صبح بود. صبح یکی از روز های دلنشین تابستانی که دیگر مجبور نبودم با رنج عذاب برای مدرسه بیدار شم. این بار دیگر با صدای رادیوی پدرم بیدار شدم. با این که دهه هشتاد بود ولی هنوزم توی خونه ما اون حس نوستالژی وجود داشتو هرگز هم ما رو تنها نمیگذاشت. یادم میاد از اون کفتر چاهی هایی که روی تراس خونمون مینشستن و من هم ساعت ها محو اونا می شدم. شاید فکر کنین که حداقل من دیگه تو خونمون بروز ترینم و با گوشی و اینجور چیزا سرو کار دارم ولی اشتباه فکرکردین چون من حتی یک بارهم گوشی بدست نگرفتم. خب برگردیم سراغ داستانمون!!
توی همون حال هوای بچه گانه و پاک خودم غوطه ور بودم و فکر میکردم و هر لحظه منتظر این بودم که حسین بیاد و بریم دنبال بچه های دیگه تا یک دست فوتبال بازی کنیم. این اتفاق هر روز می افتادو حسین هم محال بود که فراموش کنه بیاد دنبالم. البته من باید از دست مامانم فرار می کردم چون تا صبحانه نخورم اجازه نمیداد برم بیرون. هر جور که بود یا فرار می کردم و یا هم بالاخره صبحانه رو می خوردم.
از همون سر صبح با دوستام میرفتیم و فوتبال بازی می کردیم تا ظهر و باز هممون میرفتیم خونه و یک نهار کوچولو میخوردیم و بر می گشتیم و تاشب که دیگه حتی روزنه ای هم از نور نبود تو کوچه بودیم. کل دنیامون همین بود!! فوتبال. فوتبال و فقط فوتبال.
از میون رفیقام من بیشتر از همشون احساسی بودم و خیلی هم عاشق داستان بودم. اون زمان تنها وسایلی که خیلی باهاشون کار میکردم و دوستشون داشتم کاغذ و قلم بود. البته من هر چه قدر که داستان می نوشتم مادرم اونارو پاره می کرد و حتی به اونا توجه هم نمیکرد. اما پدرم نسبت به اون نوشته ها بازخورد نسبتا خوبی داشت.
خیلی خوب یادم میاد!! دقیقا چند کوچه اون طرف تر کنار خونه ی حسین یک خونه بود که هر وقت توپمون می افتاد بهمون نمیداد. البته نه اینکه نمیداد منظورم اینه که انگار کسی توی اون خونه بود یا نبود. هر موقع توپ می افتاد اونجا نوبتی میرفتیم و بر می داشتیمش و هزار بار هم اینکارو کردیم. یک روز صبح حسین اومد دنبالمو من هم صبحونمو سریع خوردمو رفتم مو هامو شانه کردم. یه حس عجیب داشتم چون اولین بار بود که برای رفتن به کوچه و بازی کردن با بچه ها موهامو شانه میکردم. رفتم بیرون و به حسین سلام کردم و به اسمون ابی و به خورشیدی که تکیه بر سینه اسمون داده بود نگاه کردم. این بار هم رفتیم جای خونه ی حسین و تا غروب که خورشید وداع گفت و صورت ماه را درخشان کرد بازی کردیم. دم دمای غروب که شد یکی از بچه ها توپ رو بلند زد و افتاد توی همون خونه عجیبه. این دفعه نوبت حسین بود چون خیلی وقت بود که اون نرفته بود و خیلی هم میترسید. بالاخره هر جور که شد رفت و توپ رو اورد. دیگه شب شده بود و همه هم داشتن می رفتن خونه هاشون من هم با حسین رفتم نونوایی و توپ رو هم بردیم. وقتی داشتیم بر می گشتیم توپ دست من بود و نون ها هم دست حسین. همه جا تاریک بود ولی توی بعضی از کوچه ها چراغ داشت. ولی با این حال حسین خیلی می ترسید. یک دفعه ای چند تا از اون بچه پرو های محلمونو دیدیم که دارن میان سمتمون. حسین گفت جواد بدو ولی من همینطور وایستادم تا ببینم چی میگن. اومدن جلو و دقیقا همون پسره ای که از همشون پرو تره به حسین گفت: یه تیکه نون بده. منم به اون گفتم خب خودت برو بخر و همین که اینو گفتم حسین فرار کرد و اون پسر پرو توپ رو به زور ازم گرفت و شوت کرد توی همون خونه عجیبه و من هم زدم به پیشونیمو گفتم ای وای!! و سریع فرار کردم.
فردا صبح که میخواستیم بریم توپ رو بر داریم اول رفتمو موهامو شونه کردم و بعد رفتم دنبال حسین و بعد هم با حسین رفتیم که توپ رو بیاریم. به حسین گفتم که دیشب توپشو انداختن توی اون خونه و بعد گفت که حالا باید خودت بری بیاریش.
این چندمین بار بود که من رفتم توپو بیارم و اصلا هم برام سختی ای نداشت. سری یک پا مو گذاشتم رو در و رفتم بالا و پریدم تو حیاط خونه. رفتم توپو بردارم. این دفعه توپ تو حیاط نبود و توی خونه افتاده بود و در هم نیم باز بود. حس کنجکاویم گل کرد و رفتم توی خونه. در رو که بازی کردم و رفتم تو دیدم یک پیر مرد روی ویلچر نشسته و روبه دیواره. یک دفعه ای گفت: سلام پسرم. تعجب کردم و با خودم گفتم که منو که نمیشناسه پس چرا بهم میگه پسرم. بازهم رفتم جلوتر و دوباره اون پیر مرد گفت: پسرم!! دیشب یک چیزی خورد به پنجره و شیشه رو شکست. یک نگاه به شیشه ی پنجره انداختم و دیدم شکسته. پیرمرد گفت: پسرم!! بیا کنارم بشین تا با هم یک چای تازه دم بخوریم. البته اگه تو زحمتشو بکشی. زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم. از یک طرف رفیقام توی کوچه منتظرم بودن و از طرف دیگه نمیتونستم پیرمرد رو تنها بذارم. رفتم توی اشپز خونه و همون کار هایی رو که برای چای درست کردن یاد داشتم انجام دادم و دو تا چایی بردم. یک صندلی از کنار میز نهارخوری برداشتمو نشستم کنار پیر مرد. پیرمرد گفت: چرا اینقدر ساکتی؟؟. گفتم: خبببب چی بگم. تا صدای منو شنید گفت: اوه پسر کوچولو اومدی توپتو برداری؟؟. گفتم: خب اره. بعد گفت: فکر کردم پسرم اومده.اون ماه هاست که به من سر نزده و خونش هم یک جایی توی همین تهرانه. این حرف و گفت و روشو به سمت من کرد و دستشو گذاشت رو سرم. نمیدونم چرا به مو هام نگاه می کرد و بعضی موقع ها هم به سقف خونه. بهش گفتم: میتونم یک سوال ازتون بپرسم. گفت: بپرس. گفتم: چرا رو به دیوار نشستید. گفت: واقعا!!. و بعد گفت مهم نیست. اندکی مکث کرد و با اون صدای ملایمش گفت: پسرم!! وقتی جایی رو نمیبینی چه اهمیت داره که جسمت کجا باشه. اینو گفتو اشک از چشمانش سرازیر شد . دستش را روی دستم گذاشت. دیگر فهمیده بودم که چرا نشستن رو به دیوار اهمیت ندارد.