روزی روزگاری پسری به نام سلیمان بود.سلیمان عاشق غذا بود. او صبح تا شب غذا می خورد. مادر و پدرش به او می گفتند:«پسرم کم غذا بخورغذا خوبه، اما سلیمان گوش به حرف نمی داد.» روزها گذشت او خورد و خورد. روزی از روزها سلیمان داشت غذا می خورد مادر و پدرش به او گفتند:«پسرگلم بلند شو برو لباس هایی که ما برایت عید نوروز خرید یم را بپوش می خواهیم برویم مهمانی به باغ پدربزرگ و مادربزرگ. سلیمان بلند شد ورفت داخل اتاق تا لباس هایش را بپوشد وقتی داشت می پوشید دید که لباس ها اندازه اش نبودند و داشتن پاره می شدند سلیمان دید که شکل نارگیل شده است .دادی کشید. مادر و پدرش به سرعت خود را رساندند و دیدند سلیمان شکل نارگیل های باغ پدربزرگ و مادربزرگ بود. مادر و پدر سلیمان به او گفتند :«دیدی این هم نتیجه عملت. نگفتم کمتر غذا بخور و ورزش هم بکن.»بله بچه ها سلیمان از این کار ناپسند خیلی ناراحت بود. مادر و پدرش رفتن مهمانی ،سلیمان هم تک وتنها در خانه ماند و غمگین بود و با خودش حرف می زد. می گفت:«ای کاش یک خواب بود و به حرف مادرم گوش می دادم.» اما یک دفعه صدایی به گوشش رسید که می گفت:«سلیمان بیدارشو سلیمان بیدارشد دید که یک خواب بود و خوشحال شد.»مادرش می گفت:«امشب می خواهیم برویم مهمانی در باغ پدربزرگ،حالا برو ناهار بخور و لباس هایت را بپوش .»اما سلیمان گفت:« نه گرسنه نیستم و می خواهم ورزش کنم.»بله بچه ها یاد گرفت سلیمان که دیگر غذا کم بخورد و ورزش هم بکند.