با خودکار بازی میکردم و با خودم گفتم:( مطلب ندارم از چی بنویسم آخه!) خمیازه کشیدم و چشمانم را با انگشتانم مالیدم. و ادامه دادم:(از بس نوشتم خسته شدم آخه از چی بنویسم دلم میخواد بگیرم بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم). چشمانم را روی هم گذاشتم؛ با صحنه مرموز و عجیبی مواجه شدم که مو به تنم سیخ کرد گفتم:( یا اللهالکریم! اینجا اینجا دیگه کجاست؟ خاک به سرم من کجا اومدم؟ این همه غبار رو یکجا ندیدم… چرا همهجا خاکستری دیده میشه؟ پَ هَ اینجا جزو عجایبه؟) شروع به خندیدن کردم و ادامه دادم:( ها که اینطور با این چیزایی که من توی این جهنم دره میبینم به این نتیجه میرسم که من احتمالا اومدم به جزیره برمودا. ایولا بابا دَم خودم گرم نَمُردیم و برمودا رو هم دیدیم).
شروع به راه رفتن کردم و درحال تفکر بودم که با دختر قد بلند و لاغری که سایهاش روی زمین افتاده بود مواجه شدم، به نزدیک او رفتم و گفتم:«چهقدر قیافه تو برام آشناست بذار فکر کنم ببینم کجا تو رو دیدم» به فکر فرورفتم:( من اینو کجا دیدم؟ ها یادم اومد. ولی این دختر اینجا چی کار میکنه؟) گفتم:«تو باید ” سایه ” باشی شخصیت داستان تولد». چیزی نمیگفت؛ با خودم گفتم:(نکنه از من چیزی میخواد؟ شاید مشکلی داره؟ شاید از مرگش ناراحته؟ نمیدونم…) پرسیدم:« لابد از مُردَنت ناراحتی!» گفت:« نه من از مرگ خودم ناراحت نیستم برعکس خیلیَم خوشحالم چون من کسی رو نداشتم که پیشش بمونم اما از مرگ بابام ناراحتم که اونطوری کُشتنِش» با تعجب گفتم:« مرگ بابای شما تقصیر من که نبود!» سایه گفت:« ولی میتونستی لااقل اونو نکشی مامان رو کشتی بس نبود که بابامَم کشتی؟» با اخم گفتم:«اولا من بابات رو نکشتم مصطفی کشت درثانی من چیزایی رو نوشتم که خودت تعریف میکردی پس مشکل من نیست»؛ اینها را گفتم و از او دور شدم.
سر راهم دیدم دختری با چشمانش به من خیره شده بود. سر تا پایش را نگریستم، پس از چند لحظه گفت:«یاهو حالتون چهطوره؟» با خودم گفتم:( یاهو؟ خدایا من این کلمه رو کجا شنیده بودم! ها حالا یادم اومد یاهو و صادق هدایت). گفتم:« حالت چهطوره کاتب؟ بالاخره تونستی شاگرد آقای هدایت بشی؟» گفت:« بله الان هنر نوشتن رو به خوبی یاد گرفتم اگه دوست داشتین به شما هم یاد بِدَم». بهم برخورد و گفتم:« نصیب نشه! تو میخوای به من یاد بدی؟ من خالق تو هستم!» خندید و گفت:« فکر کنم تا الان متوجه شدید که سر از کجا درآوردید!» سرم را به نشانه نه تکان دادم و گفتم:« نه نمیدونم تو که میدونی به من بگو اینجا کجاست!» با نیشخند گفت:« منم موقعی که به اینجا اومده بودم حال و روز شما رو داشتم کمکم میفهمی چی به چیه» گفتم:« میشه اینقدر اراجیف نبافی!» کاتب ادامه داد:« بذار بهت بگم تو اومدی جزای کارهات رو ببینی همهی آدمایی که توی داستانهات کُشتی همه ازت شاکی هستن». داد کشیدم:« مگه مسئول مرگ اونا منم!؟» گفت:« خونسرد باش! بله شما مسئولید» گفتم:« حتما تو هم اولین شاکی من هستی» او خندید و گفت:« نه اتفاقا من از مرگم راضیم لااقل اینجا هنر نوشتن رو آموختم». گفتم:« باز جای شکرش باقیه. پس برو خوش باش دیدار به قیامت!».
با خودم گفتم:( معلوم نیست به کدوم جهنم درهای اومدم که شخصیتهایی که دست پرورده خودم هستن اونجوری به جونَم افتادن. اینا که همشون مرده بودن پس چهطوری الان زنده هستن؟ لعنتی انگار مار توی آستینم پرورش دادم). صدای کسی به گوشم رسید:«سلام گلناز خانوم حالتون خوبه؟» به خودم که آمدم، با دختری مواجه شدم که روی سرش کورته بود و چاوود پوشیده بود. پس احتمالا باید ” نازنین ” شخصیت داستان عشق پاک باشه. گفتم:« سلام نازی خانوم خوبی عروس ترکمن؟» چشمانش را درشت کرد و گفت:« ممنون شما خوبی نویسنده ترکمن؟ فکر نمیکردم به این زودی به اینجا بیاین!» لبخند زدم و گفتم:« حالا که اومدم. راستی امین سر مزارت ابراز پشیمونی میکرد». نازی با اخم گفت:« آره ازون بالا دیدم که داشت اشک تمساح میریخت…. ولش کن من نیازی به ترحم اون بابا ندارم حالام با اجازه میرم».
