زندگی خیلی خوبی داشتم، زندگی که آرزوی خیلی از هم سنو سالهام بود؛ هرچی میخواستم برام فراهم میشد!
دوستهام، خانوادهم، همه پشتم بودند و هوامو داشتند اما همهی اینها فقط تا چهارده سالگیم ادامه داشت، از اون موقع به بعد انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم!
در واقع همهی بدبختی های زندگی من از برنده شدن ویزای لاتاری بود. جالبه، دلیل بدبختی من آرزوی خیلیها بود!
من در خانوادهای بهدنیا اومدم که والدینم از نظر علمی و فرهنگی سطح بالایی دارند، پدرم رئیس یکی از بزرگترین بیمارستان های کشور و مادرم پزشک چند کلینیک زیبایی بود.
میتونم بگم تنها شباهت پدر و مادرم فقط از نظر شغل و جایگاه اجتماعی بود، مادرم در خانوادهای شلوغ به دنیا اومده و عاشق خانوادهاش، مهمونی و دید و بازدیده اما برعکس، پدرم از کل دنیا فقط یه برادر بزرگ تر از خودش داره و پدربزرگ و مادربزرگم سالها پیش فوت کردند، اون عاشق پیشرفت در کارش و کسب تجربههای جدیده.
حالا این تجربه میتونه یادگیری زبان جدید یا زندگی و کار کردن در جاهای مختلف باشه.
یادمه از بچگیم تنها دعوای پدر و مادرم سر لاتاری بود اما خب تا قبل از چهارده سالگیم فقط در حد جروبحث و حرف زدن بوده اما بعدش واقعاً جدی شد!
شب تولد چهارده سالگی من مثل سالهای پیش از رفیقام و فامیلها گرفته تا همکارای بابام و دوستهای مامانم همه دور هم جمع شدیم.
همهچی عالی پیش رفت تا رسید به کادوها؛ در واقع کادوها هم خوب بود اما آخریش باعث نابودی زندگی من شد!
بابا امید: حضار محترم، بریم سراغ کادوهای دخترم. البته از الان بگم، کادوی من آخرین نفر باید باز بشه!
ساعت، لباس، کیف، زیورآلات…
عمو سعید: امید جان دیگه وقتش نیست بریم سر کادوی شما؟ مُردیم از فضولی!
بابا امید: خب میرسیم به کادوی آخر.
النای بابا، تو با این برگه ای که توی این پاکت هست؛ میتونی تا هر وقت که بخوای آمریکا باشی و روز به روز موفق تر بشی.
من پاکتو باز کردم و ویزای لاتاری رو دیدم، اونجا بود که نگاه حسرت آمیز بقیه رو حس کردم؛ لبخندی زدم و از بابا تشکر کردم.
مهمونی که تموم شد، مامانم سریع بابام رو صدا کرد و ازش پرسید: معنی این کارای تو چیه؟
بابا امید: باز شروع شد! کدوم کار؟
مامان هاله: عجب! چه زودم فراموش میکنی.
تو اصلا کی لاتاری ثبت نام کردی که حالا برنده شدی؟
از الان گفته باشم نه خودم میام نه دخترم.
بابا امید: هاله جان، دست از این بچه بازیات بردار!
تا کی میخوای اینجا بمونی و صبح تا شب توی اون کلینیکا کار کنی؟ تا کی همهی درآمدت خرج کرایههای فضایی بشه؟
تازه هیچکسم اهمیت نده چقدر داری کار میکنی!
ما با مهاجرتمون میتونیم یه زندگی آروم و بیدغدغه بسازیم و از همه مهمتر آیندهی النارو تامین کنیم.
مامان هاله: مهاجرت به چه قیمتی؟
ما بریم اون طرف دنیا زندگی کنیم که چی بشه؟
هر روز باید با آدمایی سر و کله بزنیم که نه باهاشون نژاد مشترکی داریم نه تمدن مشترک و نه حتی دین!
این چه آرامشیه که نمیتونی یهروز که دلت گرفته بری خونه ی دوستی، آشنایی و باهاش درد و دل کنی.
امید جان، ولی من بزرگ شدهی همین خاکم؛ یک وجب خاک کشورمم به هیچ جای دیگه ترجیح نمیدم!
و این داستان ها سر از دادگاه در آورد..
البته ته ماجرا به دادگاه ختم نشد بلکه پایان کار با طلاق به سر انجام رسید.
