اینکه سرنوشت چه خوابی برایمان میبیند مهم نیست، ما همانطور که میخواهیم آن را تعبیر میکنیم.
۲۱/ ۸ /۹۵ ایران
کنارش نشسته بود و فکر میکرد که چرا سرنوشت باید اینگونه میشد؟ کسی که قرار بود با او بهترین روزهای عمرش را سپری کند اکنون زیر خروارها خاک آسوده بود، بعد از آن سانحهی تلخ ترلان دگر هرگز دختر شاد گذشتهها نشد.
ترلان اشکهایش را از گونهاش گرفت و گفت: بعد از اون تصادف لعنتی که خواهرمو شوهرش درجا از بین رفتن حداقل تو یه روز صبر میکردی و بعد تنهام میذاشتی.
قطرهای از اشک که بار دگر سعی داشت سمجانه از چشمانش سرازیر شود را با انگشت اشاره گرفت و ادامه داد: مهرداد، من الان تنهای تنهام و فقط یسنا برام مونده، دخترکم سه سال بزرگتر شدهها میدونستی؟.
خنده غمگینی سر داد و دستانش را بر قبر سفید رنگی که نام مهرداد اصلانی بر آن حک شده بود کشید و گفت: عجب سوالی هم میپرسمها، آخه تو سه ساله اینجا گرفتی خوابیدی از کجا باید بدونی چه اتفاقی افتاده یا نیفتاده.
آهی سر داد و سپس گلاب را بر روی قبر ریخت و گفت: میدونی مهرداد اومدم که باهات خداحافظی کنم، منو یسنا داریم میریم، آره درست شنیدی داریم از ایران میریم، میخوام دخترمو ببرم کانادا، میخوام اونجا تحصیل کنه با یکی از هم دورهای های دانشگاهم هماهنگ کردم، اون هوامونو داره.
صدایش را صاف کرد، ایستاد و گفت: مهرداد برامون دعا کن، دعا کن سالها بعد اگه برگشتم ایران رو سفید برگردم، خدانگهدار مهرداد عزیزم.
وداع کردنش با مهرداد که تمام شد، از قبرستان بیرون رفت و به خانه برگشت، در خانه را که باز کرد یسنا را دید که روی کاناپه به خواب رفته، چمدانهای سفر که از شب قبل آماده شده بود کنار جاکفشی جا خشک کرده بودند.
بار دیگر همه اتاقها را چک کرد و به سمت یسنا بازگشت، دستی بر گیسوانش کشید و او را بیدار کرد، با هم از خانه خارج شدند و به سمت فرودگاه رفتند.
۲۲ /۸ /۹۵ کانادا
لحظاتی بود که ترلان و یسنا وارد خانهای شده بودند که قرار بود زندگیشان را در آن بسازند، تلفن همراه ترلان که خط جدید رویش گذاشته شده بود زنگ خورد و بر صفحه آن نام محسن چشمک زد، ترلان به سمت تلفن رفت و تماس را متصل کرد.
یسنا بر روی مبل نشسته بود و به مکالمه مادرش گوش میداد و تنها چیزی که از آن میفهمید جوابهایی بود که مادرش به مخاطب پشت تلفن میداد، پس از پایان مکالمه ترلان نزد دخترکش آمد و از او خواست پس از چینش لباسهایش از میان آنها یکی را برای ضیافت امشبشان برگزیند.
شب شده بود و یسنا و مادرش حاضر و آماده منتظر تماس از طرف محسن بودند تا شب را مهمان خانه آنها باشند، یسنا با پرسیدن از مادرش متوجه شده بود که محسن هم دانشگاهی او بوده است.
دقایقی بعد ترلان و دخترش از خانه خارج شدند که همزمان سانتافه مشکی رنگ جلوی پایشان ترمز زد، مردی بلند قامت حدود ۴۲ ساله که تیشرت مشکی و شلوار همرنگش را پوشیده بود از آن پیاده شد و نزدیکشان آمد.
