آرام سرم را کنار سنگش گذاشتم. خورشید هم آرام سرش را زمین گذاشت و غروب کرد و من باز هم با تاریکی شب تنها شدم. آرام زمزمه کردم و سعی کردم حرف هایی را که درونم خشکیده بود به زبان بیاورم: «سه سال تموم هرجایی رو بگی، گشتم که شاید ثانیهای بتونم دوباره ببینمت، خب؟ که چی؟! که الان میتونم فقط اسمتو رو قبرت ببینم؟ ولی راستش رو بخوای قبرت از تو سنگ صبور بهتری عه، اما خب میدونی، هیچوقت “تو” نمیشه. “تو” اتفاقی وارد زندگیای شدی که از تک تک ثانیههاش متنفر و از تک تک آدماش بیزار بودم؛ زندگیای که هیچ چیزش هیچ معنایی برام نداشت ولی تو به همهشون رنگ و معنا بخشیدی. باعث شدی از چیزهای کمتری متنفر یا بیزار باشم. همه این معناها از درون چشمات به همین زندگی بیمعنا تابید. چشمانی که الان اگه بودی تو این سکوت ساعتها فقط نگاه شون میکردم که شاید مدتی نور پرامید قلبت که سرشار از روشنایی بود به قلب تاریک و خاک خورده منم بتابه ولی الان، این سکوت و چشمای آدما ترسناک شده. حرفهاشون و افکارشون ترسناک شده و بعد از تو واقعیتها بیرحمانهتر به چشم میان. تو تازه راه رو نشونم داده بودی که از اون باتلاق لجنی بیرون بیام ولی وقتی تازه میخواستم پرواز کردن یاد بگیرم تو اوج آسمون افتادم تو همون باتلاق اما عمیق تر و خودم همه اینا رو میدونم؛ میدونم الان تو چه باتلاقی دارم زندگی میکنم ولی من فقط دیگه…
راستی میخواستم اینو بهت بگم. دیروز بهم گفتن تو روستای بنفشه که اتفاقا به درّهای که مثلا “تصادفی” از اون پرت شدی نزدیکه، برم و معلمشون بشم. یادته همیشه بهت میگفتم من بالاخره معلم یه روستا میشم، بالاخره یه روزی میریم با هم تو روستا دور از هیاهوی این چشمای ترسناک زندگی میکنیم؟ تو هم میخندیدی میگفتی این هیاهو هیچوقت تمومی نداره. خب، من هفته دیگه دارم میرم معلم روستا بشم، تو کجایی؟ دلم برای این چندسالی که برات حرف زدم تنگ میشه ولی من باید از اینجا برم. اینجا نه من زندهام، نه هیچکس دیگه. تو روستا زندگی جریان داره و حداقلش از این چشمای ترسناک دوره. اینجا از این چشمای ترسناک هرکاری برمیآد؛ حتی کشتن تو. همیشه میگفتی هرکس باید خودش داستان زندگیشو بنویسه وگرنه بقیه براش انتخاب میکنن؛ اما دیدی چی شد؟ باز هم همون بقیه با یک کلمه حتی وسط داستانت، بهش پایان دادن: “مرگ”. شایدم تو داستانت رو طوری نوشتی که پایانش هرجایی میتونست باشه؟ تو پایان داستانت رو به زیباتر شدن داستان بزرگتری به نام “ایران” ترجیح دادی؛ ولی چرا؟ چرا واسه کسایی جون دادی که تنها سود کاغذ داستان زندگیات، پیچیدن دور سبزیهاشون عه؟ با این حال، چه بر سرمون خواهد اومد؟ فقط میتونم امیدوار باشم که بالاخره آخر هر تاریخ سیاهی، روشن عه اما اگه تو اینجا بودی با گفتن این جمله حتی امید رو هم حرام اعلام میکردی: “به هیچ چیزی که خودت براش تلاشی نکردی یا دخالتی نداشتی امید نداشته باش!” اما من چه کار میتونم بکنم؟ تو چه کار میتونستی بکنی؟ فکر میکردی میتونی به وسعت ایران پخش بشی؛ اما حالا کک کی گزید؟ این درخت دهها ساله که ریشه تو جای اشتباه دوونده، حالا که درخت تنومندی شده چه میشه کرد؟»
•هفته بعد•