من توی دوسه خط طلاق و دعوا ها رو براتون نوشتم اما در واقع دو سه سال طول کشید؛ گریه های بی پایان، کابوس های شبانه، تمنا کردن از مامان و بابا جز کوچکترین اتفاقاتی بود که توی این چندسال به من گذشت!
اون روزا گذشت تا رسیدیم به آخرین روزیکه من مامانم رو دیدم، هفتم فروردین ماه..
روزی بود که من برای همیشه از ایران رفتم.
آخرین آغوش، آخرین شنیدن خداحافظی از مامان هاله.
نمیدونستم دیگه کی قراره ببینمش اما میدونستم اون روز حالا حالاها نیست!
از اول تا آخر پرواز شانزده ساعته یه کلمه هم حرف نزدم و همش توی فکر بودم.
این حالِ من تا چندین ماه طول کشید
تا اینکه ماه سپتامبر و شروع مدارس فرا رسید.
همیشه برعکس بقیه بچهها ذوق خاصی برای شروع مدارس داشتم، به امید اینکه باز دوباره دوستام و معلمای مورد علاقم رو ببینم و در واقع از جو مزخرف خونمون دور بشم اما خب امسال با بقیه سالها فرق داشت؛ آدم های جدید، فضای جدید درسی و البته جو خونه خیلی خیلی فرق کرده بود.
امسال من شانزده ساله شده بودم و قرار بود اولین سال دبیرستانم رو بگذرونم، بابام نزدیک محل کارش یه مدرسه پیدا و من رو ثبت نام کرد.
اولین روز مدرسه شروع شد و صبح با صدای آلارم گوشی بابا امید بیدار شدم.
بابا امید: النا خانم احیاناً نمیخوای بلند بشی، باید پاشی بری مدرسه!
گوش هام رو محکم گرفتم و گفتم: بابا تازه ساعت هفته که، مگه نمیدونی مدرسه ما هشت و نیم شروع میشه؟
بابا امید: بله بله، خیلیم خوب میدونم اما کلینیک ساعت هشت شروع میشه کلی مریض پشت در منتظره بیا سریع بریم، اینجوری قبل از شروع شدن کلاسهات میتونی مدرسه هم کامل بشناسی.
با کلی غر بلند شدم و چهل و پنج دقیقه زودتر از شروع اولین کلاسمون به مدرسه رسیدم، همه چی خوب بود؛ مدرسه بزرگ با بهترین امکانات و معلمای مودب و مهربون اما فقط یه مشکلی وجود داشت، نگاه های نژاد پرستانه!
به محض اینکه پامو توی مدرسه گذاشتم متوجه نگاه هاشون شدم، خب من دختری سبزه با چشمای قهوه ای رنگ و موهای فرفری بودم اما اونا سفید پوست با چشمای سبزآبی و موهای لخت و بلوند بودن.
سعی میکردم با لبخند از کنارشون رد بشم و سر صحبت رو باهاشون باز کنم.
اولین کلاسمون شروع شد و خانم آکسون از ما خواست خودمون رو معرفی کنیم.
نوبت من که شد بلند شدم و گفتم:
سلام دوستان خیلی خوشحالم از آشنایی با شما، النا نیکفر هستم از..
هنوز کامل خودم رو معرفی نکرده بودم که دیدم بچه ها شروع به خندیدن من کردن.
همونجا حرف زدنم رو قطع کردم و با لبخند تلخی نشستم.
خانم آکسون: ما هم خیلی خوشحالیم النای عزیز، نگفتی از کجا هستی؟
با بغضی که گلوم رو گرفته بود گفتم: ایران.
بعد از تموم شدن کلاسا یک ساعت و ربع منتظر بابام موندم، تموم مدت به رفتار بچه ها با خودم فکر میکردم؛ نمیفهمیدم مشکلشون با من چیه، با ظاهرم؟
لهجهام یا کشورم؟
بابام منو به خونه رسوند و بعدش دوباره به یه بیمارستان دیگه تا شب رفت.
من خیلی تنها بودم، با خودم فکر میگفتم حالا که مدرسه میرم کلی دوست پیدا میکنم و دیگه تنها نمیمونم اما با همون روز اول فهمیدم کاملاً اشتباه فکر میکردم.
وقتی بابام به خونه رسید توقع داشتم راجع به مدرسه ازم بپرسه؛ اینکه چطوری گذشت و چیکار کردیم اما فقط سلام کرد، شامم رو بهم داد و رفت خوابید.
روز دوم شروع شد، با صدای آلارم محکم زدم توی صورتم و گفتم: من امروز مدرسه نمیرم!
