مغازه ی اسباب بازی فروشی بزرگ ترین در شهر بودکه بسیار مشهور بودو همه برای خرید اسباب بازی فرزندشان به آنجا مراجعه میکردند.
روزی پدرو مادر من هم مثل همه ی پدرو مادر ها برای خرید اسباب بازی به آنجا مراجعه کردند وقتی که وارد مغازه شدم تعجب کردم وای خدای من! چه عروسک های رنگارنگ و زیبایی!
برام شبیه یک خواب رویایی بود.
وقتی که خواستم به عروسک مو بلندی که روی زمین گذاشته بودند دست بزنم ناگهان عروسک با لحن آرامی شروع به حرف زدن کرد.
منم که مانده بودم چه بگویم گفتم تو تو میتونی حرف بزنی؟
عروسک جواب داد و گفت:«بله اینجا همه ی عروسک ها میتونن با همدیگر حرف بزنند .
عروسک با ناراحتی همچنان به حرفاش ادامه داد و گفت:«من دوستان زیادی اینجا داشتم ولی همه ی اونا رفتن و من را تنها گذاشتند،منم که عاشق عروسک ها بودم به عروسک موبلند پیشنهاد دادم که با همدیگر دوست باشیم ،عروسک با خوشحالی جواب داد بله که میخوام.
در این هنگام مادرم من را صدا زد منم عروسک را برداشتم و با خوشحالی به طرف مادرم دویدم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.