از ماشین پیاده شدم و دو ساک وسایلم را که همراه خود آورده بودم از صندوق عقب برداشتم. خانه کوچک اما زیبایی بود. منظره و طبیعتی که احاطهاش کرده بود حتی در خیالاتم هم نمیگنجید. چند خانه کوچک و زیبای دیگر هم همین اطراف بود که هرکدام حیاط بسیار بزرگی همراه با باغچههایی پر از انواع سبزیها داشت. درحالی که چشمانم برق میزد و با تعجب اطراف را نگاه میکردم، پسری را دیدم که به سمتم میدوید. وقتی نزدیکم بود یکسری کتابهایی که دستش بود، زمین ریخت. در همین حین که آنها را جمع میکرد، گفت: «فکر کنم شما معلم جدید روستا باشین. اینا کتابایی عه که باید تدریس کنین، از معلم قبلی اینجا مونده و اینکه…» به محض اینکه سرش را بالا آورد ساکت شد و بعد از مدتی من من کنان ادامه داد: «فردا جلسه اول کلاس عه، ساعت ۸ صبح.» صدایش، لهجهاش، حالت استرس گرفتنش و از همه بیشتر، قیافه اش، انگار که خود خودش باشد؛ ولی امکان نداشت، من با چشمان خودم ماشین خرد و خمیرشدهاش را دیدم. آرام زمزمه کرد: «ببخشید، شبیه یکی از دوستای قدیمیام بودین…» بعد هنوز حرفش تمام نشده بود که با همان سرعت دوید و دور شد.
روز بعد، وقتی کلاس تمام شد، به سمت مغازه کوچک و جالبی که درواقع نجاری بود رفتم. یک میز برای کلاس لازم داشتم. مردی مسن پشت میزی نشسته بود و با چرتکه اش حساب و کتاب میکرد. دوباره همان پسر جوان را دیدم دورتر در حال نصف کردن تنه درختی بود. پیش مرد مسن و پس از سفارش میزی که میخواستم، پرسیدم: «اسم شاگردتون رادمهر عه؟» شاید ته ته دلم هنوز باور نکرده بود که او مرده. «اون پسر رو من چندسال پیش تو مسیری که به شهر میرفتم، زخمی و بیهوش کنار یه ماشین درب و داغون شده پیدا کردم. پسر خوش شانسی بوده که از اون تصادف جون سالم به در برد. تا مدت طولانی حافظهش رو از دست داده بود برای همین ما مهیار صداش میکردیم و میکنیم ولی وقتی کم کم حافظهاش برگشت، گفت که اسمش رادمهر بوده. شما معلم جدید روستا هستین؟ نسبتی دارین باهاش؟» سالها من سر قبری میرفتم که خالی بوده، برای کسی اشک میریختم که زنده بوده و حالا سرنوشت یا هرچیزی که نامیده میشود ما را در مسیر هم قرار داد. یکهو انرژی عجیبی در درونم آزاد شد که باعث شد به سویش بدوم و محکم بغلش کنم. او که تا کنون تماشایمان میکرد وقتی به سمتش دویدم و بغلش کردم همچنان هیچ واکنشی نشان نداد اما دستانش به شدت میلرزید. شاید راحت تر از مرگش، زنده بودنش را باور میکردم و تنها چیزی که این را ثابت میکرد خاموش شدن شعلهای بود که سالها درونم را به آتش کشیده بود. با صدایی لرزان گفت: «میبینم که بالاخره معلم یه روستا شدی.» «چرا برنگشتی؟ چرا خبر ندادی؟» با همان صدای لرزانش پاسخ داد: «درک اینکه یکی که سالها فکر میکردی مرده، زنده باشه اونقدرا هم راحت نیست. برگردم بیام که چی؟ بعد از اینکه فراموشم کردن داغ دلشون رو تازه کنم؟» «هنوزم همونقدر یه دنده و لجبازی!»
شاید از اینجا دیگر نیازی به جزئیات بیشتر نباشد، شاید انتظار میرود گفته شود: “و آنها با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند” اما نه، نه آنها همیشه با خوبی و خوشی زندگی کردند، نه هیچکس دیگر. آنها فقط سعی کردند با همه اتفاقاتی که افتاد و با همه تغییراتی که حاصل شد، زندگیای را با تمام فراز و فرودهاش با هم به اشتراک بگذارند و آن را تا مقداری که در توانشان هست طبق خواستهشان جهت دهند، فارغ از آن چشمان ترسناک و خودخواه؛ اما چه بر سر آن چشمان ترسناک و قربانیانشان خواهد آمد؟ این را دیگر به خودشان واگذار میکنم!