بابام حتی دلیلشم نپرسید و فقط داد زد گفت: پایین منتظرتم.
روز دوم هم بدتر از روز اول گذشت و آروم آروم اعتماد به نفس من کامل از بین رفت، هرچی واسه بابام توضیح میدادم میگفت: این اتفاقا همیشه پیش میاد اگه میخوای موفق بشی باید تحمل کنی.
موفق، موفق، موفق! کلمه ای که وِرد زبون بابام شده بود و هر وقت به مشکلی بر میخوردم فقط همینو تکرار میکرد!
با هیچکس در مورد تنهاییم نمیتونستم حرف بزنم، چون بابام مدام میگفت: اگه به کسی بگی مسخرهات میکنن و میگن با این سنش هنوز نتونسته دوست پیدا کنه!
اُفت شدید درسی پیدا کرده بودم و مدیر هر روز ازم میخواست والدینم به مدرسه بیان اما مامانم که کیلومتر ها از من دور بود، بابام هم توجهی نمیکرد و سرگرم کاراش بود.
هر روز با کلی التماس از مدیر به کلاسهام میرفتم.
دوماه و سه هفته از سال تحصیلی گذشته بود و من خدا خدا میکردم زودتر تموم بشه!
دسامبر شروع شد، مثل همیشه در کلاسو محکم باز کردم و بدون ارتباط چشمی به سمت میز و صندلی خودم رفتم؛ کتابمو باز کردم و مشغول به مرور کردن شدم که صدایی از پشت سرم گفت: هی! چطوری؟
شوکه شده بودم، چشمام پر از اشک شد! اولین کسی بود که اینجا میدیدم فارسی حرف میزنه.
نمیدونستم چی بگم انگار کل زبان فارسی اون لحظه از ذهنم پریده بود، به طرف صدا برگشتم و بریده بریده گفتم: سلام
گفت: من سُونیا هستم، میتوانم نام تورا بدانم؟
گفتم: منم النا هستم، از آشنایی باهات خوشبختم.
سونیا گفت: خوشبختم النا جان. تا فهمیدم دختری ایرانی در کلاسم هست بسیار خوشحال گشتم، اینجا غربت سخت است. امیدوارم دوستان خوبی برای یکدگر باشیم.
لبخندی از ته دلم زدم و گفتم: سونیا تو تا الان کجا بودی؟ چرا وقتی سه ماه از مدرسه گذشته اومدی اینجا؟
جواب داد: راستش قصه طولانیست اما من دختری افغان هستم و ماه های زیادی من و خانوادهام پناهنده بودیم و تنها مدرسهای که به خانهمان نزدیک است همینجاست.
گفتم: چه لهجه زیبایی داری! هر سوالی راجع به درس داشتی میتونی روی من حساب کنی. درسم زیاد خوب نیست اما سعی میکنم هرچی توی این سه ماه یاد گرفتیم به توهم یاد بدم.
وقتی کلاسها تموم شد و بابام دنبالم اومد یه ثانیهام سکوت نکردم، با ذوق از تک تک لحظات روز مدرسه واسهی بابام تعریف میکردم، اونم خوشحال شد و گفت: اینم از دوست که میخواستی! دیدی اصلا کاری نداره؟
دیگه توی مدرسه تنها نبودم، سونیا مثل یه فرشته اومد و منو از جهنم نجات داد.
روزها گذشت و منو سونیا صمیمی تر از قبل شدیم، سونیا دقیقا خود من بود اما فقط یه تفاوت با من داشت؛ اینکه اون تنها نبود! خانوادهاش شش نفره بود، دوخواهر بزرگ تر از خودش و یک برادر کوچیک تر داشت و همهی اعضای خانوادهی اون عاشق هم بودن!
بابا امید تازه کارش توی بیمارستانها و کلینیکهای اونجا گرفته بود و از همیشه سرش شلوغ تر بود، واسه ی همین منم خیلی وقتها خونهی سونیا میموندم و البته والدینش هم منو جزئی از خانوادهی خودشون میدونستن.
سال جدید شروع شد و بعد از تعطیلات دو هفتهای منو سونیا راهی مدرسه شدیم.
همه چیز مرتب بود، حدود ساعت یازده و ربع بود و ما سر کلاس فیزیک بودیم که ناگهان صدای “بوم بوم” همه رو به وحشت انداخت، اولش فکر میکرم مسئولین خدماتی مدرسه جاییو تعمیر میکنن اما این صدا همینطور ادامه داشت!
با هر تیر صدای جیغها بیشتر میشد، آقای رابرت کتاب فیزیک رو پرت کرد و فریاد زد: دراز بکشید.
