اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

درختی در تیمارستان

نویسنده: فرهود عباسی فرد

کانال مانش : قسمتی از اقیانوس اطلس است که در شمال فرانسه و جنوب انگلیس قرار می‌گیرد. کانال مانش، یکی از پر رفت‌وآمدترین آبراه‌های جهان به خصوص برای مهاجران است و عبور از آن با شناورها و قایق‌های کوچک به‌ویژه در فصل زمستان و آب‌وهوای طوفانی، بسیار خطرناک است.

– یک روز آفتابی در تیمارستانی در شهر نیس فرانسه –
کم‌کم نوبت داشت به من می‌رسید. همه‌مان روی زمین دوره کرده بودیم و هر یک حکایتی را نقل می‌کردیم. یکی فکر می‌کرد برگ درختی در برکه‌ای است که هر روز قورباغه‌ای از آن لبی تر می‌کرده و در آخر در دام شکارچی که ببری قوی هیکل باشد میفتاده. دیگری فکر می‌کرد مردی که به مدت یکماه خانه‌شان را زیر نظر داشته عاشق و شیفته او بوده است اما آن مرد در واقع کارآگاهی بوده که برادر این دخترک طفل معصوم را زیر نظر داشته. دیگری‌مان که عجیب‌ترین مورد ماجرا بود زیرا فکر می‌کرد مرغی‌ است که تخم گذاشته است آن هم تخم طلایی اما دشمنان تخمش را از او دزدیده‌اند و پس هم نیاوردند.
نوبت به من که رسید کمی دست و پایم را در پستوی ذهنم گم کردم. انگار که از ازل نمی‌دانستم برای چه آمده‌ام و به کجا می‌روم. در هر حال لب‌هایم را تر کردم و بی مقدمه فریاد زدم : ” من یک درخت هستم”

آن روزها را خوب به یاد دارم. مردی بودم با موهای جو گندمی و قدی بلند، از آن‌ها که توپ تکانشان نمی‌داد اما دست روزگار حسابی تکانشان داده بود. در کمپ آنچنان با کسی در ارتباط نبودم. در واقع زبان همدیگر را نمی‌فهمیدم که بخواهیم حرفی بزنیم. فقط با یک نفر کمی گرم شده بودم و آن هم «آتناسیری» بود. او مردی سریلانکایی و قصاب کمپ بود و مدتی را در تهران به عنوان سرآشپز گذرانده بود و دست پا شکسته‌ای می‌توانستیم فارسی حرف بزنیم. اتناسیری همیشه از رویای آنطرف کانال حرف می‌زد، از اینکه بتواند از کانال رد شود و به دیدار دخترش برود. بسیاری در کمپ معتقد بودند که دخترش دفعه قلبی که قایق‌ها به اینجا آمدند به آن سوی کانال رفته و اما غرق شده است و جنازه‌اش هم را آب برده. اما خود اتناسیری این حرف‌ها را باور نمی‌کرد، تا جایی که چند وقت پیش دل را به دریا زد و به درون آب و پرید تا ثابت کند جنازه‌ای نیست، البته آن موقع شانس آورد که جنازه‌ی خودش روی دست‌مان نماند.
اتناسیری را همگی به خشونت و خشک بودن ذاتی‌اش می‌شناختند اما در صحبت هایش بود که فهمیدم چه دل نازکی دارد. همیشه متوجه می‌شدم که با چه حسرتی به دخترکم نگاه می‌کرد، انگار که دختر خودش را در اینه‌ای می‌بیند‌. در همه‌ی صحبت‌هایمان حرف از آینده می‌شد اما کمتر سرکی به گذشته می‌زدیم. انگار که به زور و اجبار می‌خواستیم هر چه پشت سرمان بوده را فراموش کنیم و به یادمان نیاید که روزهای متوالی‌ست که خانه‌ای نداریم. خانه که حتما نباید یک جای بزرگ و پر امکانات می‌بود. خانه فقط می‌توانست محلی باشد برای اینکه قلب‌هایمان کنار هم آرام بگیرد و شبی را بدون دغدغه سر بر روی بالش بگذاریم. دقیقا همان چیزی که همسرم آرزویش را داشت اما صدها حیف که این دنیا زمانی برای او باقی نگذاشت.
