رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

محبوب من!

نویسنده: فاطمه خداپرست

نمیدانم که در این جهان چه جایگاهی دارم.
انگار که هدفم را مانند قاصدکی رها کرده ام و به آغوش باد سپرده ام.
هر روز و هر ساعت و هر دقیقه هزاران نفر می‌پرسند که
و من جوابی به جز نمی‌دهم.
اما…
اما چه کسی از دلم خبر دارد؟

چه کسی خبر از شب هایی دارد که بعد از گذراندن روزی سخت ، به آغوش رختخواب پناه می‌برم و با گریستن روزم را به پایان می‌رسانم؟

حالا زمن می پرسی که چرا می‌گویم خوبم اما نیستم…
گاهی از این میترسم که حریمم شکسته شود…
میترسم از اینکه قضاوت شوم و در دنیای مردم غرق بشوم…
از دهن لقی بی پایان این روزگار میترسم…
در روزگاری که بخاطر دیده شدن هر کاری میکنن، بعید نیست که درد و دل های تو هم به اشتراک بزارند.

آری محبوب من!

در این روزگار کلاغ ها خبر ها را زود به گوش همه میرسانند…

محبوب من !
میدانی که چرا بهت اعتماد کرده ام و دارم حرف دلم را به تو میگویم؟
چون که میدانم حال دل هر دویمان خراب است…
بدان که در این دنیا دیگر کسی واقعا شاد و راضی نیست…
من میدانم که رنجیده ای…
میدانم که قلبت انقدر شکسته است که دیگر چیزی ازش باقی نمانده است…
میدانم که کمرت زیر بار مشکلات خمیده است…
میدانم که تعداد خنجر هایی که از پشت خورده ای ، تا الان از سنت بیشتر شده است…
میدانم که دلت پر از درد است و ذهنت لحظه ای آرام نمی‌گیرد…
میدانم که دیگر توانی برایت باقی نمانده است…
میدانم که کسی دردت را درک نمی‌کند…
میدانم که فقط تغییری بزرگ حال دلت را خوب می‌کند…
و من میدانم که از هر روز جان دادن هم سخت تر است این خنده های مصنوعی…

اما…
می‌شود بخاطر من…
می‌شود ثانیه ای فکر و خیال نکنی؟
می‌شود دقیقه ای بخندی؟
می‌شود ساعتی حال دلت خوب باشد؟
می‌شود روزی شاد و بیخیال باشی و به مردمت لبخند هدیه بدهی؟

شاید به حرف هایم بخندی و بگویی دلش خوش است ،
اما محبوب من !

تو بیا که با هم همراه شویم…
تو بیا که اعتماد را آغاز کنیم…
تو بیا خوب باشیم ، شاد باشیم ، کمک کننده باشیم…
تو بیا قلب های شکسته را ترمیم کنیم…
تو بیا که دنیا را تکان بدهیم…
تو بیا ثانیه ، دقیقه ، ساعت ، روز ، ماه و سالی را بسازیم که دیگر دلی توی آن شکسته نشود…
تو بیا دل نشکنیم…

محبوب من!
بهت قول می‌دهم که
اگر من و تو های بیشتری با هم همراه شویم ، دیگر دنیای مان سیاه سفید نمی‌ماند…

پس از امروز تنها یک خواهش ازت دارم ،
بخند و به مردم کشورت لبخند هدیه بده…
و بدان که این رفتار های سرد و بدخلقی های مردمت ، بخاطر دل شکسته و توان تمام شده شان هست…
پس دیگر خودت را بیشتر از این آزرده مکن…

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه خداپرست
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    نوشین علی اصفهانی می گوید:
    22 مرداد 1402

    عاااالی

    پاسخ
  2. Avatar
    ریحانه معظمی می گوید:
    18 مرداد 1402

    عالییییی و غم انگیز بود😚😞

    پاسخ
  3. Avatar
    نوشین علی اصفهانی می گوید:
    17 مرداد 1402

    بسیار پر مفهوم و زیبا و روان🤍

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *