اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

اختتام

نویسنده: مهسا میرحسن‌پور

از خود می‌پرسید… چه شد که دیگر میان روح و جان باید یکی را داشته باشد، همه این دو را با هم ندارند؟ چرا فریادرس پیدایش نیست؟ چه شد که باید رفیقش را جا بگذارد و با عشق سر کند؟ مگر جانِ بی‌روح زندگی سرش می‌شود؟

باند زمخت را دور انگشتانش پیچاند و نگاه درنده سیاهش را به مرد بزرگ جثه مقابلش انداخت. آخرین بار ترقوه یکی را شکانده بود و در همان روز در مبارزه دوم به ترقوه راضی نشده و خون یکی را ریخت. با گذر افکارش لبش به خنده کش آمد… این مبارزه چه لذت‌ها که ندارد!

صداهای مردانه بالا گرفته بود، سر آن‌که عزی‌مسعود یا همان مسعود که کم از عزراعیل نداشت و هارون مامانی چه کسی کمرش زمین می‌خوابد… با این حال در دو طبقه زیرِزمین قرار نبود صدایشان به گوشی برسد. یکی کفتر باز بود و سرِ کفترش شرط می‌بست و دیگری که قهوه‌خانه داشت یک دست املت و مخلفات دودی رایگانش را به چشم می‌کشید.

هارون کف پایش را به تشک مشکی رینگ کشید، در این‌جا خبری از جامپینگ استاندارد بادی نبود، یک تشک نازک و طنابی که رینگ را از تن و بدن کله‌شق‌های محل جدا کرده بود. نگاهش را از باند دستش بالا کشاند و سینه پر از مو و لخت مرد مقابلش را دوباره دید زد و کاملا واضح خندید… چنان که همه می‌گفتند حتی فرصت نمی‌ماند اشهدش را بخواند. با این حرکت تعدادی که طرف هارون بودند رفتند و طرف خود را تغییر دادند، فقط سه نفر ماندند… پیرمردی که چشم خمارش چند لحظه یک‌بار روی هم می‌افتاد و مردی که بعد از این مبارزه قرار بود همه را دعوت به جنگ خروس‌ها کند تمام حواسش پی خروس پر سیاهش بود. هارون نمی‌دانست چطور سر از مبارزه‌های زیرزمینی در آورده فقط یقین داشت عزی‌مسعود امشب بارش را جمع کرده و از مبارزه و بوکس زیرزمینی محل خواهد رفت.

مبارزه شروع شد، کاملا ناجوان‌مردانه… چنان‌چه افراد چهره عزی‌مسعود در ذهنشان پر کشید و تبدیل به مسعود کوچولو شد. پس از ده دقیقه که مسعود یکی می‌زد و دو تا می‌خورد با شانه به زمین کوبیده شد و از درد نعره کشید، به هر حال نداشتن جامپینگ استاندارد همین دردها دارد. اگر زمین افتادی یا جایی از بدنت می‌شکند یا می‌میری.

آن شب وقتی از زیرزمین بیرون می‌زد دیگر هارون مامانی صدایش نمی‌زدند، اصلا حرفی نداشتند… فقط کمر خم می‌کردند و بعضی چاپلوس‌ها یاوه می‌گفتند که البته یاوه… حرف محسوب نمی‌شود.

تا از یاد نبردیم بگوییم که نفر سومی که طرف هارون بود… پارساست. پسری با سر و وضع گران و مرتب که اصلا به دک و پوز محله نمی‌خورد. حال با هارون بیرون می‌زند و به حال مسعود کوچولو می‌خندد. هر دو سوار ماشینی که صدها چشم از پشت پنجره، کنار دیوار، در نیمه باز خانه و… به آن خیره شدند می‌شوند. هارون آینه جلو را به سمت خود می‌چرخاند کف دست به سر کچلش می‌کشد تا عرقش خشک شود و با پنجه ریش پانزده سانتی بلندش را صاف می‌کند.

پارسا: برو یه خط تو ابروت بنداز. دیگه واقعا بعدش شایسته پزشک مملکت بودن میشی!

چه اهمیتی داشت؟ دانشجوی پزشکی هست که باشد، اصلا رشته و مدرک چه ربطی به قیافه دارد؟ با این حال از خود بدجور راضی بود.

