آفتاب مثل پیرمرد که لِکولِک کنان از خانه بیرون می آمد، داشت می مُرد. پابرهنه بود با پیژامه و زیرپوش. با آب آویزان از لب و لوچه، رسید سر کوچه. رفت کنار چرخ و فلک رنگ و رو رفته ای ایستاد که به تیرک سیمانی زنجیر شده بود. کابین های موشکی چرخ و فلک با هر وزشِ کم جان باد، تاب می خوردند و قیژ قیژ می کردند. سه پسربچه کچل و مَچل، سوار بر دوچرخه، دور چرخ و فلک پرسه می زدند. پیرمرد به دیوار تکیه داد و نشست زمین. مرد بوری کنار چرخ و فلک ایستاده بود. پشت هم چوب خلال را لای دندان هاش بازی می داد. ساعت مچیش را به رو چرخاند.
“چرا دیر کرد لعنتی”
آمد کنار تیرک. پیرمرد زانوهاش را بغل گرفت. پرسید:
“تو قماربازی؟”
مرد بود با لب های کج و معوج، زد شانه پیرمرد. گفت:
“باز در وا شد زدی بیرون؟ امروز از شرّ هر دوتون راحت میشم”
“تو قماربازی؟”
“آره، از خودت یاد گرفتم”
پسر چاقی آمد سر کوچه. لَش و کج و کوله! لباس و شلوارش چرک بود. پوتین هاش لکه های قهوه ای به رنگ آهن زنگ زده داشت. ماسک جوشکاری روی سرش چفت بود. چرخ و فلک را از زیر تا بالا برانداز کرد. پرسید:
“آخرش چند؟”
مرد بور خلال دندان را بیرون کشید. از پیرمرد جدا شد.
“دیروزم گفتم، تو قیمت بده”
“وزن کنم، بعد”
پیرمرد از جا برخاست. پسر چاق را دید. چشم هاش تنگ شد. پرسید:
“تو قماربازی؟”
پسر چاق چشمهاش از کاسه زد بیرون. بلند خندید.
“چی شد؟ با من بودی؟”
مرد بور انگشت هاش را روی شقیقه چرخاند. دو تا چشمک زد و گفت:
“هر چی پرسید بگو آره”
پسر چاق پشت گوشش را خاراند. درست نیم وجب پایین تر از ماسک.
“آهان… امروز این ابوقراضه رو بیار گاراژ حیدر، رو باسکول وزنش کنم”
وانتی با صدای عینهو تراکتور و سپرهای وِلو جلوی چرخ و فلک پارک کرد. از ریخت و قیافه وانت، شلختگی می بارید. صدای دالام دولومب ضبط وانت، کوچه را برداشت. سر تا ته. پسربچه ها از دوچرخه پیاده شدند و از سر و کول هم بالا رفتند و رقصیدند. راننده با صدای گرفته ای داد زد:
“هِی اکبر، سوارش کن بریم، دیر شد”
مرد بور دست پیرمرد را گرفت و او را توی وانت نشاند. راننده سبیل هاش را تاب داد. دو تا ابرو بالا انداخت و پرسید:
“بینم اکبر… همینجوری ببریمش؟ ای که لخت و پَتیه!…”
مرد بود کوبید پیشانی راننده:
“فضولی موقوف! خیلی هم خوبه”
پیرمرد نگاه ریزی به راننده انداخت. دستش را گرفت و نرم فشار داد. پرسید:
“تو قماربازی؟”
راننده سگرمه هاش رفت توی هم. دو تا کف دست کوبید وسط پیشانیش و سر را خواباند روی فرمان. صدای ضبط را قطع کرد و گفت:
“اِی خدا… آخه به قیافه من میاد پیرمرد؟”
پسر چاق، مرد بور را صدا کرد و پرسید:
“پَ کی ابوقراضه رو میاری گاراژ؟”
مرد بور سرش را از شیشه وانت داد بیرون. داد زد:
“تو برو، عصری خودم میارم”
راننده وانت سر از روی فرمان برداشت و به مرد بور خیره شد. چشم هاش می لرزید. پرسید:
“چرخ و فلکو چرا؟ حیفه!”
مرد بور پیرمرد را نشانش داد و گفت:
“حیف این پیرمرده”
“اکِ هِی… بسوزی فلک! چقدر این پیرمرد مارو با چرخ و فلک می چرخوند. هر وقت یادم میاد سرگیجه می گیرم!”
مرد بور کمی که فکر کرد از وانت پیاده شد و رفت کنار چرخ و فلک. از توی جیب، کلید ریزی درآورد و داد دست پسر چاق.
“اصن همین الان خودت زنجیرو باز کن، ببرش باسکول. ما میریم آسایشگاه. معلوم نیس کِی برگردیم”
این را که گفت، جَلدی پرید توی وانت و در را محکم کوبید. پسر چاق با قفل زنجیر وَر رفت. راننده وانت، دو تا که استارت زد، زنی سراسیمه و پریشان دوید وسط کوچه. دو دستی بر سر می کوبید. پسربچه ها چهارچشمی به زن خیره شدند. داد و هَوار زن کوچه را برداشت:
“همسایه ها… آقا جونم نیس… آقا جونم…”
مرد بور دست و پاش را گم کرد. به هول و ولا افتاد. سر راننده داد زد:
“دِ برو لعنتی، آبجیم اومد. بجنب… اینو کم داشتیم!”
راننده توی استارت سوم که قین قون ماشین بلند شد، پاش را گذاشت روی گاز و پیچید خیابان. زن دست از پا درازتر افتاد دنبال وانت. داد می زد:
“وایسید… آقاجونو نبرید…”
پسر چاق چرخ و فلک را از تیرک جدا کرده بود. داشت از روی نهر کم عرض ردش می کرد. آهسته چرخ و فلک را آورد حاشیه خیابان و به سمت گاراژ هول داد. پسربچه ها هَوار کشان افتادند دنبال چرخ و فلک. داد می زدند:
“آهای… وایسا… چرخ و فلکو نَبر…”