روز اول مدرسه بچه های عادی گریه میکردند که به خانه بروند و دلشان برای مادر هایشان تنگ شده بود.اما خب من آدم عادی ای نبودم.درواقع هنوز هم نیستم.خب وقتی آنهارا میدیدم تعجب هم میکردم.آخر من با تمام توانم به مادرم اصرار کرده بودم که داخل مدرسه نیاید.همان لحضه بود که احساس کردم خیلی آدم دیوانه ای هستم.میترسیدم که کسی از دیوونه بازی هایم خوشش نیاید.آن دوهفته اول واقعا مزخرف بود.هیچ کس با من جور نبود.معلم هم که انگار وقتی به من میرسید انرژی اش ته میکشید.درکل معلم بی اعصاب و رومخی بود.در آن دوهفته هر وقتی که اسم “گلاره محسنی” میآمد و کسی حاضر نمیگفت دوباره اعصاب معلم خرد میشد و برای او غایبی میزد.انگار هیچ چیز جفت و جور نبود.بچه ها بیش از حد عادی بودند.اما درهفته سوم مدرسه وقتی پشت سر اسم گلاره محسنی صدایی که “حاضر” میگفت شنیده شد متوجه شدم فقط من غیر عادی نیستم…
_حتما لازمه بگم؟
+آرههه.
_خیله خب.قسم میخورم تا آخر عمر…
+همراهتم…
_همراهتم…
+درسختی ها مثل یک چتر…
_در سختی ها مثل یک چتر…
+از تو محفظت میکنم.
_از تو محافظت میکنم.
+حالا واقعا دوستم داری؟
_حتی تا بعد مرگم.
* * *
_گریه نکن دیگه.
+تو میخوای از پیشم بری خب.
_آره ولی تقصیر من نیست.
+آخه خیلی ازم دور میشی.
_خودت که خوب میدونی…
+راستی راستی داری میریااا !
_نکنه هنوز باور نکردی؟
+ مگه دیوونم توی فرودگاهیم.
_آره معلومه که هستی!
+اگه نبودم که دوست تو نمیشدم.
_هه. خب…
+خب…
از رفتن او خیلی وقت میگذرد. بی معرفت سر هم نزد.البته فکر میکنم اجازه ندارد.آخر آن شب که با فرودگاه روحش به سمت بهشت حرکت کرد،فکر کنم اجازه دیدار از او گرفته شد.ولی کاش حداقل در خواب هم را ملاقات کنیم…