پس از خوش و بش کردن با ترلان محسن کمی خم شد و خیلی مودبانه خود را به یسنا معرفی کرد، یسنا نیز خانمانه خندید و در جواب وی خودش را معرفی کرد، سپس هر سهی آنها سوار ماشین شدند و محسن به سمت خانهاش حرکت کرد.
محسن صاحب دو فرزند پسر به نامهای امیرعلی و امیر محمد بود که هر کدام به ترتیب هجده و هفت سال داشتند، همسرش بیش از دو سال بود که طلاق گرفته و دگر با آنها زندگی نمیکرد.
۱۴ /۱۲ /۹۵
چهار ماه از آمدن ترلان و یسنا به کانادا میگذشت، یسنا در مدرسهای خوب و شایسته همانطور که خواستهی مادرش بود ثبت نام شده بود، همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت اما از نظر یسنا این گونه به نظر نمیرسید.
او باور داشت که مادرش دچار تغییر شده است، بیش از پیش به خود میرسد، میخندد و حتی بیش از پیش رفت و آمد میکند، برای یسنای سیزده ساله هیچکدام از اینها عادی نبود ولی دگر آنقدر هم نادان نبود که متوجه تغییرات مادرش نشود، هر دوی آنها همانند این اواخر که زیادتر از گذشته به خانه محسن میرفتند و در آنجا مهمان میشدند امشب نیز مهمان بودند.
یسنا در خانه را گشود و وارد شد آرام ولی اخمو و تخس کنار مادرش نشست و به او نزدیک شد در گوشش پچپچ زنان گفت: مامان امیرعلی خیلی اذیتم میکنه تو رو خدا بیا از اینجا بریم… . همانطور که داشت نزد مادرش درد و دل میکرد صدایی باعث خاموشی یسنا گشت و گفت: امیرعلی چیکار کرده عزیزم؟ بگو من خودم حسابش رو میرسم.
اخمهای دخترک بیشتر در هم رفت و سرش را به سمت صدا برگرداند و لب زد: عمو محسن میشه لطفاً ما رو برسونید خونمون من دوست ندارم خونه شما بمونم البته… .
حرفش را نیمه کار گذاشت و سرش را پایین انداخت، محسن مبل را دور زد و حالا درست جلوی یسنا نشسته بود، دستان نحیف او را در دستش گرفت و گفت: دختر قشنگم بهتره به بودن توی این خونه عادت کنی چون قراره از این به بعد اینجا زندگی کنی.
محسن نگاهش را بالا برد و به سمت ترلان سوق داد و گفت: زندگی کنید، زندگی کنیم.
یسنا دختر بسیار باهوشی بود، با سن کمش کاملاً متوجه حرفهایی که محسن زده بود میشد و همینطور نگاه آخر آن مرد به مادرش همه چیز را بهتر برایش آشکار میساخت، دستانش را از دست محسن کشید و به حیاط رفت امیرعلی دگر آنجا نبود و یسنا میتوانست با خود خلوت کند.
او چگونه میتوانست در اینجا زندگی کند؟ با این خانواده، اذیت و آزارها و تحقیرهای امیرعلی را چه میکرد؟ اصلاً چگونه مادرش راضی شده بود که مرد دیگری را به زندگیاش وارد کند؟.
اما او هر کار هم که میکرد آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند و حتی نظر یسنا ذرهای برایشان مهم نبود، دخترک حس میکرد که مادرش برای نظر او ارزشی قائل نشده و او را فراموش کرده است. بنابراین با خود و افکارش کنار آمد و با وجود تمام سختیهایی که میدانست باید تحمل کند با خواستهی مادرش موافقت کرد، با خود فکر میکرد که مادرش به خاطر او سختیهای زیادی متحمل شده و حالا نوبت به خودش بود که تمام آنها را جبران کند، اشکهایش را پاک کرد و بلند شد، لباسش را تکاند و به سمت خانه رفت.
۵ سال بعد ۵/۱۰ /۱۴۰۰ کانادا
پس از قبول کردن یسنا برای ازدواج مادرش با محسن، آنها دو هفته بعد عقد کرده بودند و اکنون پنج سال بود که به خوشی کنار هم زندگی میکردند، محسن و ترلان صاحب یک پسر شده بودند که حالا دگر سه ساله شده بود و یاسین نام داشت.
زندگی رو به چرخش کره زمین در گردش بود، یسنا از قبل جا افتادهتر و همچنین بسیار زیبا شده بود، چشمان سبز رنگش تیرهتر از گذشته نشان میداد، موهایش حالا تا بالای زانوهایش میرسید و رنگ مشکیاش هارمونی جالبی با چشمانش داشت.
امیرعلی در دانشگاه پزشکی درس میخواند و یسنا سال اول دانشگاه پزشکی بود، رابطهاش با یسنا همچنان شکرآب بود اما کمتر از قبل آزارش میداد و بیشتر به او پیله میکرد.
امیرعلی
از آخرین کلاس امروزش خارج شد و به سمت خروجی رفت اما ناگهان از حرکت ایستاد، یسنا را دید که همراه دوستش کنار الکس همکلاسی خودش ایستاده و میخندد، الکس چیزی گفت که هر سه خندیدند و دستش را بر شانه یسنا زد، یسنا قدمی عقبتر رفت و باز خندید.
امیرعلی به سمتشان رفت و دستهای یسنا را گرفت و عقب کشیدش، همانطور که به سمت خروجی میرفت رو به الکس و امیلی به زبان انگلیسی گفت: ما باید بریم خونه دیرمون میشه.
این را گفت و در گوش یسنا خم شد و زمزمه کرد: حساب تو رو هم بعدش میرسم.
به خانه که رسیدند هیچکس نبود، به محض ورودشان امیرعلی دستان یسنا را گرفت و به اتاقش برد، با خشونت او را بر روی تخت انداخت و غرید: داشتی چه غلطی میکردی؟ با اون پسره چیکار داشتی تو که هرهر میخندیدین؟ باتوام یسنا جواب بده. یسنا که از شوک درآمده بود بدون هیچ سر و صدایی از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت: به تو ربطی نداره.
همین جمله کافی بود تا امیرعلی را بیشتر عصبی کند، به سمت یسنا رفت و دستانش را کشید، او را به سمت خودش برگرداند، چانهاش را در دستش گرفت و به صورتش نزدیک شد و گفت: این زریو که زدی بازم تکرار کن.
یسنا اخم کرد و تلاش کرد تا صورتش را از حصار دستان امیرعلی رها کند، با هر دو دستش او را هُل داد اما امیرعلی حتی یک سانت هم تکان نخورد، یسنا نفسی از حرص کشید و گفت: گفتم به تو ربطی نداره، گفتم تو زندگی من دخالت نکن، اصلاً به تو چه که توی همه امور من دخالت میکنی؟ اصلاً تو کیه منی؟.
امیرعلی پوزخندی زد و چانهاش را رها کرد، عقب رفت و پشت به یسنا دست به کمر ایستاد و گفت: من کیتم؟من تو زندگیت دخالت نکنم ها؟ عه، پس که اینطور.
عصبی به سمت یسنا برگشت و انگشت اشارهاش را به طرفش سوق داد و گفت: برام مهم نی که تو خوشت بیاد یا نیاد من داداش بزرگترتم، خوشت بیاد یا نیاد باید تو زندگیت دخالت کنم پس خودت سعی کن احترامتو پیشم نگه داری، یسنا من دفعه بعد این مدلی باهات حرف نمیزنم اینو بدون و تو اون گوشات فرو کن.
در کمال تعجب امیرعلی که فکر میکرد یسنا همانند همیشه چیزی نخواهد گفت ساکت میماند و به سخنانش عمل میکند یسنا خندید و گفت: تو هیچی من نیستی، من با تو نسبتی ندارم امیرعلی دیگه هم بسه هر چی زیر سلطهی تو بودم، میخوام آدم خودم باشم پس پاتو از گلیمت درازتر نکن و از زندگیم فاصله بگیر وگرنه بد میبینی، اینو تو گوشات فرو کن.
امیرعلی از حالت تعجب درآمد و قهقهه زنان خندید، آنقدر خندید که اشک میان چشمانش حلقه بست و همانطور که سعی میکرد نخندد بریده بریده گفت: آخه تو، توی نیم وجبی منو تهدید میکنی بچه؟.
این را گفت و باز خندید که همزمان در اتاق زده شد و محسن داخل آمد و گفت: چه خبره که صدای خندهی خواهرو برادر کل خونه رو گرفته؟.
یسنا دستانش را به سمت امیرعلی برد و پاسخ داد: بهتره بگی صدای امیرعلی کل خونه رو گرفته آخه من یادم نمیاد که مثل بعضیا چیز خندهداری دیده باشم که بهش بخندم.
محسن مردانه خندید و گفت: به هر حال خوشحالم که میبینم شما با هم خوبین و میخندین.
این را گفت و از اتاق خارج شد، یسنا پوزخندی زد و باز به سمت کمد بازگشت، درش را گشود و با خود زمزمه کرد: پدر و پسر مثل همن، خدا شفاشون بده.
امیرعلی که قصد خروج از اتاق را داشت ایستاد و گفت: شنیدم چی گفتی.
یسنا بیخیال شانهای بالا انداخت و جواب داد: برام مهم نیست، اصلاً گفتم که بشنوی.
به سمت امیرعلی برگشت و گفت: حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
امیرعلی پوزخند معناداری زد و پاسخ داد: برا اینو اونم همینطوری قیافه میومدی خوب بود، در ضمن، اینو خوب یادت باشه که امروزو یادم نمیره، بد به پروپام پیچیدی یسنا خانوم.
با تمام شدن سخنانش از اتاق خارج شد و خواست که به اتاقش برود اما صدای پدرش که او را فرا میخواند در میانه راه او را متوقف کرد، به سمت صدا که از اتاق نشیمن میآمد روانه شد و نزد پدرش رفت، پدرش نیز از او خواست که بنشیند.
امیرعلی نشست و محسن شروع کرد به حرف زدن و گفت: امیرعلی، من فردا سرم یه خورده زیادی شلوغه تو هم که دانشگاه نداری، اگه میتونی یه آدرس میفرستم واست برو اونجا و چیزی رو که بهت میدن برام بیار.
امیرعلی سری تکان داد و حرف پدرش را با گفتن باشهای کوتاه تایید کرد.
۱۴۰۰/۱۰/۶
حدود ساعت ده صبح بود که امیرعلی به مقصد رسید و از ماشین پیاده شد، به سمت بانک رفت و با رفتن نزد رئیس آنجا چیزی را که پدرش میخواست تحویل گرفت و به سمت ماشین بازگشت.
در را باز کرد و داخل نشست چند کاغذی که دستش بود را روی صندلی شاگرد پرت کرد اما چیزی توجهاش را جلب کرد، کاغذهای رویش را کنار زد و به دو شناسنامه رسید، اولی را که گشود نام پدرش بر صفحه اول آن حک شده بود، صفحههایش را ورق زد و کنارش گذاشت، شناسنامه دوم مربوط به ترلان آریافر بود صفحههای این را هم ورق زد اما مات صفحه سوم ماند.
چیزی را که به چشم میدید باور نمیکرد، از نظر او قطعاً کاسهای زیر نیمکاسه بود و هیچ چیز با عقلش جور در نمیآمد، نگاهش را از صفحه گرفت و شناسنامه را سر جایش انداخت، عصبی و حیران فرمان ماشین را به حرکت درآورد و به سمت خانه رفت.
به خانه که رسید بیصبرانه منتظر پدرش ماند، محسن که به خانه آمد امیرعلی آشفته به سمتش رفت و گفت: بابا میخوام باهات حرف بزنم، کار مهمی دارم.
محسن که متعجب از آشفتگی و این گونه صحبت کردن امیرعلی بود به خودش آمد و با تکان دادن سرش به سمت اتاق مطالعه رفت، امیرعلی پشت سرش وارد شد و دستی به داخل موهای آشفتهاش کشید.
محسن پوف کلافهای کشید و بعد از حدود پنج دقیقه که پسرش جلوی رویش رژه میرفت به حرف آمد و پرسید: چته پسرم چی شده چرا انقدر کلافهای؟.
امیرعلی روی صندلی روبروی پدرش نشست و گفت: داستان چیه بابا؟ ترلان کیه؟ اصلاً با عقلم جور در نمیاد.
پدرش که از این پرسش شوکه شده بود اخم کرد و گفت: منظورتو نمیفهمم، یعنی چی ترلان کیه؟ اون همسر من و مادر خواهر و برادرته.
امیرعلی خندهی کلافهای سر داد و از اتاق خارج شد، چندی بعد همراه با برگههایی که امروز از بانک تحویل گرفته بود وارد شد و از میانشان شناسنامهها را بیرون کشید و جلوی پدرش گذاشت.
محسن شناسنامهها را برداشت و با اشاره به امیرعلی گفت: خوب که چی؟ شناسنامه ندیدی تا حالا؟.
امیرعلی پوزخندی زد و گفت: هه، شناسنامه دیدم ولی نه این مدلی، شناسنامه زنتو مادر خواهرو برادرمو ببین بعد اینطوری حرف بزن، بابا جریان چیه؟.
محسن که اکنون متوجه شده بود که مقصود پسرش چیست او را دعوت به آرامش کرد و جریان را مو به مو برایش شرح داد، امیرعلی حیرت زده از این ماجرا آرام از جایش برخاست و در سکوت به سمت اتاقش رفت.
چند ساعت میگذشت اما امیرعلی هنوز در شوک بر روی تخت خوابش دراز کشیده بود و با ذهنی آشفته، سرگذشت ترلان و یسنا را مرور میکرد که در اتاقش به صدا درآمد، یسنا وارد شد و به شام دعوتش کرد.
امیرعلی با صدایی که دورگه شده بود بیمیل پاسخ داد: نمیخوام، میل ندارم.
یسنا در اتاق را تا نیمه گشود و خودش را بیشتر به داخل کشاند، سرش را کج کرد و گفت: امیرعلی خوبی؟ ظهرم چیزی نخوردی.
امیرعلی ساعدش را از روی چشمانش برداشت و به یسنا خیره شد، چندی بعد از او خواست تا داخل بیاید و در را ببندد، سپس به او اشاره کرد تا نزدیک شود و کنارش روی تخت بنشیند، در همان حال گفت: تو از زندگیت راضی؟ یعنی احساس خوشبختی میکنی؟.
یسنا که از این پرسش شوکه شده بود به خودش آمد و پاسخ داد: آره خب، مادرم کنارمه و دوستم داره، جایی درس میخونم که دوست داشتم، چیزی هم اذیتم نمیکنه که احساس خوشبختیو حس نکنم البته اگه اذیت کردنای تو رو فاکتور بگیرم.
جمله آخر را کی گفت خندید و ترهای از موهایش که روی صورتش افتاده بود را به پشت گوشش سوق داد، امیرعلی آرنجش را روی بالشت گذاشت و سرش را به آن تکیه داد، در همان حالت اندوهگین گفت: یعنی میخوای بگی که من باعث آزار و اذیتتم؟.
نگاه مشکوک یسنا با چشمان امیرعلی به هم گره خورد، یسنا طبق عادت گردنش را کج کرد و گفت: ببینم چیزی شده؟ من میخوام بمیرم خبر ندارم یا تو چیزی زدی؟.
