“هر کی تک بیاره”
“نشد، از اول”
“هر کی تک بیاره”
آفتاب داشت غروب می کرد که چهار پسر، گوشه هال، درست جلوی تلویزیون، دور هم حلقه زده بودند. برای بار هزارم جنگِ فوتبالی راه انداختند. میثم آدامس می جوید و غر می زد: نشد، نشد. امیرعلی آب دماغش را بالا کشید و گفت:
“این دفعه آخره”
پسرها دوباره تک بیاره رفتند و آخرِ سر پارسا و کیان دو تا دسته پلی استیشن را قاپیدند و زُل زدند به تلویزیون. یارکشی کردند. پارسا تیم بارسلونا شد، کیان هم بارسلونا! میثم داد زد:
“جونم مسی!”
امیرعلی کلاه لبه دارش را داد بالا. پول های توی نایلون را شمرد. صدای قیژ قیژ چرخ خیاطی که قطع شد، کبرا خانم تی شرت مشکی را آورد داد دست میثم. گفت:
“بیا مادر، زیر بغلشو دوختم، پاشو بپوش”
نایلون را که دست امیرعلی دید پرسید:
“چقد پول جمع کردین؟”
امیرعلی گفت:
“کمه خاله. پول نمیدن که”
“کمک به هیات زوری نیس خاله جون، هر کی داد، داد. نداد، نداد. التماس نکنید”
کبرا خانم این را گفت و از روی اوپن آشپزخانه، جعبه دستمال کاغذی را برداشت و داد دست امیرعلی.
“دماغتو پاک کن. سرما خوردی؟”
“آره خاله”
میثم زانوهاش می لرزید. زیر لب مسی مسی می گفت. کبرا خانم رفت آشپزخانه و با یک بشقاب آلو زرد برگشت. بشقاب را گذاشت جلوی پسرها.
“بخورید بچه ها”
شانه میثم را تکان داد:
“زود تموم کنید برید به هیاتتون برسید”
“باشه مسی!”
“وا! خدا شفات بده، مسی کیه؟”
امیرعلی زد زیر خنده. میثم آدامس را درآورد و چسباند لبه بشقاب. آلو زردی انداخت ته گلو. چهارچشمی به بازی کیان و پارسا خیره شد. امیرعلی پول های نایلون را تا کرد و با فشار چپاند توی جیب شلوار. گفت:
“همه رو مسی می بینه خاله”
“خونه خراب شی مسی!”
امیرعلی دوباره خندید و دستمالی از جعبه کشید بیرون. دستمال را دو لا کرد و چسباند روی دماغ. با دو تا فینِ آبدار، هر چه داشت و نداشت خالی کرد. دستمال را لای آلو زردها جا داد. کبرا خانم پرسید:
“چند تا چادر بهم گره زدید امیرعلی؟”
“هفت تا. بازم کم داریم خاله. آقا فرید نمیذاره که”
“امان از دسِ این بقالا! فِک می کنن حالا چون همه چی می فروشن، صاحب محلَن. چیکارتون داره؟”
“هیچی بابا. میگه طبل نزنید”
“خب بگید ده روزه. آسمون که به زمین نمیاد. قربون امام حسین برم. چه آدمایی پیدا میشَنا”
صدای کوبیدنِ درِ خانه بلند شد. کبرا خانم رفت از پشت چرخ خیاطی، پنجره رو به کوچه را باز کرد. گره روسریش را هم سفت کرد. سرش را داد بیرون. نور سرخ خورشید داشت کم کم پشت ساختمان های روبرو پنهان می شد. کبرا خانم در امتداد نور، دستش را سایبان پیشانی کرد. پرسید:
“کیه؟”
بردیا از درِ خانه فاصله گرفت. شلخته و شل و ول. توپ چهل تیکه ای زیر بغل داشت. توی دستش چادر گلدارِ توسی رنگی هم بود. کبرا خانم را پشت پنجره دید.
“سلام خاله. میثم هستش؟”
“چیکارش داری؟”
بردیا چادر توسی رنگ را بالا گرفت. گفت:
“چادر آوردم خاله”
“واسه چی؟”
“هیات. بگو بیاد”
کبرا خانم لبش را گزید.
“وا! این که گُل منگُلیه”
“هان؟”
“هیچی، وایسا صداش کنم”
میثم پرسید:
“کیه مامان؟”
“پسر آقا فرید. بردیا”
میثم چشم هاش گرد شد.