تصمیم گرفتند به خانه پارسا بروند، خانه‌ای که دٌعا در تنهایی به انتظار آمدن برادرش بود، اگر با او هارون هم باشد که واویلاست. مثل همیشه تیپ و قیافه سنتی برای خودش ساخته بود و چند لحظه یک‌بار در صحفه سیاه گوشی به صورتش نگاه دقیق می‌کرد. اگر هارون آمد باید او کاملا آراسته جلویش ظاهر شود.

به خانه که رسیدند هارون خیره شباهت خواهر و برادر مقابلش شد… هر دو موهای فر داشتند و چهره شرقی ساده! با این حال در میان این دو پارسا جایش را در دل هارون محکم کرده بود. می‌خواست برادرش باشد، پدرش باشد و حتی فرزندش… هر دو دست نوازش بر سر هم بکشند و برادرانه مشتاق موفقیت هم باشند. در آخر حتی در آن دنیا رفیق باقی بمانند.

دٌعا: هارون جان بفرما بشین برات چایی بیارم. پارسا دو دقیقه استراحت بده ده دقیقه دیگه هم می‌تونی از برنامه‌هات براش بگی.

آری… دوباره صحبت درباره آینده‌شان بالا گرفته بود، همان بحث‌هایی که آخرش به دو مطب در یک ساختمان… ازدواج همزمانشان و دیگر موارد مربوط به رفاقتشان خاتمه می‌یافت. دٌعا در چه حال بود؟ دستش برای چای ریختن می‌لرزید، هر چند اولین بارش نبود برای هارون چای می‌برد، معلوم نبود این پسر کله شق چطور سر از قلب دٌعا در آورد. ولی احمقانه بود… او پنج سال از هارون و برادر خودش بزرگ‌تر بود. کدام احمقی دل به دختر بزرگ‌تر از خودش می‌بازد؟ پس در ذهن با خود دوره کرد که کاش سر و کله پدر مادرش هر چه سریعتر پیدا شود. کمی که سرش گرم باشد این عشق بی ارج و ارزش به خانه‌اش می‌رود.

چای را برد و برای چندمین بار پس از تشکرِ هارون خدا را شکر کرد، این‌که دٌعا را آبجی خطاب می‌کند خودش کمک بزرگی‌ست که این گل نو شکفته درون قلبش را از ریشه بیرون بکشد.

فردا و فرداهای بعد از آن روز هم چنین گذشت، هر دو پسر دانشگاهشان را می‌رفتند، پارسا به کتابخوانه می‌رفت و هارون در خانه تک خوابه‌اش به کیسه بوکس ضربه می‌زد و وقتی خسته می‌شد کیسه را به آغوش می‌کشید… بعد از پارسا این کیسه نیز رفیقش بود پس این آغوش قابلش را نداشت. خود را از کیسه فاصله داد و جهت سر در آوردن از دلیل ویبره گوشی سمتش روانه شد، باند را از دور دستش باز کرد و صفحه گوشی را لمس کرد، پیام پارسا را خواند:« رفتم تئاتر سوررئالیست، تک بازیگره سر همین کنجکاو شدم برم ببینم… این آدرسش، اگر خواستی بیا.»

خندید و گوشی را به روی تخت برگرداند… او قیافه‌اش به تئاتر و کنسرت یا شب شعر می‌خورد که هر بار پارسا دعوتش می‌کرد؟ نمی‌خورد! او نیازی به کتابخوانه نداشت چون چندین قفسه کتاب در خانه خودش ساخته بود، تئاتر و سینما به مذاقش خوش نمی‌آمد… این همه مردم برای هم فیلم می‌آیند پس در خود کمبودِ تظاهری حس نمی‌کرد پس تئاتر و سینما پَر… حتی حوصله خواننده‌ای که مثل خدایان بالای سکو می‌ایستد و می‌خواند هم نداشت. اصلا با آن فضای تاریک که همه فلش گوشی‌اشان روشن است هم حال نمی‌کرد.

