چند بار دستانم را روی میز کوبیدم اما تنها چیزی که با آن مواجه شدم صورت خیره و چشم های گرد آن مرد بود با عصبانیت دستانم را جلوی صورتش بردم و به هم کوبیدم با صدای دستانم چند بار پلک زد و با لکنت گفت م..ن..مم.. متاسفم قیمت خرید هارو داد حساب کردم بیرون اومدم در را محکم کوبیدم . در خانه مشغول جابجا کردن خرید ها بودم که با صدای در مکث کردم به سمت در رفتم در را باز کردم از کسی که دیدم زیاد خوشحال نشدم با فریاد گفتم بازم تو او بی توجه به فریاد هایم گفت من معذرت میخوام.. خانم؟ ویکتور هستم و او ادامه داد متاسفم من صبح متوجه رفتارم نبودم فقط اومدم اینو بهتون بدم . یک پاکت از جیبش در اورد دوتا سکه توش بود و گفت پول خرید هارو بیشتر پرداخت کردین ، خیره به آن گفتم ممنونم آقای ..؟؟ ویکتوریا هستم . پاکت رو گرفتم و درو بستم . به اتاق رفتم خودم را روی تخت پرت کردم از شدت خستگی چشمانم توان باز ماندن نداشت . چشمانم را مالیدم و وقتی باز کردم هوا تقریبا رو به آبی شدن بود بیدار شدم و بعد از خوردن چای کمرنگ و نان قندی به سمت کتابخانه رفتم به سمت پیشخوان رفتم و منشی بدون سوالی گفتم فلورانس و من به علامت بله سرم را تکان دادم روی صندلی نشستم و منشی کتاب را اورد مشغول خواندن کتاب بودم که حس دو چشم خیره شده مرا اذیت کرد سرم را بالا آوردم او سریع نگاهش را پشت کتابش قایم کرد و من فقط به تکان دادن شانه هایم ائتنا کردم بعد از تمام شدن کتاب به راه خانه ادامه میدادم که صدای قدم های خودم و دوم شخصی را در سکوت کوچه میشنیدم تند تر دویدم و بعد به سمت چپ رفتم کنار خانه ای ایستادم با تعجب به کسی که بعد من به چپ پیچید نگاه کردم و..یک.تور با حس تعجب و ناراحتی و ندا های درونم به سمت خانه رفتم . پس از گذشت ۱ ماه و تعقیب و گریز های که روز به روز بیشتر میشدنند صبح یک روز به سمت کتابخانه رفتم بدون گفتگو با منشی روی صندلی نشستم عجیب بود روی میز یک کاغذ بود چشمان آهویی و لب های قرمزی که به رنگ خون است مرا غرق خودش کرده اما همیشه فرشته ای برای نجات نیست که بتواند تمام موانع را برای رسیدن عشق نابود کند اما همیشه موقعی به این فکر میافتی که خودت فرشته نجات باشی که خیلی دیر شده است همه چی از آنجا شروع شد که خرید هایت را روی میز گذاشت و با صدای ظریف گفتی چقد میشه همان لحظه محو تو شدم اما پس از آن فقط تعقیب و تعقیب و تعقیب اما حالا به امید اینکه دوباره بتوانم به دنبال تو تا افق های دور کوچ کنم زنده هستم از طرف ویکتور.
