دفتر و خودکارمو روی زمین گذاشتم و کنارشون روی سرامیک های خنک مسجد نشستم.
حس خوبی به قلبم سرازیر میشد که نمیدونم منشاش از چی بود….چشام روی گنبد سبز فیروزهای دو دو میزد و قلبم همراه با پسرای نوجوونی که چندمتر اون طرفتر داشتند بخاطر میلاد صاحب این مسجد سرود میخوندن زمزمه میکرد:
_السلام علیک یا حجه الله فی ارضه
السلام علیک یا عین الله فی خلقه…
برگه های دفترم با نسیم دلنشینی تکون میخورد؛ برش داشتم!
صفحه به صفحه ورق زدم. صفحه ی سفیدی پیش چشام باز شد.
لبخندی رو لبم نقش بست… مثل سرنوشت من که با شناختش صفحه ی سفید زندگیم باز شد.
قلم به دست گرفتم و غرق شدم در افکار چهارسال پیش! به تونل زمان پا گذاشتم و رفتم به حیاط خونه ی عزیزجون!
پسری هجده ساله رو میدیدم که خیلی شبیه من بود… نه تنها از لحاظ چهره بلکه ذهنیتش هم هیچ تفاوتی با من چهارسال پیش نداشت.
پسری که ایمان داشت و اعتقاد! اما اعتماد؟
نه از اعتماد هیچ خبری نبود…
آخه مگه میشه به چیزی اعتقاد داشت اما اعتماد نه؟ مثل اینکه میشه…
و بخاطر همین مشکل خیلی زود جا زد ایمان و اعتقادش رو هم از دست داد.
گوشمو تیز کردم و حواسمو جمع! صدای پسر کمی بلندتر شده بود:
( آخه عزیز جون قربونت برم دست بردار توروخدا!
خواهر من روی اون تخت کوفتی بیمارستان افتاده معلوم نیست بههوش بیاد یا نه …
اون امامی که تو میگی صاحب الزمانه اگه صدای منو میشنید الان وضعم این نبود! بعد شما میگی برم جمکران؟ باهاش حرف بزنم؟
من اینهمه بهش رو انداختم التماس کردم! کو؟ خواهرم خوب شد؟ برگشت به زندگیش؟
حال پسر رو درک میکردم اما حرفاشو نه!
آره…شاید چون اون من بودم! منی که گذشت؛ منی که هنوز حس اون پسرک و میفهمه اما تصمیم گرفت عوض شه… یا اعتقاد و اعتماد باهم یا وقت تلف کردن الکی و گذروندن عمر به پوچی!
اون من، دیگه من الان نیست…
پسرک بغضی توی گلوش بود که صداشو میلرزوند…
بغضی که خبر از تمومشدن طاقتش میداد!
(عزیز اگه امام زمان صدامو میشنوه باید خواهرمو بهم برگردونه…)
صدای دایی توی حیاط پیچید؛ از خوشحالی فریاد میزد و خدارو شکر میکرد:
_مهدی! خواهرت بههوش اومد دایی…
بههوش اومد.
ضربان قلبم روی هزار بود! عزیز جون لبخندی زد و اون لبخند شروع ترکیدن بغضش بود.
مثل ابر بهار گریه میکرد. اشکاش روی لبش می چکید و زمزمه میکرد:
_میشنوه…میبینه!صاحب الزمان غایب نیست حاضره؛ این ماییم که غایبیم و گناهامون چشم دیدنشو ازمون گرفته…)
_آقا! آقا…
صدای دختر بچه ای از کنار گوشم بلند شد و منو به زمان حال پرت کرد.
افکارمو پس زدم و بهش چشم دوختم.
_آقا بفرمایید شیرینی… از این کاغذاهم یه دونه بردارید لطفا!
شیرین حرف میزد. شاید شش یا هفت سال بیشتر نداشت.
تبسمی صورتم را قاب کرده و به چشمان دخترک هدیه شد:
_ممنون عمو جون!
دفترمو بستمو کنار گذاشتم! کاغذ تزیین شده رو باز کردم و چشمام روی متنش خیره موند:
اگر شیعیان ما به اندازه ی یک لیوان آب منتظر ما بودند، ما ظهور می کردیم؛