به راهم ادامه دادم و با خودم گفتم:( پَ هَ اینا که شخصیتهای خودَمَن پس که اینطور… خوبه لااقل اینجا تنها نیستم). از دور دیدم کسی به طرف من میآید، گفتم:( یا خدا این کی میتونه باشه…). گفت:« سلام گلی خانوم خوبین؟» با تعجب گفتم:« آره خوبم». سر تا پایش را وجب کردم:( ولی من این خانم رو نمیشناسم!) گفتم:«من شما رو میشناسم؟» زد زیر خنده و گفت:« خوبه داستان من رو توی کتاب ” اتاق آبی ذهن ” منتشر کردید». در فکر فرورفتم:( یعنی کی میتونست باشه؟ سِنِّش هم بیشتر از ده و یازده نیست! نکنه….) گفت:« اره خانم حدس شما درسته ” مریم ” شخصیت داستان تقاص که مجبور به ازدواج در کودکی شد». عجیب بود او فکر مرا خواند؛ گفتم:« آره یادم اومد البته همه بعد مُردن تو بدجور تقاص پس دادن. خبر داری؟» مریم گفت:« آره میدونم خون بیگناه پایمال نمیشه همه تقاص مرگ من رو دادن حتی خود شما!» با تعجب گفتم:« من؟ چرا من؟» او ادامه داد:« فعلا که شما هم سر از اینجا درآوردی اونم توی اوج جوانی!» این را گفت و منتظر جواب من نماند و رفت.
با خودم گفتم:( خدایا یعنی دارم خواب میبینم؟ مگه اینجا بِرمودا نیست پس چرا….) که صدایی به گوشم رسید:« نه خواب نمیبینی در ضمن اینجا برمودا هم نیست». گفتم:« وای قلبم واستاد تو دیگه کی هستی؟» گفت:« به به باد آمد و بوی خانم نویسنده آورد! گفتی کی هستی. ” ماریا ” شخصیت داستان محکوم هستم، همون کسی که داستان جهنم رفتنش رو تعریف کردی». با اخم گفتم:« که چی؟ الان تو هم شاکی هستی؟» ماریا گفت:« نَ پَ دارم از خوشحالی بِشکَن میزنم. تو اگه اون داستان رو نمینوشتی من محکوم به این همه زجر نمیشدم». با ناراحتی گفتم:« من صرفا نویسنده بودم این تو بودی که روایت میکردی پس من مقصر نیستم».
از او دور شدم؛ با خودم گفتم:( چه کابوس وحشتناکی!) به اطراف نگاه کردم و ادامه دادم:( چرا اینجا مثل بقیه جاها نیست؟ وا این چاه چیه این وسط !) و باز هم صدایی دیگر:«خانم تقوائی شما اینجا چی کار میکنید؟ راه گم کردید؟» گفتم:«نازیلا تویی؟ این چاه این وسط چی کار میکنه؟» نازیلا گفت:« این همون ” چاه خون ” هست که ماجرا شو واستون تعریف کردم». گفتم:« پس بالاخره چاه رو پیدا کردی» او ادامه داد:« آره اما بعدش سر از اینجا درآوردم». بعد هم از من دور شد و رفت.