“وای بچه ها، رونالدو اومد”
کبرا خانم کوبید پشت دستش.
“وا! اسم قطع بود؟”
پارسا دسته پلی استیشن را ول کرد. سرش را لای دو زانو انداخت. زیر لب گفت:
“چیکار کنیم حالا؟”
دوباره صدای کوبیدن در بلند شد. کبرا خانم حرصش درآمد.
“پاشید، دَرو از جا کند. چادر آورده”
میثم گفت:
“ولش کن مامان. بگو نیس”
“وا! گفتم هستی. پاشو”
“اَه مامان…”
کیان گفت:
“رونالدو بیاد هیات، من نمیام”
پارسا گفت:
“منم نمیام”
کبرا خانم سرش را تکان داد. نچ نچ کرد. گفت:
“اصن جمع کنید بره این هیاتو!”
پسرها دست جمعی برخاستند و هر کسی چیزی گفت:
“باباش هی میگه طبل نزدید، خاله”
“کیان راس میگه. تازه فحش هم میده”
“رونالدو رو به هیات راه نمی دیم”
“پس چی؟ راه نمیدیم”
“تازه رئالی هم هَس”
“اَی!! حالم بهم خورد”
“من که ببینمش می زنمش”
امیرعلی رو به کبرا خانم گفت:
“خاله، میشه شما یه چیزی به آقا فرید بگین؟”
کبری خانم چادرش را از روی میز چرخ خیاطی برداشت و سر کرد. گفت:
“بذارید خودم باهاتون بیام ببینم قضیه چیه؟ جمع و جور کنید بریم”
پسرها با کبرا خانم از خانه خارج شدند و مستقیم رفتند سر کوچه. بردیا هم پشتشان راه افتاد. کسی با بردیا حرف نمی زد. انگار کارد و پنیر بودند. همگی رسیدند پشت دیوار بقالی آقا فرید که بَرِ کوچه بود. هفت هشت تا چادر مشکی به هم گره زده شده بودند. گوشِ یک چادر به تیرک سیمانی و گوشِ چادر دیگری به تیرک چوبی گره شده بود. تیرک چوبی توی یک مَن گچ و یک پیت حلبیِ غور بود. سفت و محکم. یک چاردیواری چادری شبیه چادر عشایر. موکت نیم پاره ای هم توی چادر پهن بود با کمی خِرت و پرت. پسرها جلوی بقالی جمع شدند. کبرا خانم از همان دم در، آقا فرید را صدا کرد و حرف هاش را زد:
“آقا فرید! چیه هی به بچه ها گیر میدی؟ جاتو تنگ کردن؟”
آقا فرید چاق و بد ریخت بود. سبیل هاش به بالا تاب داشت. چشم هاش قورباغه ای بود. درست وقتی کبرا خانم جوش آورد، چشم های آقا فرید از کاسه زد بیرون. ساس بندش را هی کشید و ول کرد. هی کشید و ول کرد. آمد جلو و بردیا را نشان کبرا خانم داد:
“واسه اینکه با پسر من دشمنن!”
“وا! دشمن چیه؟ چرا حرف میذاری دهن بچه؟ اینا یه روز قهرن، یه روز آشتی. شما چرا جدی گرفتی؟”
“پَ واسه چی بچه رو هیاتشون راه نمیدن؟”
“خب به منو شما چه؟ خودشون میدونن چطور مشکلشونو حل کنن”
“یعنی میگین چسب دیوار مغازه من چادر بزنن، بچه خودمم راه ندن، چیزی نگم؟”
“آره، خودشون آشتی می کنن”
یکی کبرا خانم می گفت، یکی آقا فرید. به خودشان که آمدند دیدند، پسرها نیستند! توی چاردیواری چادری هم نبودند. وسط کوچه شلوغ بود. کبرا خانم و آقا فرید زل زدند وسط کوچه. ده پانزده پسر مشکی پوش، قد و نیم قد، دست جمعی داشتند می آمدند سمت چادرها. چهار پنج تا پسر دور بردیا را گرفته بودند و هفت هشت تا دور میثم. دو گروه رجز خوان. بردیا گفت:
“امشب بارسلونارو می خوریم!!”
میثم می گفت:
“چهار تا رو شاخه. رئال سوراخه!”
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.