چند ضربه به صورتم زدم تا از کابوس بلند بشم، اما کابوس نبود اون جهنم خودِ واقعیت بود!
به مدرسه ما حمله نظامی شده بود و نمیدونستم اون بیرون چند نفر زخمی شدن یا حتی مُردهاند!
اون فاجعه فقط چهار دقیقه طول کشید اما میدونستم آسیب روحی که به من و بقیه زد تا سال ها هممون رو آزار میده..
بعد از حادثه، مدیر مدرسه توی میکروفون اعلام کرد تیر اندازی تموم شد و همه سریعاً از در مخفی مدرسه خارج بشن.
دستام میلرزید! هنوز صدای گلولهها توی گوشهام میپیچید؛ سونیا چند بار صدام کرد اما متوجه نشدم تا چک محکمی به صورتم زد و داد زد: النا گمشو برو بیرون!
تا حالا ندیده بودم سونیا اینجوری حرف بزنه، خواستم فریاد بکشم و بگم حق نداری با من اینجوری حرف بزنی اما انگار لال شده بودم؛ سرم رو پایین انداختم و به سمت در دویدم.
از مدرسه تا خونه سونیا پنج قدمم راه نبود اما انقدر هردومون ترسیده بودیم که با صدای هر ماشین فقط جیغ میزدیم! وقتی به خونه سونیا رسیدیم هر دو زدیم زیر گریه و نمیتونستیم حتی یک کلمه حرف بزنیم.
مادر سونیا اونرو در آغوشش گرفت و زیر لب ترانهای محلی براش میخوند اونجا بود که قلبم درد گرفت و فقط تصویر مامان هاله جلوی چشمام بود..
به اتاقی که بابای سونیا برام ساخته بود رفتم و سعی میکردم بخوابم اما تا میومد خوابم ببره اتفاقات امروز تموم جونمو میلرزوند، وقتی بلند شدم گوشیم رو چک کردم و دیدم چندتا پیام و تماسهای بی پاسخ از مامان و داییم دارم؛ گوشیم رو خاموش کردم و با خودم گفتم: متنفرم، متنفرم، از همتون متنفرم!
از اتاق بیرون اومدم و دیدم بابام پشت در اتاق نشسته.
بابا امید: بیدار شدی بابا فدات بشه، حالت چطوره؟ خوبی دخترم؟ النا من…
حرف بابام رو قطع کردم و با چشمای اشکآلود و صدایی که گرفته بود گفتم: بابا همینو میخواستی؟ میخواستی منو بیاری اینجا دو دستی بُکشن منو؟ خب عزیزدل من یه تفنگ میگذاشتی روی سرم! چرا میخوای انقدر منو زجر بدی؟ دستت درد نکنه! این بود قولایی که به مامان دادی؟
اشک توی چشمای بابام حلقه زد، دستش رو گذاشت روی شونههام و گفت: این چه حرفیه قربونت برم من، النا جانم، من میدونم چه اتفاقی افتاده، حق داری ازم..
من: بابا هیچی نگو، هیچی. نمیخوام دیگه ببینمت.
در اتاق رو محکم بستم و با سرم به در میزدم.
گریه، گریه، گریه! چیزی که کار شبانه روز من شده بود، گوشیمو روشن کردم و دیدم مامانم داره زنگ میزنه؛ سعی میکردم بدون اینکه صدام بلرزه حرف بزنم تلفن رو جواب دادم و گفتم: مامان زنگم نزن! ولم کن!
داییم جواب داد: النا دورت بگردم من سالمی تو؟ مامانت از بس گریه میکنه نمیتونه اصلا حرف بزنه!
دایی توروخدا فعلا برگرد ایران، اونجا اصلا برات امن نیست.
با گریه گفتم: دایی لطف کنید نه خودت به من زنگ بزن نه مامان، شما اگه منو دوست داشتین همون موقع نمیگذاشتین من برم!
منی که حاضر بودم کل جون و روحم رو فدای یه تار مامانبابام کنم الان اونها رو از خودم بیزار کرده بودم، نمیخواستم یه لحظه هم که شده کسیو ببینم..
مدارس زیادی هر روز تیراندازی میشد و تصمیم گرفتن چند هفته مدرسهها به صورت غیر حضوری برگزار بشه.
توهم زده بودم، همش فکر میکردم یکی با مشت و لگد از در خونه میاد و به من حمله میکنه!
اوضاع خیلی از ایالات بههم ریخته بود و معلوم نبود منشا این تیراندازیها کجاست.
