ستاره ای به نام نور در آسمان زندگی میکرد. نور خیلی کنجکاو بود و همیشه از ستارگان بزرگتر سوالات عجیب و سخت می پرسید، ولی همیشه تمام ستارگان سعی میکردند پاسخ سوالات او را بدهند.
یک روز وقتی که ستاره کوچولو از مدرسه برگشت از مادرش پرسید 🙁 مامان ستاره؛ زمین کجاست؟ خیلی بزرگه؟ میشه بریم زمین؟)
مامان ستاره خیلی ترسید. خواهر کوچکش را یادش آمد که به خاطر همین کنجکاوی به زمین رفته بود و دیگر هیچ وقت برنگشته بود.
مامان ستاره به نور گفت :(ستاره ی قشنگم؛ زمین خیلی بزرگه. خیلی ترسناکه. ما نمیتونیم به زمین سفر کنیم. اگر به اونجا بریم،مثل خاله طلا دیگه هیچ وقت نمیتونیم به خونه برگردیم).
ستاره کوچولوی قصه ما خیلی ناراحت شد. گفت:(آخه خانم معلم به ما گفت ستاره های نگهبان میتونن برن زمین. چرا ما نمیتونیم؟)
مامان ستاره گفت 🙁 اونا ستاره های نگهبانن، با ما فرق دارن. بابا هم ستارهٔ نگهبان بود. چند مرتبه به زمین رفت ولی یک روز که تو خیلی کوچولو بودی، رفت و دیگه برنگشت. کار خیلی سختیه. تو هنوز خیلی کوچیکی. نباید به این چیزا فکر کنی.)
نور گفت 🙁 ولی من دوست دارم زمین رو ببینم. دوست دارم برم زمین و بابا رو پیدا کنم،خاله رو ببینم. من میتونم پیداشون کنم).
نور سرش رو روی پای مامان گذاشت و خوابید.
مامان ستاره خیلی از حرف های نور نگران شد. میترسید نور رو هم به خاطر زمین از دست بده.
صبح، نور با صدای مامان بیدار شد و به مدرسه رفت. در راه فقط به رفتن به زمین فکر میکرد.
بعد از مدرسه به خونه نرفت. باید راه رفتن به زمین را پیدا میکرد. از خاله طلا شنیده بود که بیرون از شهر، تونلی به سمت زمین هست. رفت و رفت تا از شهر خارج شد و تونل را پیدا کرد. تونل آبی و نورانی بود.
یاد روزی افتاد که با بابا به پارک رفته بود. روزی که بابا به او شهاب سواری یاد داده بود.
پرید در تونل و چند لحظهٔ بعد خودش را در دنیای دیگری دید. دنیایی با درختان بلند، اولین بار بود که درختی را از نزدیک میدید. فقط گاهی از ماه ایوان که خانهٔ ماه است؛ آن هارا دیده بود. جلوتر رفت، موجودی کوچک را دید. یادش آمد، نامش موش بود.
به سمت موش رفت و گفت :(سلام. من نورم. یه ستارم که از آسمون اومدم).
موش از دیدن نور نترسید؛ به سمت او رفت و گفت :(نور؟ تو پسر همان ستاره ای؟ همان که مارا نجات داد؟ دنبال من بیا). و خیلی تند به سمت بلند ترین و بزرگترین درخت آنجا رفت. از دری قهوه ای وارد شد و بلند اعلام کرد 🙁 نور آمده. نور آمده).
در چشم به هم زدنی همه موش ها دور تو جمع شدند و پس از خوش آمدگویی رواهی باز کردند و به آخر آن آشاره کردند. نوری آنجا بود که سوسو میزد. نور نزدیک تر شد. بابا بود. بابای نور. ولی چرا انقدر کم نور شده بود؟ چرا دیگر میدرخشید؟ چرا دیگر نمیخندید؟ به نور لبخند ملیحی زد و خواست که بلند شود ولی نتوانست. نور خودش را در آغوش پدر انداخت و گفت 🙁 بابایی خودتی؟)
بابا با صدای آرامی گفت 🙁 آره نور. آره پسر عزیزم. خودمم. زیاد ماندن در زمین مرا اینگونه کرده کرده است.حال ات از ماندن در زمین، از بین رفت).
موش پیری که آنجا بود گفت 🙁 پدرت از تو برای ما خیلی تعریف کرده است. تو میتوانی به پدرت کمک کنی. فقط کافی ست که راه برگشت را به ما نشان بدهی. این جنگل راه برگشت ندارد. نور پس از شنیدن این حرف از درخت بیرون رفت. روز باز نگشت تا پشت آبشار بزرگ راه برگشت را پیدا کرد. ولی چطور میتوانست پدر را از میان آبی رد کند و به تونل برساند؟ گوشه ای روی برگ درختی نشست و گریه کرد. ماهی سفید و زیبایی از آب بیرون آمد و به نور گفت :(سلام. تو ستاره ای؟ چه نورانی هست.)
نور گفت 🙁 سلام. من نورم. از آسمون اومدم. تو چی هستی؟ موشی؟).
ماهی گفت 🙁 نه من ماهی ام. اسمم پریه آخرین باری که ستاره ای دیدم خیلی کوچک بودم. نامش طلا بود. به دنبال راه برگشت به آسمان بود. من میخواستم به او کمک کنم تا پشت آبشار برود و به آسمان بازگردد ولی او گفت میخواهد در زمین بماند تا شاید ستاره ها به دنبالش آمدند و او توانست آنها را در زمین نگه دارد. او کل زمین را گشته بود و زمین به نظرش خیلی زیبا بود. ولی او نمیدانست اگر بیشتر در زمین بماند، نابود میشود. من هم آن زمان نمیدانستم تا وقتی که خبر از بین رفتنش را شنیدم. میگفتند ستارهٔ دیگری هم به زمین آمده است. پس آن ستاره تو هستی؟)
نور که از شنیدن آن استان خیلی ناراحت شده بود با گریه گفت که طلا خاله اش بوده و آن ستاره هم پدرش است که او هم دارد می میرد. ماهی گفت که نور میتواند با پدرش بیاید تا به کمک ماهی به آن طرف آب بروند و از تونل رد بشوند.
نور از شنیدن این حرف خوشحال شد و پولکی از ماهی گرفت تا بتواند با درآب انداختن پولک ماهی را خبر کند تا به کمک نور بیاید. نور به درخت بزرگ برگشت و تمام ماجرا را برای پدرش گفت. اما پدر که نمیتوانست آن همه راه را بیاید. پس نور به همراه موش ها وسیله ای با چوب و برگ ساخت و پدر را تا آبشار برد. زمانی که به آنجا رسیدند نور و پدرش از موش ها خداحافظی و تشکر کردند. نور پولک را در آب انداخت و لحظه ای بعد ماهی روی آب آمد. ماهی به آنها کمک کرد که به آسمان بازگردند.
وقتی به آسمان رسیدند، حال پدر بهتر شد و مدتی بعد، کاملا خوب شد. آن ها یکدیگر را در آغوش گرفتند و به سمت خانه راه افتادند و تا همیشه نور در کنار پدر و مادرش زندگی کرد.