر و مادرش بود. می دانید که، ته تغاری های اکثر خانواده های ایرانی چه مرامی دارند! کمی لوس، کمی آب زیرکاه، کمی مهربان و درعین حال کمی زودرنج، بدترازهمه کمی خاله زنک! و بطورِ عمده، کمی چاق!
تابستانِ هزار و سیصدوچهل و هشت بود و ما در محله ی سده ی آبادان زندگی می کردیم تهِ کوچه ی ما منزلی بود که صاحبخانه اش درحالِ بنایی بود. روزی “دایی سلمان” (ما بچه ها او را اینطور صدا می زدیم) آمد منزلمان و به مادرم گفت چون تابستان شده و بیکار است دوست دارد کارکند!. او با پدربزرگ و مادربزرگم، دو خاله و دو دایی ام، در محله ی احمد آبادِ آبادان زندگی می کرد. پدر بزرگ قبلا در پالایشگاهِ نفت آبادان شاغل بود ولی یکسالی می شد که بازنشسته شده بود.
آنروز فوالذکر، مادرم دست مرا هم گرفت و با “دایی سلمان” روانه ی آن منزلِ تازه ساز شدیم. اوستا بنا نگاهی به اندام درشتِ سلمان انداخت ( آنزمان شانزده سال داشت و چاق بود!). طی صحبت هایی که با هم کردند اوستا بنّا گفت که سلمان می تواند از فردا مشغول بکار شود!
همان زمان، برادرم محمد بعلت بیماریی که داشت همراه با پدر به به بیمارستانِ ” مرکزطبی کودکان” تهران رفته بودند. تنها مانده بودم و پکر!
صبحِ پنجشنبه ی اولین هفته کاربنایی، دایی سلمان قبل از رفتن به محلِ کارش، به درِ منزل ما آمد و گفت امروز تا ساعت یازده، دوازده کار می کند و بعد از آن، تا شنبه هفته ی دیگر تعطیل است! بمن پیشنهاد داد امروز بعد از تمام شدن کارش می آید تا با هم به سینما برویم. هم خوشحال شدم و هم ناراحت! خوشحال از اینکه می روم سینما و ناراحتی ام ، دوری از محمد بود که بدونِ او می خواستم بروم سینما!.
بالاخره ساعت موعود فرا رسید.” دایی سلمان” پیدایش شد. از سر و کولش سیمان و ماسه و گچ می ریخت! دوشی در خانه ما گرفت و لباس هایش را که قبلا به منزل ما آورده بود، عوض کرد. مادرم برایمان ناهار گذاشت. بعد از ناهار سلمان مرا با خود برد. در راه از فیلم هایی که دیده بود می گفت و بهم قول داد که ببرتم فیلمی ببینم که از خنده غش کنم!
رفتیم سینما خورشیدِ آبادان . سه یا چهار فیلم از سری فیلم های چارلی چاپلین بود که به صورت چند ” اپیزود” در آورده بودند و پشت سرهم نشان می دادند. بد نبودند ولی بعضی هاش را در تلویزیون دیده بودم و بعضی هاشان برایم جدید بودند!. از سینما که بیرون آمدیم سمتِ راست سینما در آن طرف خیابانِ شهرداری ، عکاسیِ ” ژرژ یونانی و پسران” قرار داشت. کنارِ این عکاسی کوچه ای بود و نبش این کوچه دکه ی کوچکی خود نمایی می کرد. سلمان به کنار آن دکه رفت و چند اسباب بازی امتحان کرد! بالاخره عروسکی را برداشت. میمونی بود که در دستانش دو تا چوب، و طبلی در جلویش وصل بود. کوکی در کمرِ آن میمون قرار داشت . کوکش که می کردی، میمون، طبل می نواخت. سلمان آنرا برداشت. براندازش کرد و از فروشنده قیمتش راپرسید. فروشنده قیمتی را گفت. الان یادم نیست چقدر گفت. سلمان مکثی کرد و از من پرسید : چقدر پول داری؟ من همه ی پولم را در آوردم؛ دوازده ریال بود! سلمان یک نگاه به فروشنده کرد و یک نگاه بمن کرد و آهسته در گوشم گفت که پول کم دارد ولی می خواهد این میمون را بخرد. من به این فکر افتادم که شاید می خواهد این میمون را بمن هدیه کند!. بی درنگ تمام دوازده ریالم را به او دادم. البته خوشحالی من چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید، چون پولم دردستانِ دایی بود که با لبخندی بمن گفت که این میمون را برای ” جمال” می خرد. آه از نهادم بر آمد. جمال پسرِ “دایی نجم “بود. یکسالی نیز از من کوچکتر بود. درآن زمان نجم با اهل و عیالش در منزلِ پدر بزرگ زندگی می کرد. نه اینکه از جمال بدم بیاید،نه، اتفاقا بااو دوست بودم، اما کارِ زشتِ سلمان را نمی توانستم هضم کنم! باخود فکر می کردم «حداقل پولم را که گرفتی چرا جلوی من گفتی که این عروسک را برای کی می خوای هدیه ببری. یا جلوِ من نمی خریدی، یا…» رویم هم نشد که پولم را پس بگیرم. من بخیل نبودم اما…
سلمان باخوشحالیِ تمام، بقیه ی کارکردِ بنایی اش، بعلاوه ی دوازده ریال مرا داد و آن میمون را خرید. حتی دیگر ظاهرا پولِ تاکسی هم نداشتیم که به خانه برگردیم!
پیاده به طرف احمدآباد که منزلشان بود رفته و نزدیک منزلشان از او خداحافظی کردم اصرار کرد برویم تو. اما میمونی که دردستش بود راه را بر من می بست!.
پس از خداحافظی از سلمان، پیاده بطرف منزلمان روانه شدم. از کوچه پس کوچه های احمدآباد انداختم لینِ پانزده و مستقیم بطرفِ سده راه افتادم. در راه داشتم اینکارِ”دایی سلمان” را توجیه می کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم!. “چارلی چاپلین” از دماغم در آمده بود.
البته بعدها این واقعه را بدستِ فراموشی سپردم و دوستی من و محمد با “دایی سلمان” عمیق تر از قبل شد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.