پیانو را هم فروختم .
نیمی از پول را در کارتم نگه داشتم و نیمه دیگر پول را خرج کتاب هایم کردم . البته اگه فکر میکنین کتاب درسی مقصودم است ، سخت در اشتباهید . هر کتابی به جز کتاب درسی لیاقت این را داشت که در اتاق من بدرخشد . وسایل مورد نیازم را که از مدت ها پیش برایشان برنامه ریزی کرده بودم در کوله پشتی ام جا میدهم . حالا فقط مانده پدر و مادرم خبر بدهم . سخت ترین کار !
یک کاغذ از دفتر صد برگ مادرم بر می دارم و شروع به نوشتن میکنم .
(مامان ، بابا ، یادتونه در مورد سفر یک هفته ای به شهر های مختلف حرف میزدم ؟ یا حتی کشور های مختلف ؟ فکر میکنم حالا وقتش رسیده که به این سفر برم. من خیلی دیر حرکت میکنم و نمیتونم از خواب بیدارتون کنم .
ببخشید که خداحافظی نکردم . نگران نباشید! بیشتر از تصورات تون آماده هستم . عاشقتونم
_از طرف دختر خلف شما
می دانستم که بعد این اتفاق امکان داشت مادرم با حرف هایش پدرم را راهی بیمارستان کند .
اما این مشکل پدرم بود . نه من .
با روغن نارگیل موهای فر قهوه ای قرمزم را جلا می دهم ، درسته که ساعت دو شب حرکت میکنم . ولی این به این معنا نیست که نباید به اندازه کافی به خودم برسم .
گوشیم و باز میکنم و نوشتن و شروع میکنم ..
مجددا برای شخصی مشخص مینویسم …
نامه ای به آنای عزیزم
ساعت دو و ربع بود که قطار شروع به حرکت کرد …
پول زیادی برای بلیت پرداخته بودم و انتظارات بیشتری داشتم .اما خب خیلی هم افتضاح نبود ..
راستش همسفران من خیلی آدم های با ذوق و شوقی نبودن
روبه روی من دختر کوچولویی با صورت سبزه قرار داشت که ناخودآگاه میخواستم لپش را بکشم ..
دخترک آن قدر خسته بود که سریع به خواب رفت .
مادرش هم به همراه دخترم به خواب رفت ولی من خیلی هیجان زده تر از آن بودم که بخوابم عاشق منظره اطرافم و بیرون شده بودم . سفر کردن در شب بی نظیره به خصوص وقتی ماه در آسمان می درخشد .خیلی احساساتی شدم نه ؟ میدونم اگه کنارم بودی بهم میگفتی 🙁 دختر از رویا بیا بیرون زندگی بی رحم تره )
ولی خب من همیشه بر خلاف تو بودم نه ؟ تو خیلی دلپذیر تر و اجتماعی بودی و من .. بگذریم ساعت پنج بود که به مقصد رسیدیم . با تاکسی به نزدیک ترین هتل رفتم . اما راننده تاکسی بی نهایت قیافه ترسناکی داشت و کم حرف بود طوری که اگه از منبع مطمئن نبودم احتمال میدادم میخواهد مرا برباید. ولی خب هر طور بود به هتل رسیدم . پیشخدمت مهربون تر بود . سعی کردم خودم را اجتماعی تر و بی پروا تر از آنچه که هستم نشان دهم تا خیال شومی از جمله سو استفاده و گران فروشی به ذهنش نرسد . بله نمیتوانستم پول پیانو ام را اینگونه هدر بدهم .
ترس ؟ شوخی بامزه ای بود .
و حالا ای دوست عزیز من تو همسفر من در تمام سفرم خواهی بود و من به تو ثابت میکنم که شجاع تر از تصورات تو هستم .
آنا این چیزی بود که میخواستم به تو بگم …
ولی حقیقت چیز دیگری هست..
در اعماق وجودم به معنای واقعی میترسیدم خیلی خیلی زیاد ولی میخواستم خودم و شجاع نشون بدم و میدونم تو این و میدونی و پیش تو تظاهر به شجاع بودن حماقت است تو از تک تک کلماتم منو میخونی! دلیلش؟ خودم هم نمیدانم چرا خودت نمیگی؟
بگذریم
میدونی الان کجام ؟ دقیقا جایی که همیشه دلت میخواست بری فرانسه ، کنار برج ایفل ، تازه می فهمم چرا این قدر فرانسه رو دوست داری .. صدای گیتار زدن فوق العاده ای در گوشم می پیچید ، اگر بگویم به خوبی تو میزد دروغ نگفتم .
این میزان از اعتماد به نفس برج قبل تر خیلی اذیتم میکرد ، اما الان راحت تر دلیل معروف شدنش را می فهمم. تو همیشه عاشق نماد ها بودی، کتاب های کلاسیک ، چیز های قدیمی ، دستبند های رنگی ، الان راحت تر تو را می فهمم…
همیشه از پیاده روی کردن بدم میومد، از نگاه آدم ها، از استرس و شتابی که داشتن . همش آزار دهنده بود.
اما الان ؟ خب باید بگم به معنای واقعی حس خوبی داره که میتونم آدم های مختلف و ببینم نگاه کردن بهشون بهم حس آرامش میده انگار هنوز زندگی ادامه دارد . دلم میخواد بدونم پسر نوجوانی که داشت با تلفن حرف میزد چی میگفت ؟ خانمی که با سرعت به جلو می رفت چه کاری داشت ؟
اوه آنا تو همیشه منو به جلو می بری ولی الان این منم که کار های جدید میکنم.
اگه فکر کردی همه چیز خیلی شاعرانه و قشنگ پیش رفت در اشتباهی چون ماجراهای خرف همه جا اتفاق میفته. ولی شوخی با موهای قرمز من خیلی خز نیست ؟ چرا بچه های کوچیک احساس میکنند اگه بی شعوری خودشون و نشان ندن نمیفهمیم قدرت طنز گویی دارن؟ البته درسته نباید یک نفر و به کل جامعه ربط بدم . ولی واقعا احمقانه بود . البته ناگفته نماند که زنگ های گوشی از طرف مادرم هم عصبی کننده بود .
درسته باید درکش میکردم ولی من یک روز برای خودم می خواستم و این چیز زیادی نبود .
شاید هم بود.
ببخشید باز غر زدم .
ببخشید که حرفات و نشنیدم .
متاسفم که رفیق خوبی برات نبودم.
ببخشید که اون قدر شجاع نبودم که ازت دفاع کنم.
اون قدر قابل اعتماد نبودم که دردات و بهم بگی .
اون قدر صبور نبودم که حرفات و بشنوم .
متاسفم که حتی نتونستی بهم بگی مریضی .
متاسفم که رفیق خوبی برات نبودم.
ببخشیدکه حرفت و جدی نگرفتم .
ببخشید که بهت گفتم گردنبند دوستیمون و دور انداختم .
ببخشید که بهت گفتم خودخواهی .
سپاس گذارم که رفیقم بودی ….
دلم خیلی برات تنگ شده خیلی زیاد ، برای خنده هات، شوخی های بی مزت، برای یک رفیق واقعی …
ولی آنا من دیگه تو رو ندارم… من همون موقعی تو رو باختم که فراموش کردم که تو برام مهم تر از یک سوال ریاضی ده دقیقه ای هستی .
من نتونستم آخرین لحظات زندگیت کنارت باشم ولی تو همیشه تو قلب من هستی ، بودی ، خواهی بود .
تو از من سخاوتمند تری .