آن روزها آنچنان با دخترم هم‌کلام نمی‌شدیم. در واقع کار او فقط خیره شدن به در و دیوار چادر بود. دلیلش را هم خوب می‌دانستم، در این یکسالی که اینجا بودیم با چند بچه‌ی قد و نیم قد که همسن و سال خودش بودند آشنا شده بود. یکی‌شان افغان و دوتای دیگرشان سنگاپوری بودند، زبان همدیگر را خیلی خوب نمی‌فهمیدند اما انگاری که سالها رفاقتی دیرینه داشتند. چند روز پیش بود که اما آن سه‌تای دیگر و خانواده هایشان سوار قایق شدند، یک شب طوفانی بود که حتی لرزه به تن بزرگترین کشتی‌ها مینداخت چه برسد به قایق‌های کوچکی که در برابر طوفان آب، به مانند پشه‌ای در گندم‌زار بودند. فردا صبحش بود که خبر رسید دریای طوفانی آن ها را بلعیده. از آن قایق و سرنشینانش فقط دو جنازه و چند تکه لباس و کفش باقی مانده بود. بارها آرزو می کردم که ای‌کاش نمی‌گذاشتم دخترکم آن صحنه را ببیند، اما در آن روز همه‌ی کمپ نظاره‌گر نتیجه‌ی خشم دریا بودند.
در روزهای بعدش دخترم با هیچ احدالناسی حرف نمی‌زد. حتی دیگر با زبان لکنت‌دارش من را صدا نمی‌کرد یا به اتناسیری، عمو نمی‌گفت. حس می‌کردم که با روح سرگردانی طرف هستم که فقط از این طرف به آن طرف می‌رود، همیشه‌ی خدا هم می‌شد در جنگل های تو در توی مجاور کمپ پیدایش کرد؛ در واقع مثل خودم تنها جایی که او را از همهمه‌‌ی کمپ نجات می‌داد، آرامش جنگل و نوای آرام درختان و گل‌های سبز بود.
یادم هست بعضی از روزها که حوصله‌مان تنگ می‌شد باهم بازی های عجیبی می‌کردیم. از تقلید هرگونه صدایی که در جنگل وجود داشت تا گذاشتن خودمان جای تمام اجزای داخل جنگل و حرف زدن از طرف آنها، یک روز جای گل، یک روز جای پاره‌ سنگ‌ها، اما من همیشه خودم را جای درختان می‌گذاشتم. درختان قدکشیده و سرخم نکرده‌ای که مطمئن بودم از آن بالا، نظاره‌گر ماجراهای زیادی در این کمپ و آدم‌های اینجا بوده‌اند. نظاره‌گر قصه‌هایی که در وجود آدم‌ها مانده و لب‌های خشکشان هیچ وقت مجالی برای بازگو کردن آنها را نداشته است.
چند روزی بود که دخترکم اصرار می کرد که برگردیم. بارها و بارها با زبانش می‌خواست به من بفهماند که دیگر تحمل ندارد. تحمل‌اش از دست پشه‌های فراوان و غذای همیشه سرد اینجا از دست نرفته بود، بلکه انگار دیگر امیدی نداشت. اما من مکرراً مخالفت می‌کردم چون می‌دانستم اگر آینده‌ای برای او باشد در آن طرف کانال جریان دارد و نه در مسیری که برای رسیدن به اینجا طی کردیم. خبرهایی هم به گوش می‌رسید که قایق جدیدی در راه است و قرار است بالاخره ما را به آنطرف کانال ببرد.
