رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

من، مامان، بابا

نویسنده: پریا نعمت الهی

روی مبل پارچه ای خاک خورده نشسته بودم. بر خلاف همیشه برایم مهم نبود که لباسم خاکی می شود. دستم را روی دسته ی پلاستیکی و سفت مبل گذاشته بودم و با انگشتانم آن را لمس می کردم. هیچوقت فکر نمی کردم نشستن روی مبل خانه ی خودمان انقدر برایم لذت بخش باشد.
خانه مان دست نخورده باقی مانده بود. حتی لباسی که موقع رفتن عوض کرده بودم و پرتش کرده بودم روی زمین هم هنوز آنجا بود. دقیقن به همان شکل ، مچاله شده و نامنظم. سرم را که کمی بالا آوردم به دیوار پر از نقاشی رو به رویم خیره شدم. من ، مامان ، بابا. خودم را کوتاه و کوچک ، مادرم را لاغر و بلند و پدرم را رشید و استوار کشیده بودم. بجز این نقاشی ، هزاران طرح و رنگ دیگر هم بود که ظاهرن بی معنی بودند اما برای من هزاران خاطره را زنده می کردند. نقاشی ها مرا در عمق کودکی می برد. روز هایی که بجز شادی هیچ چیز ناراحت کننده و ناخوشایندی نداشت.
کمی آن طرف تر اتاق پشت پرده دیده میشد. همان اتاق کوچکی که تمام کودکی ام را در آن گذراندم. شیطنت های بچگی ، عروسک بازی ها و گاهی اوقات خواب های بی موقع و طولانی. همه و همه در اتاق پشت پرده انجام میشد. اتاقی که به جای در یک پرده نازک و شل داشت و آن هم دائم از جا کنده میشد. رفتن عجولانه ی ما هم آن پرده را وصل نشده باقی گذاشته بود که تبدیل اتاق زیبایم به انبار لباس را به یادم می آورد.
آه…آن بادکنک قرمز ترکیده ی روی دیوار. بادکنک تولد ده سالگی ام بود. هیچوقت کسی همت نکرد روی صندلی برود و آن را از بالاترین نقطه دیوار جدا کند.
چیز دیگری دیده نمیشد… از روی مبل بلند شدم. خاک روی لباسم را دوست داشتم. خاک خانه ی بچگی ام بود. مگر می توانستم آن را از خود دور کنم؟ آن خانه قلب و روح من بود. آرام آرام به سمت اتاقم حرکت کردم. در باز بود. مثل مابقی خانه به شدت به هم ریخته بود. انگار کسی آمده و داشته دنبال چیزی میگشته و تمام وسایل را بیرون ریخته…آری خودم بودم! روز رفتنمان به دنبال عروسک صورتی خرسی ام می گشتم. عزیزترین عروسکم بود و دوست نداشتم او را تنها در خانه مان رها کنم
– خانوم کارتون تموم شد؟
– فقط پنج دقیقه دیگه
پاک فراموش کرده بودم! به سرعت کوله ام را برداشتم و به سمت اتاق پشت پرده رفتم. یکی از لباس ها و شلوار لی بچگی ام را برداشتم. آنها لباس های مورد علاقه ام بودند… بعد از آن به اتاقم رفتم و عروسک سگ مشکی ام و یکی از کتاب قصه هایم را برداشتم. از اتاق بیرون آمدم. قاب عکس کوچکی که منِ سه ماهه را در آغوش مادرم و کنار پدرم نشان می داد را برداشتم و رفتم تا سری به حیاط پشتی خانه مان بزنم که دیدم همانطور که گفته بودند کاملا دیوارش ریخته و نابود شده. طاقت دیدنش را نداشتم و به سرعت به خانه برگشتم. موبایلم را از کیفم بیرون آوردم و از نقاشی من مامان بابا هم عکس گرفتم و دوان دوان به حیاط خانه رفتم.چشم انداز سبز و زیبایش تبدیل به یک مشت درخت خشکیده شده بود.
– کارم تمومه
– ممنون خانوم به سلامت.
از خانه بیرون آمدم. مرد کارگر هم پشت سر من بیرون آمد و با بی رحمی در را محکم بست. صدای بسته شدن در سرم را به درد آورد… احساس ناخوشایندی داشتم. به سرعت از خانه دور شدم و آن ماشین غول آسا ، جسم آهنین و درشتش را بر سر خانه مان فرود آورد. صدای در هم شسکتن پنجره ها و خراب شدن دیوار قلبم را در هم فشرد. احساس می کردم دیگر به هیچ جا تعلق ندارم. احساس می کردم تمام شده ام. فکر اینکه من مامان بابا زیر آواره ها جیغ می کشد بغضی را در گلویم ایجاد کرد. دیگر توان نگاه کردن نداشتم. پشتم را به سمت آواره خانه مان کردم و در حالی که گونه های خیسم را خشک می کردم به طرف مقصدی که نمیدانستم کجاست حرکت کردم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پریا نعمت الهی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *