پسرک دهانش را لای شال قرمز دور گردنش برد و ها کرد تا کمی گرم شود. یکی از دستانش را از جیب پالتوی نوک مدادیاش بیرون کشید و دستگیره درب شیشهای مقابلش را کشید. بدون تعلل وارد شد.
فوج عظیمی از پدر و مادرها و کودکان و جوانانی را دید که درون فروشگاه بودند. دختران نوجوانی را دید که مقابل قفسههای مملو از عروسک بودند. پسران نوجوانی را از نظر گذراند که مقابل اکشن فیگورها قد علم کرده و در اندیشه انتخاب تعدادی از آنها برای کلکسیونشان بودند. بچههای کوچکی را خندان دید که همراه والدینشان مقابل بستههای بازی کودکانه بودند و مربیای که آنجا بود تک تک آنها را توضیح میداد تا خانوادهها بسته مورد نظرشان را بیابند.
کمی آنطرفتر پسر حدودا هفده سالهای ماشین آهنی و کوچکی را برداشت و به دوستش گفت :«من عاشق این ماشینای آهنی کلاسیکم. خیلی قشنگن. دوست دارم چندتاشونو بزارم گوشه میزم.»
دوستش که قد بلندتری داشت جواب داد :«آره اونا خیلی خوبن البته برای بچهها.» لبانش را غنچه کرد و ادامه داد :«نکنه تو هم دوست داری باهاشون قان قان بازی کنی؟» بعد خنده ریزی کرد.
مرد جوان گفت :«خیلی با نمک بود واقعا از خنده رودهبر شدم. هاهاهاهاها.»
پسر کمی جلو آمد. شال دور گردنش را باز کرد و پالتواش را از تن بیرون کشید. هوای فروشگاه به لطف بخاریها گرم و مطبوع بود و با بوی پیراشکی که پسرک خردسالی در دست داشت ادغام شده و حس خوشایندی ساخته بود.
پسرک چشم چرخاند. گویی فقط او بود که آن نبرد مرگبار و تا پای جان را میدید. موجودات عظیمالجثهای که بدون هیچ رحمی به همدیگر یورش میبردند و میجنگیدند. پرندگانی را با عرض زیاد و لاغری را دید که خِر خِر کنان به یکدیگر حمله میکردند و با دندانهای تیز و کوچکشان گلوی همدیگر را میدریدند.
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خود را آرام کند. به آرامی روی سرامیکهای سفید و تمیز فروشگاه خود را سوراند و به طرف چوب لباسی رفت که برای کارکنان طراحی شده بود. بعد از اینکه پالتو و شالش را آویزان کرد به دایی چاقش نگاهی انداخت که پشت دخل نشسته بود. آنقدر سر مرد چاق شلوغ بود که فرصت نمیکرد سرش را بچرخاند و به پسرک سلامی بکند.
صدای غرشی در سرش تنین انداز شد.
لحظهای سر جایش میخکوب شد. گروه دیگری از آن موجودات هیولاگون بر خاک افتاده بودند. پسرک از ته دل آرزو داشت آن نبرد را با پیروزی پشت سر بگذارند. نبردی که اگر اینگونه با شکست آنان به پایان میرسید اهریمنان تازش مرگباری را آغاز میکردند و او به عنوان دارنده آن لوح مقدس قطعا کشته میشد. به آرامی به سمت قفسههایی حرکت کرد که مملو بود از بازیهایی با رده سنی جوان و بزرگسال.
هرچه ساعت بیشتر در زمان پیشروی میکرد فروشگاه بیشتر مورد هجمه مردم قرار میگرفت.
پسرکی به مادرش گفت :«مامان من این خِلسه رو میخوام خیلی خوشگله.»
مادر پاسخ داد :«ولی قیمتش خیلی زیاده مامان جان. اگه اینو بخری دیگه چیزی نمیتونی بخری.»
پسرک پایش را بر زمین کوبید و گفت :«ولی من اینو میخوام. اگه بلام نخریش باهات قهل میکنم.» دستش را از دست مادرش جدا کرد و دست به کمر مقابلش ایستاد.
دختر نوجوانی آنطرفتر گفت :«وایییییییی این عروسکه رو ببین. خیلی قشنگه.»