آن طرف کانال برای ما مثل یک سیب ممنوعه بود. می‌دانستم که پا گذاشتن در کانال می‌تواند مساوی با پایان زندگی باشد اما وسوسه‌ی رسیدن به زندگی و آرامشی که از آن حرف زده می‌شد هر بازنده‌ای را در اینجا، سوق به پیروزی می‌داد. مردمان اینجا نه گذشته‌شان را بلکه آینده‌شان را در افقی دور می‌دیدند که تنها پل واصل آن همین کانال بود. به مانند اینکه از جهنم کمپ به بهشت برسیم؛ به بهشتی که تازه باید برای خود در آنجا خانه‌ای بسازیم و زندگی را از نو معنا کنیم.
روزی ازروزهای بی امید، بالاخره روز موعود فرا رسید. احساسی در من فوران کرده بود که مطمئن بودم سوار آن قایق خواهیم شد. اندک وسایلی داشتیم که حتی کوله‌مان را هم پر نمی‌کرد. ماموران از دیشب در حال بهم ریختن آسایش چادرهای بالای کمپ بودند. خدا خدا می‌کردم که تا قبل از طلوع آفتاب به ما نرسند وگرنه سوار شدن بر قایق‌ها آرزویی بیش نخواهد بود. دم‌دم های صبح بود که قایقی با چند جنازه به سمت کمپ آمد. جنازه چندین نفر از سواران قبلی بود. در میانشان کسی بود که اتناسیری با دیدنش فریادی به بلندی یک شیر زخمی سر داد؛ انگار که جز صدای او صدای دیگری در این جهان باقی نیست. یکی از جنازه‌ها، جنازه‌ی رفیق قدیمی‌اش بود که اولین بار با او پا به این کمپ نفرین شده گذاشته بود.
دقایقی بعد قایق دوم رسید. از دور نگاهی به اتناسیری انداختم. در میان گل و لای روی زمین نشسته بود و جنازه رفیق را در بغل داشت؛ با چشم‌هایش من را بدرقه می‌کرد اما با هر زبان بی زبانی و با هر دست توانایی که بود او را از جا بلند کردم. می‌دانستم که ممکن است دوباره فرصتی پیش نیاید و سوگواری او ممکن است همیشگی بماند اما این فرصت به یکبار است. دست دخترکم را مثل زنجیری بی کلید در دست خودم قفل کردم و به سمت ساحل دویدیم. با هر قدم ما، نور هم بیشتر سر از کوه‌های اطراف در میآورد و روز را از شب پس می‌گرفت. در میان راه دیگر چهره‌ای آشنا و غریبه معنی نداشت، تنها کسی که حواسم بر او بود، اتناسیری بود که با قدم‌های محکم اما چهره‌ای شکسته حرکت می‌کرد. ما افراد پایین کمپ که چادرهایمان نزدیک‌تر به ساحل بود خودمان را جلوتر از دیگران می‌دیدیم. صدای گلوله های هوایی ماموران کل فضا را پر کرده و با شنیدن این صدا متوجه شدم آنها با پایین کمپ رسیده‌اند. در ساحل از پیر و جوان باهم بودند. یکی نفس کم میاورد و یکی پایش پیچ می‌خورد. در آخر جز شانزده نفرمان کسی پایش به قایق نرسید. در قایق به ساحل نگاهی کردیم؛ به آدم‌هایی که گریان و نالان در حال نگاه به ما بودند. ما که هر لحظه از ساحل دورتر می‌شدیم و به رویایمان نزدیک‌تر و آنهایی که جا مانده بودند از رویای‌شان قدم به قدم دورتر می‌شدند؛ یاد درختان جنگل افتادم که خودم را جایشان می گذاشتم. حالا فهمیده بودم که این درختان بیشتر از اینکه شاهد رویاهای دست یافته باشند ؛ شاهد عجز و ناامیدی مردمان در سالهای سال بودند. درختان بیشتر از اینکه نامه‌های خوش به یاد بسپارند، غمنامه‌هایی در دل خود پنهان کرده‌اند که هیچ قلمی نمی‌تواند آن‌ها را راوی کننده باشد.
