اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

غروب روز اول پاییز

نویسنده: رسول اکتسابی

ثمین، زن جوانی است که عاشق فصل پاییز می باشد. برای او، غروب های پاییزی بیانگر زیبایی و آرامش بی‌نظیری هستند. او همیشه به دنبال مکانی است که بتواند در آن غروب های پاییزی را به تماشا بنشیند و احساس اتصال عمیق با طبیعت را تجربه کند.

عصر روز اول پاییز، ثمین به  مطب جدیدش رفت، وقتی وارد مطب شد، چشمانش به یک منظره زیبا افتاد، خانم الینا دستیارش عصرانه را روی میز کنار پنجره با زیبای و سلیقه چیده اند.
رومیزی زیبا با گل های قرمز برجسته و زمینه سفید، جلوه زیبایی به میز داده است، قوری کریستال که داخل آن چای زعفرانی است و زیر آن شمع روشن بعلاوه دو استکان و کیک گردوئی خانگی که زیر یک ظرف کریستال است و به طرز خارق العاده ای تزئین و برش خرده اند، به میز عصرانه منظره با نشاطی بخشیده است. استقبال از فصل پاییز با این عصرانه، رویای شده و حس آرامش را در مطب ایجاد نموده است.
مراجعه کنندگان به این سلیقه احسن می گویند و انرژی مثبت می گیرند.
مراجعه کننده میانسالی وقتی میز رومانتیک را داخل مطب می بیند، ضمن تحسین، یاد خاطرات فصل پاییزش می افتد. میگه وقتی برگ درختان زیر پاهایم خش خش،می کنند، یا وقتی درختان رنگارنگ را در باغهای قصردشت می بینم، بهم حال خوب می دهند. ادامه میده، با ابتکار امروز شما، از فصل رنگارنگ پاییز بخوبی استقبال نموده اید.
بخودم میگم چه راحت می شود حس خوب ایجاد کرد و به دیگران هم منتقل نمود.
زن جوان دیگری که به مطب آمده است، به محض اینکه چشمش به میز عصرانه پاییزی کنار پنجره می افتد، ناخودآگاه میگه وای چه زیبا و رومانتیک، حس خوب و شاد بهم منتقل نمودید.

خورشید خانم به آرامی پشت کوه دراک پایین می رود و غروب بسیار زیبایی را در آسمان شهر نقاشی نموده است، غروبی که همراه با آرامش است.
از الینا بخاطر کار امروزش که به ما آرامش داد، تشکر می نمایم.
ایشان هم لبخند می زند و یک استکان چای خوش رنگ و یک قاچ کیک داخل بشقاب جلویم می گذارد.
میگم اجازه بده دستم را بشویم و پشت همان میز عصرانه که تزئین نموده ای، با هم عصرانه خوشمزه را بخوریم.
همین طور که به غروب خیره شده ام، کیک را در دهان می گذارم و بعد از اون استکان چای را می نوشم.
طعم مطبوع کیک و بوی زعفران چای، در اتاق پیچیده است و حس بویایی را نوازش می دهد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رسول اکتسابی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *