-چرا بس نمیکنی؟ چرا همش بهم شک داری؟ من بخاطر تو و دخترمون این همه زحمت میکشم،اضافه کاری برمیدارم و کار میکنم بعد تو فکر میکنی دارم بهت خیانت میکنم؟ متاسفم برات… تو مریضی؛ مریض!
به در تکیه داد، پدر و مادرش هر شب دعوا داشتند! مادر به پدر تهمت خیانت میزد و پدر هم بعد از کمی داد و بیداد از خانه خارج میشد و شب را در ماشین می گذراند. به رز ثابت شده بود که مادرش مریض است، یک مریض روانی…
مثل همیشه صدای کوبیده شدنِ در آمد، اما از همیشه محکم تر بود و نشان از رفتن پدر میداد. از اتاقش بیرون آمد و به سمت مادرش رفت، آرنج هایش را روی میز گذاشته بود؛ سرش در دستانش بود و با صدای بلند گریه میکرد! مثل همیشه.
رز نمیدانست که باید چکار کند؛ آیا این همه شوک و سر و صدا برای یک نوجوان چهارده ساله مناسب است؟ به آشپزخانه رفت و برای مادرش یک لیوان آب ریخت. به سمت مادرش رفت و لیوان را روی میز گذاشت،میخواست حرفی بزند تا کمی درد مادرش را تسکین دهد! اما ناگهان به یاد پدرش افتاد! نه… نباید به مادرش کمک میکرد، او سنگدل بود. کمی به مادرش نگاه کرد که بدون هیچ واکنشی فقط گریه میکرد. از مادرش رو برگرداند، به سمت اتاقش رفت و روی تختش دراز کشد؛ به پدرش فکر کرد یعنی در ماشین چکار میکرد؟ خوب میخوابید؟ رشتهی فکرش سمت مادرش رفت، چرا یکهو شروع گرد به تهمت زدن؟ چشد که اینطور شد؟ در همین فکر ها بود و با سوال های ذهنش کلنجار میرفت که به دنیای تاریکی و آرامش بخش زندگی اش رفت.
صبح با صدای فریاد مادرش از خواب پرید.
-چطور تونستی ابن کار رو کنی؟
صدای شکستن چیزی آمد.
-دیگه نمیخوام با زنی زندگی کنم که شکاکه هرچند که زندگی هم نمیکنم تو ماشین میخوابم! در ضمن این خونه هم واسه منه؛ با دخترم اینجا زندگی میکنم، وسایل هات رو جمع میکنی فردا که میام اینجا باید رفته باشه خونهی بابات! تا روز دادگاه هم اینورا پیدات نمیشه. اینم آخرین اخطاریه وگرنه خودم از خونه پرتت میکنم میکنم بیرون.
و بعد دوباره صدای کوبیده شدن در آمد. رز در شوک بدی فرو رفته بود؛ یعنی مادر و پدرش داشتند از هم جدا میشدند؟ هر چند که تا الان هم با هم زندگی نمیکردند. یعنی باید فقط با یک کدامشان زندگی میکرد؟ از طرفی خوشحال بود و از طرفی ناراحت.
خوشحال ار اینکه دیگر تهمت ها و اذیت های مادرش نبود و ناراحت از اینکه دیگر قرار نیست در کنار هم باشند.
هر چند که دوماه بود خانواده از هم پاشیده شده بود! نفس عمیقی کشید و دوباره بر روی تخت دراز کشید. با پدرش زندگی میکرد یا مادرش؟ زیر لب با خود گفت: صد در صد با پدرم زندگی میکنم.
پتویش را روی سرش کشید و چشمانش را بست.