اضطراب و دلهره در چهره همگان معلوم بود. خودم نیز در درونم هیهاتی برپا شده بود. تنها کاری که از دستم بر میامد در بغل نگه داشتن دخترکم بود. هوای آن روز گرفته بود؛ نمیدانم طبیعت هوا بود یا هوا هم دلش مثل همه‌ی ما گرفته بود ولی هر چه بود غباری بیشتر از آن روز به خاطرم نیست.
در آن لحظات تنها چیزی که آرامش را در وجودم زنده می‌کرد نگاه کردن به چشم‌های دخترکم بود. به چشم‌هایی که حاضر بودم بخاطرشان کل عالم را از جای برکنم و آسمان را تا حد توانم به زمین پیوند بزنم اما افسوس که تابحال حتی قطره‌ای از دریای عشقم را نتوانسته بودم به او ثابت کنم.
در میانه‌ی راه بودیم که تلاطم صبحگاهی شروع شد. ترس در تن همه‌مان رخنه کرده بود. مردی که قایق را کنترل می کرد با زبان بی زبانی به‌ما فهماند که قایق سنگین شده است. چند ثانیه بیشتر نگذشت که صدای فریاد و گریه‌ها بلند شد. در همان لحظه‌ها نگاهی به دخترکم انداختم ؛ گریه نمی‌کرد اما چشم‌هایش برکه‌ای اشک‌بار شده بود. صدای موج های خشونت بار آب در گوشم می‌پیچید، انگار که دریا گرسنه شده بود و تا ما را قورت ندهد دست از هلهله برنخواهد داشت.
مرد کنترل کننده قایق همانطور که هر لحظه بیشتر در برابر طوفان دریا تسلیم می‌شد به ما می‌فهماند که قایق بیش از حد سنگین شده است. همه‌ی آدم‌ها به این سو و آن سو چنگ می‌انداختند. من اما چند لحظه‌ای به اتناسیری نگاه کردم. چشم‌هایمان در حال سخن گفتن با یکدیگر بود، زبان‌ها بسته بود اما سخن نگفته‌ی همدیگر را در آن لحظه‌ها خوب می‌فهمیدیم. در آخرین لحظات اتناسیری سرش را بی توقف تکان می‌داد؛ با اشاره های سر و صورتش “نه”‌های محکمی نثار من می‌کرد اما من توجهی نمی‌کردم و فقط به دخترکم اشاره می‌کردم. اتناسیری دخترک را در آغوش می‌گرفت اما چشم‌هایش جز اشک چیز دیگری برای گفتن نداشت. به چشم های دخترکم نگاه کردم. زیبایی را در آن دو مهره‌ی لرزان دیدم، ترسان بود اما وقتی نگاهش می‌کردم، امید و انگیزه سراسر وجودم را احاطه می‌کرد.
به آسمان، دریا و به اطراف نگاهی انداختم. به دخترکم لبخندی لرزان زدم و دستی برایش تکان دادم. اتناسیری دستانم را گرفت اما دستم را از زنجیر دستانش رها کردم و با نگاهم کل حدیث دلم را بر او وام دادم. سخت ترین چیز رها کردن دست های دختر بود. دست‌هایی که برایم حکم گران بها ترین الماس دنیا را داشتند؛ از آنهایی که آدمی جانش به آن وابسته است تا مگر اینکه آن را گم کند. دست‌هایش را برای روزها به خودم زنجیر کرده بودم و کلید قفلش را فراموش، اما در آن لحظات کلیدش را هم پیدا کردم. خودم را به یک لحظه‌ای رها کردم و درون آب انداختم. نگاه همگی به سوی من شده بود، صدای فریاد های دخترم را می‌شنیدم اما همچنان که بیشتر در اعماق موج‌ها می‌رفتم؛ صداها بیشتر گم می‌شدند. لحظاتی بیشتر نگذشت که خودم را در زیر آب پیدا کردم. در آرامش مطلق و سکوتی بی همتا، انگار جان و تنم دیگر نای تقلا نداشت. چشم‌هایم را که بستم خودم را جای درختی فرض کردم که از بالای جنگل مواظب دخترکم است. درختی که تا ته این دنیای بی پایان از آن بالا به افق نظاره‌گر خواهد بود و مراقب دخترکی زیبا خواهد بود؛ مراقبی که جانش برای لحظه‌ای خندیدن او فدا می‌شود و چشم‌هایش گلگون‌‌تر از ابر بهار.
زندگی‌ام را تمام شده می‌دیدم. جز آبی بی انتها چیزی نمی‌دیدم و البته زندگی‌ام که رو به انتها بود. به مانند یک پر سیمرغ که در هوا رقصان است سبک شده بودم. خودم را آتشی پیدا می‌کردم که آب رود جاویدان آن را آرام کرده است.
خوابی عمیق را تجربه کردم. از آن خواب‌هایی که در عصرگاه یک شامگاه پاییزی به جان آدمی می‌چسبد. تنها آرزویم این بود که قایق به نقطه وصال خود برسد. می‌دانستم که اتناسیری از دخترم مثل چشم‌هایش مراقبت می‌کند و شاید روزی هم دخترک نبودن پدر را حس نکند اما معنای داشتن خانه و زندگی را می‌تواند هر لحظه‌ای در عمرش حس کند.
جز در سیاهی در چیزی محاصره نبودم. دنیای اطرافم بی معنا شده بود. به دیدن، کور شده بودم و به شنیدن و فریاد زدن، کر و لال. دست و پاهایم بی‌حس و حال شده بود؛ به مانند پسرک نوجوانی که کل شهر را با قدم‌هایش زیر پا گذاشته و حال می‌خواهد روی تختش رها شود و غرق در افکار رنگی‌اش شود. آری ! هیچ چیز جز فکر و مغزم کار نمی‌کرد، فکری که هر لحظه به فکر دخترک زیبا بود. هر چه بیشتر به اعماق آب فرو می‌رفتم، افکارم قوی‌تر می‌شد؛ نگرانی‌هایم بیشتر و دلم وابسته‌تر می‌شد؛ آنقدر وابسته می‌شد که می‌خواست همانجا یک ماهی باشد و از دل دریا بیرون بزند و بعد از آن پرنده‌ای بشود و برود در نزد دخترک و پرهایش را سایه‌ای ابدی کند بر سرش.
امید برایم بی مفهوم بود و امید زنده ماندن یک شوخی بزرگ، زندگی را در آخر خطه‌ی ساحل کثیف و آلوده‌اش می‌دیدم.
در آخر اما نجات پیدا کردم و از شانس و بخت شاید نیکویم، گشت دریایی مرا پیدا کرده بود. تا روزها جز غرق بودن در خواب، چیزی به یاد نداشتم. هر روز و هر شب خواب می‌دیدم که جای درختی هستم در جنگل های مجاور کانال، درختی که هر روز گل هایش شکوفه می‌دهد و از دور مراقب دخترش است؛ مراقبی که نه آرام می‌گیرد و نه از ریشه جدا می‌شود. مراقبی که نگاه مراقبش بی‌نهایت است و دلش برای همیشه در پیش دخترک، دخترک بازیگوشی که هر لحظه می‌شود با نبض قلب‌هایش معنای زندگی را فهمید…

قصه‌ام تمام نشده بود که صدای تشویق همه‌ی بچه‌های تیمارستان زمین را از جا برداشت. بچه‌ها آنچنان کف و هورا می‌کشیدند که نزدیک بود مراقب‌ها جلسه را به کلی لغو کنند و دوباره ما را در اتاق های نمور حبس کنند. همچنان که می‌خندیدم و فریاد میزدم که من یک درخت هستم؛ آن مردی که خودش را یک مرغ می‌دانست با هیجان پرسید که نام دخترم چه بود؟!
لحظاتی طول کشید تا دهنم برای جوابش به کار بیفتد؛ زیرا تبدیل کردن خنده به گریه را خوب بلد نبودم. چند قطره اشکی را که خوردم و لب و دهنم تازه شد. به او پاسخ دادم : ” ایران، نام دخترکم ایران بود…”

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.