آن روز گذشت و گویا پارسا از تئاتر سوررئالیست خوشش آمده بود، هر یک‌شنبه صبح کلاسش را می‌پیچاند و سراغ تئاتر می‌رفت و سه شنبه شب‌ها نیز دوباره همان‌جا بساطش پهن بود. وقتی می‌آمد هم حواس نداشت، هارون ده بار یک چیز را توضیح می‌داد و نمی‌فهمید… چه بلایی سر این پسر بچه مثبت درس‌خوان آمده بود که مضحکه دست خواهر و رفیقش شده؟

کم‌کم بوی عواطف می‌آمد، چشم‌های پارسا مضطرب بود و دستش را می‌فشرد تا به تک رفیقش از ماجرا طوری بگوید که بفهمدش. اما هر چه تلاش کرد تنها یک جمله گفت:

-عاشق شدم.

عاشق چه کسی جز آن دختری که بازیگر تئاتر مورد علاقه‌اش بود؟ در کمال تعجب هارون نخندید، مسخره بازی در نیاورد و مسخره نکرد… بلکه سر پارسا را در آغوش کشید. چه چیز قشنگ‌تر از آن‌که قلب رفیقش از جلوه بی‌روح خود فاصله گرفته بود؟ چه چیز جز آن که این پسر که مثل روحش بود و اگر عاشق شود چه دلنشین است!

گذشت و دوباره سر و کله‌اش در رینگ بوکس زیرزمینی پیدا شد، همان‌طور که یکی می‌خورد، نفس‌کش ضربات ممتد هدیه می‌کرد… او همیشه برنده بود… چه در رینگ زیرزمینی بالاشهر، چه پایین شهر، چه زمانی که یک دختر با چشم درشت شده بیرون از رینگ به او خیره شده باشد. اما این بار نخندید، این دومین روزی‌ست که آن دختر با صورتِ گرد و اخم پررنگ نگاهش می‌کند و تا مبارزه تمام شد بی‌حرف بیرون می‌زند.

جدیدا به جای صورت طرف مقابلش به گونه سرخ دختر پشت رینگ زل می‌زد و همان ابروهای در هم تشویقش می‌کرد مشت‌های سنگین‌تری حواله کند. مبارزه و صدای طرفین که ته کشید دختر رضایت داد پله‌ها را بالا برود و دل از زیرزمین بکند ولی قبل از گذاشتن پا بر آخرین پله لباسش از پشت کشیده شد و چهره به عرق نشسته مرد مقابلش با چشم قاب گرفت.

گٌلاب: بفرمایید؟

این چه سوالی بود؟ هارون در ذهن به دنبال جواب خودش را به در و دیوار کوبید، الان مگر قرار نبود اویی که با اخم هر روز به مبارزه هارون خیره می‌شود فرمایشی داشته باشد؟ خب او هم مثل همه تماشاچی‌ها… چه اهمیتی دارد که او یک زن است؟

سرش را پایین انداخت و تنها «هیچی» را زمزمه کرد. دخترک بدون متلک  و نگاه بد، لب غنچه مانندش را به دهن کشید و بیرون رفت.

پارسا کم بود، هارون هم اضافه شد… هر روز به انتظار دیدن دختر پا به رینگ می‌گذاشت و می‌خواست در چشم او همیشه برنده باشد. پارسا هم که گفته بود اخیرا دختر را به کافه دعوت کرده و دوستیشان رسمی شده.

همان روزها بود که دختر صبرش تمام شد، هارون را قبل از شروع مبارزه گوشه‌ای کشید و از او کمک خواست، کمکی که به باخت هارون خاتمه می‌یافت.

گلاب: داداشم می‌خواد زن بگیره، پدر زنش میگه اگر تو مبارزه با یکی مثل تو برنده شد بهش دختر میده. خیلی عاشقشه نمی‌تونه دست از سرش برداره… .

گفت و گفت و گفت. حرفش تمامی نداشت، آن‌قدر گفت تا هارون کنترل تحلیل حرف‌ها را نداشته باشد. ولی هیچ چیز جز باخت نمی‌توانست غرورش را هدف بگیرد. حتی گلاب گفت که در ازای این باخت پول هم می‌پردازد ولی مگر غرور با پول خریدنی‌ست؟ اعتماد چطور؟ او به مربی‌اش قول شرف داده بود با صداقت بازی کند و پای باخت و بردش بماند. حالا همین اول کار باید برنده شدنش را ارزانی می‌کرد. حتی به گلاب پیشنهاد آموزش داد ولی می‌گفت تا فردا زمانی نمانده.