اگر جلوی خودم را نمیگرفتم نامه پر آب میشد صندلی را به عقب حول دادم به بیرون دویدم به مغازه ویکتور رسیدم وارد شدم با حس امیدواری که ویکتور هنوز نرفته است او را صدا کردم اما جواب نشنیدم فقط صدای مردی اومد که گفت ببخشید ویکتور؟؟ ویکتور که دیشب از اینجا رفت . با حس نا امیدی و پوچی گفتم رفته؟؟ مغازه دار فقط به تکان دادن سرش ائتنا کرد و دوباره به کار مشغول شد با اشک های که فوران میشد از مغازه بیرون آمدم دیگر صدای قدم های دوم شخص را پشت سرم احساس نمیکردم و صبح ها در حال کتاب خواندن چشمان خیره را نمیدیدم به خانه رفتم نامه را در دستانم فشردم و دوباره جلوی چشمان قرار دادم با امید اینکه پشت نامه آدرسی از ویکتور باشد نامه را برگرداندم درسته آدرس خانه ویکتور در کوچه ها دنبال پلاک ۲۰ بودم اها خواسته بالاخره پیداش کردم در را کوبیدم و بعد از چند ثانیه در باز شد زنی که به نظر میرسد مادر ویکتور باشد با چشمان خیس گفت ببخشید شما گفتم ببخشید مزاحم شدم من دوست ویکتور هستم اما نمیدونم کجاست با گفتن این کلمه اشک بیشتری از چشمان او آمد و گفت ویک..ویکتور رفته.. رفته جنگ . با شنیدن این کلمه اشک از چشمانم فرو ریخت اما معلوم بود حال او بد تر از حال من است خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم چند ماه بعد بود یک روز صبح با صدای زنگ در بیدار شدم صورتم را شستم و دل را باز کردم به نظر شبیه ویکتور بود چشمانم را مالیدم و دوباره نگاه کردم از هیجان زبانم بند آمده بود نزدیک بود که غش کنم که ویکتور دستم را گرفت او را به خانه دعوت کردم برای او چای ریختم بعد از کمی صحبت و با خبر شدن من از حال او در این مدت او پیشنهاد کرد که به سینما برویم و فیلم رابین هود را ببینیم قبول کردم گرم نگاه کردن فیلم بودیم که از او پرسیدم دیگه قرار نیست بری نه؟ اون با لبخند سری تکون داد گفت شاید نه . بعد از تموم شدم فیلم ویکتور منو به خونه رسوند و قرار گذاشتیم که فردا به کتبخونه بریم صبح شده بود بیدار شدم حاضر شدم منتظر موندم تا ویکتور بیاد اما ظاهرا فراموش کرده بیاد دنبال من خودم به کتاب خونه رفتم اما اونجا هم خبری از ویکتور نبود روی صندلی نشستم که نامه ای را دیدم میترسیدم باز هم نامه خداحافظی باشد نامه را باز کردم خودشه باز هم خداحافظی های کلیشه ویکتور مهم نبود الان اولویت فقط قولی بود که داد گفت نمیره اما رفت نامه رو مچاله کردم از روی صندلی بلند شدم و با حجمی از غم و بغض به سمت خانه رفتم حدود ۱یا۲ هفته گذشته بود که بالاخره زمان فرستادن شهید ها بود صبح زود باند شدم رادیو را روشن کردم با دستانی که میلرزید لیوان را در دستانم میفشردم که لیوان از دستم افتاد مشغول جمع کردن بودم که صدای فریاد مردم بلند شد به سرعت به کوچه رفتم شهید هارو آورده بودن با ترس آرام کنار تابوت ها قدم میگذاشتم داشتم امیدوار میشدمکه ویکتورمیان انهانیست اما مادر ویکتور را دیدم که بلا سر یک تابوت فریاد میزند بلا سر آن تابوت رفتم پرچم را کنار زدم نه ..دوست داشتم زمان برگرده عقب و توی همون زمان بیسته زانو هام شل شد کنار تابوت زانو زدم میان آن همه جمعیت که سردرگم و فریاد زنان میدویدنند مورد تئنه قرار میگرفتم سر ویکتور را با دستانم بالا آوردم فریاد میزدم بلند شو لطفا !!!!! قرار بود تو تا افق های دور بیای دنبالم اما حال من باید بیام دنبالت . اما خب اینجوری دیگه از دیشم نمیری . عشق ما عشق شیرین و فرهاد نبود عشق خسرو و شیرین هم نبود فقط و فقط عشق ویکتور و ویکتوریا !!!!!!