امیرعلی دستش را از زیر سرش کنار زد و سرش را روی بالشت انداخت، پوف کلافهای کشید و گفت: نمیشه به تو خوبی کرد اصلاً رفتار خوب بهت نمیاد.
یسنا خندید و پاسخ داد: از تو محبت بعیده وگرنه محبتو که همه به من دارن.
امیرعلی زیر چشمی نگاهی به یسنا انداخت و گفت: آره، کاملاً مشخصه که… .
با ورود ناگهانی یاسین که خودش را به آغوش خواهرش رساند، صحبتهای آن دو نیز نیمه کاره ماند، یاسین با لحن بچهگانه و دلنشینش از آنها خواست تا به سر سفره شام بروند و سپس با اصرار برادر بزرگترش را هم با خود روانه کرد.
۱۰ /۱۲ /۱۴۰۰
حدود دو ماه از آن روز میگذشت، امیرعلی شدیداً در این چند وقت دچار تغییر شده بود و همه این را میدانستند، برای محسن و ترلان از پیش مغرور و خشنتر اما برای خواهر و برادرانش آرام و مطیعتر شده بود.
دلیل این همه دگرگونی قطعاً راضی بود که او از محسن و ترلان کشف کرده بود، همه چیز از نظر امیرعلی یک حادثه تلخ در سرنوشت به نظر میرسید، برای او این گونه افکاری در ذهنش غوطهور میشدند که گویی سرنوشت برای زندگیاش خوابهای عجیبی دیده است.
یسنا
روبروی آینه نشسته بود و به چهرهاش نگاه میکرد، در رفتارش پرسه میزد و از خود سوالهای عجیب میپرسید، فکرش را به زبان آورد و گفت: خدایا داره چه اتفاقی برام میافته؟ این حس لعنتی چیه که تو دلم ریشه کرده؟.
سرش را روی میز روبروی آینه گذاشت و ادامه داد: آخه من، من چرا انقدر احمقم؟ مگه میشه آدم عاقل این کارو بکنه؟ خاک تو سرت یسنا، یعنی دیگه آدم نبود که بری عاشق این پسره بشی؟ اوف لعنت به… .
در اتاقش توسط امیرعلی باز شد و حرفش را قطع کرد، داخل آمد و در را بست، کنار تخت رفت و روی آن نشست، پوزخندی زد و گفت: عه؟ که اینطور، حالا بگو ببینم عاشق کی شدی تو؟.
یسنا شوکه از اینکه امیرعلی حرفهایش را شنیده است زبانش بند آمده بود، امیرعلی عصبی از جایش بلند شد و به طرفش آمد، یقهاش را گرفت و بلندش کرد و گفت: که عاشق شدی ها؟ خودت حرف بزن و بگو عاشق کدوم خری شدی وگرنه همین جا زنده به گورت میکنم، بعدشم اون بیشرفو پیدا میکنم و میفرستمش پیشت.
امیرعلی
یسنا ترسیده نام امیرعلی را با لکنت به زبان آورد، امیرعلی سیلی محکمی به او زد و پخش زمینش کرد، زمانی که به خود آمد دید یسنا غرق در خون بر روی زمین افتاده است، ترسیده قدمی عقب رفت اما به محض اینکه به خودش آمد یسنا را در آغوش گرفت و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
در میان راه چندین بار او را صدا زد اما هیچ صدایی از جانب او دریافت نکرد.
یک ساعت بعد
کلافه در راهرو بیمارستان راه میرفت و منتظر خروج پزشک از اتاق یسنا بود، پزشک که بیرون آمد با عجله به سمتش رفت و به انگلیسی پرسید: چی شده دکتر حالش خوبه؟.
پزشک که مردی تقریباً پنجاه ساله با موهای بور و چشمانی آبی رنگ بود، عینکش را از روی چشمانش برداشت و به انگلیسی پاسخ داد: بله، حال بیمار خوبه و خوشبختانه خونریزی داخلی نداره، جاییش هم نشکسته اما آثار کبودیها ممکنه تا چند ساعت بعد باعث درد بشه و بیشتر روی بدنش نمایان بشه با تموم شدن سرمش تا فردا بستریه و بعدش مرخصش میکنیم.
