سرش روی بالشتی است و چشمانش باز و بسته میشود…
بدنش سرد و لرزان شده است.
یاد آن روزا از ذهنم نمیرود، روزهایی که به دنبال مشغله های خودم بودم و به او هیچ بهایی ندادم.
التماس هایش را نادیده گرفتم و به خواسته های بی اهمیتی کردم.
میشود برگردم ؟ میشود به روزهایی که سالم بود و در کنارم زندگی میکرد برگردم.
اما چه کسی میداند ؟ شاید اگر برگردم باز هم کارهایم را تکرار کنم و قلبش را بیشتر از این خورد کنم.
یاد آن روز می افتم ، همان روز که با اشک هایش قلبم را مچاله کرد اما غرورم اجازه عذرخواهی نداد.
همان روز که با کمر خمیده و دستان لرزانش بهم گفت که وقتش دارد تمام میشود.
بهم گفت که آرزو دارد باز هم مثل قدیم روی پایش دراز بکشم و برایم قصه بگوید…
اما من چه کنم ؟ چه کنم که نمیتوانم فریاد هایشان را از یاد ببرم ؟
نمیتوانم اشک ها و تن لرزه هایی که هر شب برایم درست کردند را به آغوش باد بفرستم و فراموش کنم.
یادم می آید که چطور هر شب موقعی که زنگ در به صدا در میآمد و پدرم وارد میشد، قلبم به تپش می افتاد به اتاقم میرفتم.
هر شب دعوایی به راه بود.
و در نهایت نتیجه اش میشد ظرف و ظروف شکسته ، مادری گریان با لباسی پاره ، پدری عصبانی و در حال سیگار کشیدن ، و من ، منی که چشمانم از شدت گریه کردن تار میدید و قلبم تپش هایش را به بالاترین سرعت ممکن انتقال میداد…
و باز هم منی که در تختم اشک میریختم و تاوان ازدواجی اشتباه را میدادم…
همان ازدواجی که ۳۰ سال قبل اتفاق افتاده بود و من نتیجه اش بودم …
همان روزها بود که به خودم قول دادم ، تا مطمئن به انتخابم نشدم ازدواج نکنم.
اما خب ، حالا او کنار پایم دراز کشیده است و دارد نفس های آخرش را میکشد…
دارد از کنارم میرود و نمی داند که چگونه قلبم ترک خورده است.
مادرم… کسی که میتوانست بهترین فرد زندگیم باشد ، حالا با چمدانی از خاطره های بدی که برای ساخته است دارد میرود.
و در این میان پدرم کجاست؟
همان مردی که مادرم سالها از ترس طلاق ، داد و فریاد ها و کتک هایش را تحمل کرد ، الان نیست ، و هیچ کس هم نمیداند که از شدت مستی به کدام گوری پناه برده است…
با دست اشاره میکند که نزدیک دهانش شوم، انگار میخواهد چیزی بگوید ،
آهسته و لرزان سعی به حرف زدن میکند : (
دخترکم ، آدم ها آگاه به همه چیز نیستند و نمیدانند که چه چیزی در انتظارشان است…
تو میدانی که من تمام زندگیم را در طلاق عاطفی گذرانده ام و حالا که دارم با درد و باری از غم و اندوه ، از این دنیا میروم ، کسی نیست که برایم اشک بریزد…
و تمام روز و شبم گره خورده به یک حرف ، *حلالم کن*…)
چشمانش بسته میشود و نفس هایش متوقف میشود.
اشک از چشمانم جاری شده است.
رفت ، واقعا از دنیایم پر کشید و رفت…
کاش میدانست که حرفایش چقدر برایم شیرین بود…
کاش زمان به جای نفس هایش متوقف میشد و من در کنارش میماندم…
کاش به او مهارت گفتگو کردن را یاد داده بودند…
و حالا باز هم منی که در میان کاش های ناپایانم میمانم و میسوزم بخاطر اشتباهاتی که بزرگترانه نا بزرگوارم مرتکب شده اند…
و بزرگترین آرزویم این است که دیگر هیچ خانه ای رنگ نفرت و سردی را به خود نبیند و هیچ کودکی گذشته ای تلخ نداشته باشد…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.