در فکر بودم و با خودم گفتم:(آها پس احتمالا من مُردَم و سر از مرده شور خانه درآوردم! اونم چه مرده شور خانهای! همه شخصیتهای داستانام توش هستن). این فکر سرم را میخورد که به کجا آمده بودم، به راهم ادامه دادم که با پنج دختر مواجه شدم، با خودم گفتم:( شاید اینا همون دخترایی هستن که به اون جنگل رفته بودن). یکی از آنها گفت:« به به خیلی خوش اومدین، صفا آوردین. چیه ازینکه ما رو به کام مرگ کشوندین خیلی خوشحالید؟» گفتم:« من شما رو نکشتم این خودتون بودید که به اون جنگل رفتید. الان به من چه ربطی داره؟» او گفت:«اما این شما بودید که داستان ” مرگ مرموز ” رو نوشتید». به سیم آخر زدم و داد کشیدم:« الان شماها از جون من چی میخواین که یکی پس از دیگری مثل جن جلوی من ظاهر میشید؟ من فقط نویسنده بودم و مینوشتم این خود شماها بودید که به یک نحوی مُردید، انگار مسئول مرگ شما منم هَمَتونَم که ارث باباتون رو از من طلبکارید». تمام شخصیتها دور من جمع شدند. سارا گفت:«تو که ما رو کُشتی حالا نوبتی هم که باشه نوبت ماست که تو رو بکشیم». زدم زیر خنده، خندهای که مو به تن آنها سیخ کرد و ادامه دادم:« شما که خودتون مُردید اونوقت میخواین منو بکشید !؟» و بازهم خندیدم. سایه گفت:« ولی تو باید جزای کارهات رو ببینی!» گفتم:« آره حق با توئه حالا بگو ببینم چهطوری میخوای منو مجازات کنی؟» ماریا گفت:« خیلی ساده است تو رو به جهنم میفرستیم تا محکوم به سوختن و زجر کشیدن بشی». سارا روی به ماریا کرد و گفت:« حیف نیست آخر و عاقبت این نویسنده اینطوری تموم بشه! اتفاقا باید به دنیا برگرده تا به اون جنگل بره تا با بدترین شکل ممکن بمیره». در این هنگام صدایی گفت:«نه بچهها این کار رو نکنید!» همه سرها به طرف این صدا چرخید، او ادامه داد:« بَه گلی خانوم حالت چهطوره؟» گفتم:« رهبر قوم الظالمین؟ ولی من یادم نمیاد تو رو کشته باشم». رهبر قوم الظالمین با اخم گفت:« آره راست میگی اما بعد اینکه اون زَنیکه ما رو با اون حقارت از خونهاش بیرون کرد، سکته کردم و به اینجا اومدم». گفتم:«خب خب این ربطی به من نداره» او گفت:«چرا خیلی هم مربوطه». و بعد روی به بقیه کرد و گفت:« بچهها این نویسنده رو برمیگردونیم به دنیا که ازدواج کنه. اونم با یک پسری که پنج تا خواهر داشته باشه و پنج تا زن داداش. تنها راهش همینه این نویسنده اینطوری آدم میشه از صبح تا شب با اونا سر و کله میزنه و دیگه داستانی نمینویسه و کسی رو نمیکُشه». با طعنه گفتم:« آره منم قبول کردم، من هیچ جا نمیرم». سایه گفت:« مگه دست توئه که برنگردی؟ تو برمیگردی!» گفتم:«من مُردَم مگه یک مُرده دوباره میتونه زنده بشه؟» ماریا داد کشید:« حالا خوب نگاه کن….»
با درد سیلی چشمانم را باز کردم. دختری که روی سرش روسری سرمهای بود به من گفت:«بالاخره به هوش اومدی عروس خانوم؟» اطرافم را نگاه کردم، ده زن در اطرافم بودند یکی از آنها گفت:«پاشو جاری عزیزم وقت رفتن شده!» حیرت زده گفتم:« جاری؟؟؟؟؟ میشه بگید اینجا چه خبره؟» او ادامه داد:« واه گلناز جون خوبه تازه عروسیا پاشو بسه انقدر خوابیدی باید بریم». زیر بغلم را گرفتند، با اضطراب داد میکشیدم:« کمکم کنین اینا میخوان منو بِدُزدَن…» یکی گفت:« واه دزدی چیه! میخوایم عروسِت کنیم نکنه عقل از سرت پریده. بسه لوس شدن». کورته و چاوود را به تنم کردند، من شروع به جیغ کشیدن کردم اما آنها مرا به زور به خانه داماد بردند….
اعصابم خورد شده بود، با خودم گفتم:( لعنتی گویا نقشه رهبر قومالظالمین خوب از آب درومد اما قرار نیست اینطوری بمونه بازهم خواهم نوشت حتی با وجود این زنهای وَرپَریده). شیدا گفت:«ورپریده خودتی حرف دهنت رو بفهم». گفتم:« مگه تو شنیدی که من چی گفتم؟» او گفت:« پَ نَ پَ فقط تو میشنوی. حالا بذار خوانندهها بِرَن داریم بَرات!» گفتم:« خوانندهها جایی نمیرن». او ادامه داد:«آخر این داستان تموم میشه. بعدش ما میدونیم با تو چی کار کنیم. راستی از اونجا که احتمال زنده موندن واسَت خیلی کمه، از خانم فیروزی و آقای حاسبی هم حلالیت بطلب. بالاخره تو چند وقتی همکارشون بودی». با اخم گفتم:« مگه قراره من با خانم دکتر و آقای مهندس دیگه کار نکنم؟ یکجوری حرف میزنی که قراره بمیرم!» شیدا با خنده گفت:« پَ نَ پَ امید به زندگی هم داری با این وضعیت؟ اعتماد به نفس که نیست اعتماد به سقفه ماشاالله!» روی به خوانندگان گفتم:( خوانندههای عزیز بعد دعوا – اگه زنده موندم – دوباره براتون مینویسم). شیدا با طعنه:«مگه توی خوابت ببینی». گفتم:« به کوری چشم حسودا بازم مینویسم». روی به مدیران داستان نویس نوجوان گفتم:( خانم دکتر فیروزی عزیز و آقای مهندس حاسبی بزرگوار، قول میدم دوباره برگردم و باز به مخاطبان داستان نویس نوجوان خدمت کنم، فقط دعا کنید که در جنگ پیروز بشم) و جنگ بزرگی بین من و آنها درگرفت و من با تمام قدرت با آنها جنگیدم و درنهایت این من بودم که پیروز میدان بودم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.