امیرعلی با تشکر کوتاه از پزشک از او اجازه ورود را خواست و سپس به اتاق یسنا رفت، روی صندلی نزدیک تخت کنارش نشست و دستش را در دستانش گرفت و گفت: یسنا پاشو تو رو خدا منو ببخش، اصلاً غلط کردم دست رو بلند کردم.
بغضش را فرو داد و گفت: عزیزکم پاشو و چشمای قشنگتو باز کن، منه احمق منه بیعقل حسودیم شد که تو عاشق یکی دیگه باشی، یسنا تو رو جون اون کسی که عاشقشی چشاتو وا کن.
با شنیدن صدای ضعیفی که زمزمه کرد (بیدارم) سرش را بالا آورد و نگاهش قفل چشمان جنگلی دخترک شد، اشکهایش را پاک کرد و ایستاد، با لکنت پرسید: خوبی؟.
قطرههای اشک از چشمان یسنا سرازیر شد و دستانش را بر روی صورتش قاب گرفت، همانطور که گریه میکرد مدام با خود میگفت: نه نه نه.
امیرعلی شتابان به سمتش رفت و دستهایش را گرفت، او را به آرامش دعوت و اشکهایش را از گونهاش پاک کرد.
یسنا هق هق کنان گفت: نه امیرعلی این اشتباهه، نباید اینطوری باشه.
امیرعلی به او خندید و پاسخ داد: چی اشتباهه؟ اینکه عاشق خواهرم شدم؟
این را که گفت پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت، قطرهای دیگر از اشک بر روی گونه یسنا سرازیر شد و گفت: نه، اشتباه اینه که… اینه که… .
امیرعلی موهایش را چنگ زد و سپس دستی بر صورتش کشید، سری به طرفین تکان داد و گفت: منو ببخش، واقعاً نمیخواستم بزنمت یسنا من… .
یسنا حرفش را قطع کرد و گفت: اشتباه اینه که خواهر و برادر عاشق همن، ما چه بخوایم و چه نخوایم این نسبت با ازدواج مادرم با پدرت شکل گرفته، امیرعلی من و تو باید تلاش کنیم این حس از بین بره.
امیرعلی با تک تک حرفهای یسنا نمیدانست شاد شود و بخندد یا اینکه چشم بر عشق و علاقهاش به یسنا ببندد، اندوهگین به چشمان دخترک خیره شد و پاسخ داد: به خاطر یکی شدن این احساسی که تو دلمونه میشه خوابی رو که سرنوشت برامون دیده خودمون تعبیر کنیم اما این بین رابطههایی هستن که تباه میشن.
یسنا که چیزی از حرفهای امیرعلی متوجه نشده بود پرسید: یعنی چی؟ نکنه منظورت اینه که پدرتو مادرم از هم جدا شن؟
امیرعلی دستان یسنا را فشرد و با آرامش زمزمه کرد: فعلاً استراحت کن، فردا که بریم خونه همه چی مشخص میشه در ضمن یادم نمیره که اعتراف کردی عاشقم شدی.
این را گفت و در مقابل چشمان حیرت زدهی یسنا و ذهن پر از تلاطمش از اتاق خارج شد، تلفن همراهش را از جیبش درآورد و با کوله باری از تماس روبرو شد، با پدرش تماس گرفت و با توضیح داستان خود ساختهای بیمارستان آمدنشان را توجیه کرد و در مقابل اصرارهای پدرش از او خواست که خانه بماند تا آنها به خانه برگردند.
۱۱ /۱۲ /۱۴۰۰
پس از آنکه امیرعلی یسنا را به اتاقش برد از ترلان و محسن خواست تا در اتاق مطالعه یکدیگر را ملاقات کنند و با هم به صحبت بپردازند.