فردا شد، باخت و آن دختر رفت پی کارش… دیگر پشت طناب رینگ بوکس نمی‌ایستاد. ولی هارون به خوبی فهمیده بود او در مقابل چشم مشکی گلاب سست شد که باخت به جان خرید. هر چند بعد از اتمام مبارزه… برادرش عین احمق‌ها هارون را به آغوش کشید همین مهر تائید بر قراردادی بودنِ مبارزه شد.

حالا هارون را همه فردی خریدنی می‌دانستند… پس چه بهتر که از این یکی زیرزمین هم برای همیشه برود. روی شماره گلاب انگشت اشاره‌اش بالا و پایین می‌شد و نمی‌دانست لمس کند یا خیر؟ اما بالاخره تماس گرفت و مردد حرف‌هایش را پشت سر هم چید و دختر را به کافه‌ای که معمولا با پارسا می‌رفت دعوت کرد. دخترک هم گویا قبلا این‌جا آمده بود که با لبخند می‌گفت بار قبل که آمده نیز لذت برده.

پارسا دم از اوج گرفتن رفاقتش با آن دختر می‌گفت و دنبال زمانی برای اعتراف و بیرون ریختن حرف دلش می‌گشت و در همین حین هارون هم خواسته‌های دلش و آن دختر صورت گرد با لب غنچه‌ای را بر دایره ریخت.

حالا هر دو حس می‌کنند دقیقا همانی که می‌خواستند شده، تحصیل همزمان… عشق همزمان و انشالله ازدواج همزمان!

رفاقت هر دو با دختری که به دلشان نشسته بود آن‌قدر اوج گرفت که تصمیم گرفتند با هم بیرون بروند و بی‌قید آن‌قدر بخندند که دیوانه شوند. پارسایی که آدرس خانه دختر را داشت تصمیم گرفت وقتی رفیق هارون آمد هر سه نفر به دنبال آن دختر بروند و بعد چهار نفره به دنبال عشق و حال.

هارون مردانه‌ترین لباسش را به تن کرد و آستیش پیراهنش را بالا زد از آینه با لبخند پهن مثل دیگر پسرها فیگور بازویی گرفت و با عضله‌هایش فخر فروشید. پارسا موهای فرفری‌اش را از پشت بست و پیرهن شلوار مشکی که رنگ مورد علاقه آن دختر بود را به تن کرد و هر حاضر کنار هم ایستادند. دٌعا هم در اتاقش درگیر نشخوار فکری‌اش بود و به خودش و احساساتش فحش می‌داد.

هارون با گلاب تماس گرفت و خواست به فلان خیابان بیاید تا بعد سه نفره به استقبال رفیق پارسا بروند. سوار ماشین شدند و از اشتیاق صدای آهنگ را تا فلک بالا بردند و هم‌خوانی کردند… گوشه خیابان پارک کردند و هر دو پیاده شدند تا آمدن آن دختر را ببینند.

همه چیز خوب پیش می‌رفت، ضربان قلبشان از هر وقت دیگری تندتر و محکم‌تر بود… مردانه‌تر استوار به انتظار شب بی‌نقصشان بودند. ولی با دیدن گلاب همه چیز درونشان خفه شد، ضربان قلب رفت… شانه‌اشان افتاد و نگاهشان در چشم هم تند و تیز شد.

یعنی چه؟ بازیگر تئاتر سوررئالیست گلاب بود، حتی آن دختری که ابرو در هم کشیده و خیره به مبارزه هارون می‌ایستاد هم گلاب بود… احسنت! چه احمقانه هر دو دل به یک دختر داده بودند.

آن شب بیرونشان را رفتند، نخندیدند چرا که حال و هوای گریه داشتند و گلاب مبهوت این سکوت فقط به خیابان‌ چرخی دل خوش کرد. نگاه به چشم هم نمی‌کردند و تنها در ذهنشان این بود که عاشق لبخندی شدند که صورتِ گردِ گلاب قابش گرفته. پس از چندین سال رفاقت هر چیز مشترکی که دوست داشتند را نصف می‌کردند، بی‌چشم‌داشت! چطور می‌شد عشقشان را میان هم نصف کنند؟

هفته‌ها گذشت و سرشان درد می‌کرد از اوج حماقت، چیزی که  ناخواسته به گردنشان افتاده بود قصد خفه کردنشان را داشت. دٌعا نمی‌دانست چه خبر شده؟ چه شد که این دو دوست رفتند و رفتند تا به دشمنی برسند؟ چشمشان که بهم می‌افتاد به خون می‌نشست… دستشان مشت می‌شد و هر دو خودشان را لعنت می‌کردند… .