این وسط وضع کاری بابام هم خوب نبود و از کارش اخراج شد، چون اینجا هیچکدوم از مدارک بابام رو قبول نداشتن و میگفتن جون مردم رو به خطر میاندازه!
بابام خیلی نگران من بود، با اینکه دیگه درآمد نداشت اما نوبت بهترین روانپزشکای شهر رو رزرو کرد تا شاید حال من بهتر بشه ولی من هیچوقت حاضر نمیشدم برم.
تنها کسی که دوست داشتم باهاش حرف بزنم سونیا بود که اونم انقدر حالش بد بود همیشه خودشو توی اتاقش زندانی میکرد!
اخلاق تند من همینجوری ادامه داشت تا اینکه یک شب دیر وقت بابام به خونه اومد و دیدم سرش زخمی شده و با دستهاش سعی میکنه جلوی خونریزی رو بگیره، ترس کل وجودم رو گرفت! به طرف بابا امید دویدم و گفتم: بابا جونم چه اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر دیر اومدی خونه؟ کجا بودی؟ اصلا چرا نشستی اینجا بلند بشو بریم بیمارستان!
بابام نفسزنان گفت: چیزی نیست، من خوبم.
نمیدونستم چیکار باید بکنم، دست به دامن همسایه شدم؛ همسایه خونهی ما رئیس یکی از مجهز ترین بیمارستانها بود.
در خونشون رو محکم میزدم و میگفتم: کمک، کمک.
همسر دکتر الحلفي با ترس در رو باز کرد و گفت: چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟
گفتم: خانم خواهش میکنم به همسرتون بگین بابامو نجات بده، بابام الا
دکتر الحلفي با ماشین شخصیاش بابام رو به بیمارستان برد و با تیم پزشکی خودش معاینهاش کرد.
به دیوار اتاق تکیه دادم و چشم از بابا بر نمیداشتم.
باباهم از پشت شیشه فقط به من چشم دوخته بود
وقتی پانسمان کردن پرستار تموم شد به طرف بابا امید رفتم و سرش رو آروم بوسیدم.
ازش پرسیدم بابا چه اتفاقی برات افتاده بود؟ تو که میخواستی به عابر بانک محله بری پس چرا با اون سر زخمی و لباسهای خونی برگشتی؟
بابا امید سرش رو آروم تکون داد و گفت: آره.. عابر بانک بودم اما وقتی داشتم بر میگشتم خونه دوتا خدا بی خبر جلوم رو گرفتن و میخواستن همه پولهامو ببرن اما خودت که میدونی آخرین پولای من بود!
نباید میگذاشتم همه داراییمو ازم بگیرن..
یه دفعه بابا توی سرش زد و گفت: میفهمی؟ همهی پولامونو بردن! دیگه من بدبخت شدم هیچی ندارم..
دستپاچه شده بودم و سعی میکردم دستهای بابا رو بگیرم و اجازه ندم به سرش آسیب بزنه.
بابام رسماً کل بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود، ناگهان پستار عصبانی در رو باز کرد و داد زد: اینجا چهخبره؟ و به من اشاره کرد که اتاق رو ترک کنم.
به بابام سرم آرامبخشی تزریق کرد و بعد از بیست دقیقه اجازه داد تا بابا امید رو ببینم.
آروم در اتاق رو باز کردم و گفتم: بابا جان..بهتری؟
سرش رو به طرفم برگردوند و تایید رو نشون داد؛ نشست کنارم، بغلم کرد و ازم پرسید: النا، هنوزم دوست داری برگردی ایران؟
هیچوقت این سوال رو ازم نپرسیده بود؛ تعجب کرده بودم.. نمیدونستم دلیل پرسیدن این سوالش چی بود اما بدون مکث گفتم: معلومه که میخوام!
بابام لبخندی بغضآلود زد و گفت: باشه دخترم میریم، تا هر وقت که بخوای.
باورم نمیشد، بابا امیدی که حرف زدن از ایرانو ممنوع کرده بود حالا خودش بهم میگفت هر وقت بخوای میریم!
پانزده بهمن شده بود و اولین تولد من توی غربت، خودم که تاریخ تولدم رو یادم رفته بود اما صبح اونروز که بلند شدم دیدم پاکتنامهای کنار میزمه و روش نوشته شده بود “برای النا” .
تعجب کرده بودم، کی واسهی من نامه داده؟
پاکتنامه رو باز کردم و دیدم دوتا پرواز به ایران توشه!