با تمام مخالفتهایی که از سوی آن دو دریافت کرد، مصرانه بر روی تصمیمش ایستاد و تصمیم گرفت تا راز ترلان و شناسنامهاش را برای یسنا بازگو کند.
پنج ساعت بعد
حدوداً یک ساعت میشد که یسنا بعد از متوجه شدن آن راز ناباور خودش را در اتاقش حبس کرده بود، در این ساعات آنقدر اشک ریخت که حتی دگر توان گریه کردن هم نداشت.
هیچکس حتی مادرش هم جرات اینکه به سمتش برود را نداشت، گریه امانش را بریده بود که کم کم به هقهق افتاد.
امیرعلی
در اتاقش دراز کشیده بود و خواب به چشمانش نمیآمد، حس میکرد که با ریختن هر قطره اشک از چشمان معشوقش قلبش فشردهتر میشود، از جایش بلند شد و به سمت اتاق یسنا حرکت کرد.
بدون در زدن وارد اتاق شد و آن را بست، نزدیک یسنا شد و کنارش نشست، آهی کشید و گفت: دو ماه قبل بابام منو فرستاد بانک تایه بسته رو براش بیارم، وقتی رسیدم اونجا رئیس میخواست بسته رو بذاره تو پاکت و پِرِسش کنه، ازش خواستم بسته رو بده بهم آخه حوصله نداشتم نیم ساعت منتظر بمونم، وقتی رفتم تو ماشین برگههایی که دستم بود رو انداختم رو صندلی شاگرد.
پوف کلافهای کشید و ادامه داد: بینشون شناسنامه رو دیدم و وقتی برگههای روشو کنار زدم اونا رو برداشتم، شناسنامه بابامو ورق زدم و گذاشتمش کنار، شناسنامه بعدی رو که باز کردم اسم مادرت بود.
یسنا به سمتش برگشت و آرام گفت: اما اون… .
امیرعلی حرفش را قطع کرد و با برگشتن به سمتش جواب داد: هیس بزار حرفمو بزنم، صفحه شناسنامه رو ورق زدم تا رسیدم به اسم بچهها، وقتی دیدم فقط اسم یاسین اون توئه کلی شوکه شدم و بعدش تا به خونه اومدم منتظر بابام شدم.
پوزخندی زد و گفت: وقتی بابام اومد بلافاصله بردمش اتاق و خواستم همه چیو برام بگه، اونم گفت، همه چیزو گفت، بهم گفت ترلان و خواهرش ترانه با دو تا برادر ازدواج کردن به اسمهای مهرسام و مهرداد، ترانه و مهرسام پدر و مادر واقعی تو بودن.
به چشمهای ابری یسنا خیره شد و گفت: همتون با هم میرید مسافرت اما تصادف میکنین، اون موقع تو ده سالت بوده و دقیقاً بعد اون تصادف که فقط تو و ترلان زنده میمونین تو حافظت رو از دست میدی و اینطوره که چیزی یادت نیست.
اشکهای یسنا را پاک کرد و گفت: میدونم غم سنگینیه اما ترلانم جای مادرته و کم برات زحمت نکشیده، هوم؟ البته بدم نشدا حالا میتونی عروس من بشی.
یسنا میان اشک خندید و جواب داد: برو خودتو مسخره کن.
امیرعلی حق به جانب صورتش را به یسنا نزدیکتر کرد و گفت: نه که تو عاشقمی، برا همین میخوام عروسم بشی وگرنه من علاقهای هم ندارم.
با ضربهای که یسنا به بازویش زد ساکت شد و سپس صدای خندهاش اتاق را پر کرد. (پایان)
زندگی فراز و نشیبهای زیاد دارد اما نباید نشست و اجازه داد تا هر چیزی وارد سرنوشت شود و انسان را آزرده کند، میتوان یکی شد و با هم خوابهای سرنوشت را دستکاری و در آخر همان خوابها را آنگونه که درست و عاقلانه است برای زندگی تعبیر کرد.