روزی بود روزگاری ستارگان همچون نوری درخشیدند و کودکان آسمانی بر روی زمین آمدند که یکی از آنها نورا نام داشت والدین نورا با خوشحالی به صورت نورا نگاه میکردند و خدا را شکر میکردندولی اون روز روز غم انگیزی بود خانه آنها در اثر آتش سوزی از بین رفت و فقط نورا از آن حادثه نجات یافت او پیش مادربزرگش زندگی میکرد ولی طولی نکشید که مادر بزرگش هم فوت کرد نورا مدرسه اش را ترک کرد و شروع به بافتن شال گردن و کلاه کرد ولی چشمان او ضعیف شدن و او دیگر نتوانست بالاخره فصل پاییز آمد و این شروع دوبارهای برای ایندختر سخت کوش بود او شروع به چوب فروشی ولی متاسفانه در این شغل هم کسب و کار خوبی نداشت کریسمس فرا رسید همه لباس نو به تن داشتند ولی نورا از سرما تمام بدنش یخ زده بود شب شده بود و فقط چند دقیقه مانده بود تا سال جدید آغاز شود نورا گوشه ای نشسته بود و به خانه ها نگاه میکرد همه داشتن مرغ تنوری میخوردن و لذت میبردن نورا خیلی گرسنه بود و تمام بدنش را برف پوشانده بود نورا صدایی را شنید اون صدا برای مادرش بود مادرش گفت عزیزم به پیش من بیا بهت لباس گرم بدم موهاتو شانه بزنم بهت غذا بدم نورا قدم های کوچکش را برداشت و به سمت صدا رفت صبح شد مردم دور چیزی جمع شده بودن دور تن بی جان نورا همه برای دخترک افسوس خوردن و ناراحت شدن ولی نورا ناراحت نبود چون پیش خانواده اش رفته بود آنها ۳ ستاره ی زیبا و درخشان در آسمان بودن و میدرخشیدند