دوستش گفت :«مگه کوچولویی که میخوای عروسک اسب تک شاخ بخری. ببین اونورو چه شمشیر قشنگی داره. حیف نیست نریم سراغش؟»
دیگری چهرهاش را درهم کشید و گفت :«شمشیر آخه؟ مگه تو دختر نیستی پس این سلیقه پسرونت چیه؟»
اولی گفت :«ولش کن بابا دوباره رفته مولان رو دیده جوگیر شده، ولش کنی میخواد به میدون جنگم بره.»
همزمان که کودکان و نوجوانان و حتی جوانان مشلوغ خرید بودند گروه دیگری از اهریمنان حملهور شدند. پسرک با دهانی باز و چشمانی گرد شده به آن قتلعام وحشیانه مینگریست. میدید که چگونه اهریمنان آن هیولاها را از وسط دو شقه میکنند، سرهایشان را میبرند و دل و رودهشان را پخش زمین و با خونشان کویر را غروب گرفته را آبیاری میکنند.
آن سوی فروشگاه جایی که دهها داستان مصور روی هم چیده شده بود دو خواهر و برادر ایستاده بودند. پسر دستی در موهای قهوهاش کرد و گفت:« همه اینا رو قبلا خوندم. ناامید کنندست. هیچ داستان جدیدی نداره اینجا.»
خواهرش چشمانش را تنگ کرد و پاسخ داد :«فکر میکنی اون پسر از پسش بر میاد؟»
برادرش خمیازهای کشید و پوست سفید رنگش را خاراند :«فکر نکنم. الان که مثل گلابی هی بهش نگاه میکنه. کم مونده از ترس خودشو خیس کنه.»
دخترک پاسخ داد :«چرا باید اون لوح مقدس و قدرتمند تو وجود اون بچه باشه آخه؟»
مرد جوانی نزدیک شد و گفت :«میتونم کمکتون کنم آقا؟»
پسر نوجوان گفت :«آره. من دنبال جلد صدم وان پیس میگردم ندارینش؟»
مرد جوان پاسخ داد :«متاسفانه امروز ظهر تمومش کردیم. احتمالا فردا یا پسفردا دوباره بیاریم. جز اون اگه چیزی میخواین درخدمتم.»
دخترک گفت :«مانگا تو سبک سِنین چی دارید؟»
درست در سوی مقابل آنها دختر دیگری با چشمان زمردینش به دستبندها خیره شده بود. به مادرش گفت :«به نظرت اینکه سنگیه رو بردارم یا این پلاستیکیه رو؟»
مادر لپش را باد کرد و در یک آن هوای آن را خارج کرد :«نمیدونم هرکدومو میخوای بردار. فقط زودباش دو ساعته برای یه دستبند علافمون کردی. ساعت ده و نیم شبه دختر، بجنب.»
دخترک لبان سرخش را غنچه کرد و گفت :«حالا چرا عصبانی میشی. انتخاب واقعا سختیه خب.»
مادر گفت :«خب جفتشو بردار بچه کلافم کردی.»
دخترک گفت :«نه، اگه جفتشو بردارم اونوقت نمیتونم گوشواره بخرم.»
مادر گفت :«ای بابا گشواره هم میخوای؟ اصلا کوفتم برات نمیخرم راه بیفت بریم.» بعد مچ دخترش را به چنگ آورد و شروع به حرکت کردن کرد.
در آن هنگام بود که آن سیاهی مطلق و پیچیده شده در ردا خود را بر بالای کوه کم ارتفاعی رساند. حال هر لحظه پیروزی آن غولان فلسدار و هیولاگون مقابل اهریمانی فراموش شده سخت و سختتر میشد.
پسر دیگری بازوی پدرش را گرفت و گفت :«آخه اردکهای بازیگوش چیه بابا من دیگه دوازده سالمه این بازی برای خردسالانه.»
پدر که کمی چاق بود گفت :«پسرم چه اشکالی داره بازیه خوبیه که.»
پسر گفت :«کجاش خوبه این همون دوز خودمونه بابا بیخیال شو.»