پارسا: چطور تونستی؟

-تو چی؟ برات راحت بود؟ رفاقتمون چی شد؟

بغض مردانه‌اش را قورت داد و صدایش به زور در آمد.

پارسا: دست گذاشتی رو عشقم بعد دم از رفاقت می‌زنی؟ گند زدی… گند زدی به اعتمادم.

چند لحظه ایستادند و به هم خیره شدند، قلبشان چنان درگیر شده بود که رفاقت از سرشان پرید… گویا این دو نفر غریبی بودند که جز رقیب عشقی هیچ بهایی نداشتند. دوباره گلاویز شدند و مشتشان یقه هم را چسبید و دٌعا از دور فقط دستش را جلو دهنش چفت کرد که جیغ نکشد… مگر با جیغ کشیدن رفاقتشان بر می‌گشت؟ پارسا نفس‌نفس زد و چند قدم عقب رفت، دورِ لبِ نازکش را دستی کشید:

-کاش می‌شد مثل همونایی که تو زیرزمین باهات در می‌افتن باشم، اون وقت کاملا رسمی… .

هارون سرش را سراسیمه بالا کشید. حق با پارسا بود، شرط بازیشان گلاب می‌شد و هر کس که برد گلاب برای اوست. به زبان آورد قرارشان همین شد.

دٌعا کنار برادرش اشک می‌ریخت، چون جز اشک ریختن کاری نداشت… او تمام زورش را برای منصرف کردن پارسا زده بود، تشویق‌هایش هم ته کشید. پارسا چطور می‌توانست در مقابل هارونِ قهار موفق شود؟ با آن‌که هر روز تمرین‌هایش را می‌دید برایش محال بود.

هارون در ذهن دوره می‌کرد که برای گلاب یک باخت کافیست، حالا وهله آن رسیده خودش برنده بازیِ دلش شود. بی‌تمرین، یک گوشه به دیوار خیره شده بود و به فکر گذشته و رفاقتش با پارسا لبش زیر دندان جان می‌داد، صبرش لبریز شد و در زیرزمین خالی از آدم نعره کشید و مردانه گریه کرد. هر دو چه کرده بودند با اعتماد و رفاقتشان؟ چطور شد که باید میان پارسا و گلاب یکی را داشته باشد؟ مگر می‌شود انسان جان داشته باشد و روح نه؟

مسابقه سر رسید و هر دو با چشم هم را می‌دریند و با صدای «شروع» واقعا شروع کردند به زدن… زدنی از جنس یادآوری رفاقت، هر کدام در مشت‌هایشان التماس خالی می‌کردند که یکی باید پا پس کشد، به گونه و شانه و شکم مشت زدند تا با درد بفهمانند کدام یک عاشق‌تر است؟ ان‌قدر کوفتن‌ها ادامه داشت که همه حیران بودند، این‌جا قرار نبود کسی پشتش زمین بخوابد… فقط داشتند هم را سر پا مشت می‌زدند. هارون در ذهن دوره کرد یک بار باخت کافی‌ست و مشتی حواله سر پارسا کرد و زمین افتاد.

تمام شد… هم بازی، هم رفاقت و هم عشق…. حتی زندگی پارسا نیز تمام شد. کنار جسم بی‌جان رفیقش زانو زد:

-پارسا؟ پارسا غلط کردم… پارسا گور بابای عشق. پاشو! پارسا من بمیرم پاشو… پاشو پسر.

بلند نمی‌شد، قرار نبود بشود. شاید چون خارج شدن از رینگ بوکس در این زیرزمین دو حالت بیشتر نداشت یا شکستن یا مرگ! اما حالا هیچ کس برنده نشده بود، یکی شکسته و دیگری مرگ را پذیرفت شاید تاوان بازی با اعتماد هیچ جز باخت و اختتام نیست.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.