اما مقابل قفسههای بازیهای بزرگسال پسرک عرق ریزان در دل دعا میکرد. با اینکه سرش شلوغ بود اما توضیح دادن محتوای بازیها موجب نمیشد حواسش از آنچه درحال رخدادن بود پرت شود. هر فرصتی که مییافت به آن خیره میشد. مردی را بر سر کوه کوتاه قامتی دید. همانی که ردای خاکستری به تن داشت و آن فتح عظیم را نظارهگر بود. همانی که در به در به دنبال آن لوح لعنتی بود و پس از آن پیروزی امانی به پسرک نمیداد. آسمان گرفتهای را دید که ماه و تمام ستارگانش را در خود پوشش داده بود. ماه و ستارگان درخشندهای که آن ابرهای سیاه را چون پتوی عظیمی روی خود کشیده و زیر آن پنهان شده بودند تا از شر آنچه رخ میداد در اما بمانند.
ساعتی گذشت. پسرک میخواست از آنچه میبیند و میشنود هوار بکشد و از آن به همه بگوید. بگوید که باید فرار کنند وگرنه تبدیل به شکار آسانی برای اهریمنان شکستناپذیری میشدند که خیلی زود به آن جهان فانی پا میگذاشتند. اما دریغ که اگر این کار را میکرد همه او را مسخره میکردند. دوباره به آن صحنات چشم دوخت. اینبار عرق سردی بر سر و رویش نشست. حالا آن مرد ناشناس نیز به او مینگریست. پسر بیچاره از وحشت تماشای چشمان تهی مرد سرش را چرخاند اما اینبار مغازه را خالی از سکنه دید.
دهانش را باز کرد. حتی توان بیرون انداختن حرفی را نداشت. با سرعت به بیرون دوید. حتی پیادهروهای برف گرفته نیز انسانی حضور نداشت. تنها او بود و آن بسته بازی لعنتی. همانی که تا دقایقی قبل نبرد عظیمی بین هیولاهای فلسدار و عظیمالجثهاش با موجودات ناشناسی درونش درحال وقوع بود.
پسرک بیاختیار به درون فروشگاه بازگشت. دیگر اثری از نبردی خونین در آن نبود بلکه حال میلیونها مردمی در آن سرگردان بودند که نمیدانستند آنجا کجاست و بهر چه به آن مکان کویرگون قدم نهاده اند. پسرک حتی نتیجه نهایی نبرد را نمیدانست. هرچند پیشبینی آن با آمدن مرد رداپوش کار چندان سختی نبود. اما میدانست تنها راهی که پیشرویش است باز کردن آن جعبه بود. به سمت قفسهها رفت. آن بسته بزرگ را بیرون کشید و روی زمین گذاشت. دستی بر رویش کشید. به آرامی دستی بر قفل آن کشید. قفلی که به مانند قفل کیفهای سامسونت روی بسته طراحی شده بود. اما هرچه کرد نتوانست آن را باز کند. گویی کسی یا چیزی نمیخواست او آن را باز کند. دقایقی اینگونه گذشت که ناگاه گردباد سیاهی از روی بسته شروع گسترش کرد. پسرک که همچنان از راندن تنها کلمهای عاجز بود چشمانش را گشاد کرد. خواست از جا بلند شود و فرار کند اما دستش به آن جعبه پیوند خورده بود. هرچه کرد نتوانست دستش را جدا کند. التماس کرد. تقلا کرد. اشک ریخت. قلبش وحشیانه به سینهای میکوبید. گردباد بزرگ و بزرگتر شد تا تمام بسته را در بر گرفت و گسترشش را در دست پسرک ادامه داد و بالا آمد. خود را به در و دیار و قفسهها میکوبید اما راهی به جایی ندشت. گردباد به پیشرویاش ادامه داد و بالاتر آمد. دستش را کاملا در خود بلعید. پاهایش را ناپدید کرد. از کمرش بالا آمد و به سینهاش رسید. از گردنش عبور کرد و به سرش حملهور شد.
دقیقهای گذشت. شب بود. حالا دیگر پسرکی در آن مغازه نبود. تنها مردمانی بودند بیروح که جسمشان چون مجسمهای بر جایشان بیحرکت مانده بود.