وقتی مرا دستگیر کردند، بلافاصله از کرده خود پشیمان شدم. من فقط می خواستم کاری برای خانواده ام کنم تا آنها زندگی بهتری داشته باشند. می خواستم بدهی هایم را بدهم. همسرم در یک خانه ی بزرگتر زندگی کند. دخترم در مدرسه بهتر درس بخواند. اما همه چیز خراب شد. به قاضی التماس کردم که نگذارد به زندان بروم چون خانواده ام به من نیاز داشتند. اما او سنگدل تر از آن بود که به حرف مرا گوش دهد. در نهایت مرا به جرم ایجاد اغتشاش و ناامنی به بیست سال حبس محکوم کردند و آنها دلیل این محکومیت ناعادلانه را زیاد بودن خسارت وارده می دانستند اما آیا من مقصر بودم ؟ قضیه از آنجا شروع شد که من به دلیل تورم مقدار زیادی بدهی بالا آوردم. و از آنجایی که حقوق کارگری کفافم را نمی داد. از رئیسم تقاضای اضافه حقوق کردم اما او بی توجه به وضعیت من، در خواست مرا رد کرد. اما من تنها نبودم در واقع وضعیت خیلی از کارگر ها همانند من بود. به تشویق چند نفر از آنها تعدادی زیادی از کارگر ها به همراه من دست به اعتصاب زدیم اما هنگامی که به جای اضافه حقوق همه مان را اخراج کردند. وضعیت بدتر شد. کارگر ها در کارخانه تجمع کردند. حتی حراست هم نتوانست جلویشان را بگیرند. بعضی ها شروع کردند به شکستن شیشه ها و حتی بعضی هم با مامورین درگیر شدند. وقتی ما از وخیم بودن اوضاع با خبر شدیم که فهمیدیم چند نفر از کارکنان به بیمارستان منتقل شدند. یکی از آنها هم بعدا فوت کرد. وقتی نیروی انتظامی در محل حاضر شد اشخاص اصلی فرار کردند و من را همراه با جمعی دیگر از کارگران دستگیر کردند. در دادگاه من به عنوان عامل تشویق دیگران شناخته شدم. تلاش بی فایده بود. التماس و گریه بی فایده بود. نمی خواستند حرفم را باور کنند. در نهایت من با حکم قاضی به زندان منتقل شدم. هنوز صدایش وقتیکه آن حکم ناعادلانه را به زبان می آورد در گوش هایم هست.
(( دادگاه شما را به بیست سال حبس محکوم می کند و در دوران حبس از هر نوع ملاقاتی منع می شوید. هیچ ارتباطی هم نمی تونید با خارج از فضای زندان داشته باشید. تنها هر پنج سال یک نامه آن هم از طریق دخترتان می توانید دریافت کنید. ))
از بین آن بیست سال، پنچ سال اول بدترین بود. فضای زندان سرد و بی روح بود. من تنها کسی بودم که در سلول تنها بودم بر خلاف بقیه زندانیان که حداقل هم سلولی داشتند که با آن صحبت کنند. سلول من شامل چهار تخت بود. هر شب به نوبت روی یک از تخت ها می خوابیدم بلکه کمتر تنهایی را حس کنم. هر از گاهی وقتی از سلول بیرون می آمدم. با زندانیان دیگر حرف می زدم اما هیچ کدامشان نمی توانستند مرا درک کنند. آنها خلافکار بودند و من نبودم. درست است که من با پای خودم در آنجا حضور داشتم اما قصد من فقط این بود که زندگی بهتری برای خانواده ام درست کنم.
یکی از بدترین بخش زندان مربوط به غذایش می شد. گاهی وقت ها حتی از خاک هم بد طمع تر بود. اوایل سعی کردم تا می توانم از آن غذا نخورم اما فقط ضعیف و ضعیف تر شدم. کم کم داشتم امیدم را از دست می دم که پنجمین سال حبسم تمام شد و وارد سال ششم شدم. به همین دلیل اولین نامه دخترم را به دستم رسید. پس از مدت ها برای باری دیگر طعم خوش حالی را چشیدم. بلافاصله پاکت را باز کردم و نامه را خواندم:
سلام بابا. امیدوارم حالت خوب باشه.
باورم نمی شد. خودش بود بعد پنج سال. همان دست خط قدیمی اش بود. به خواندن ادامه دادم:
سلام بابا. امیدوارم حالت خوب باشه. تو این یک سال که نبودی، سعی کردم کامل درس هام رو بخونم. الان شاگرد اول کلاسم. معلمم میگه امسال تیزهوشان قبول می شم. مامانم حالش خوبه. یه شغل عالی پیدا کرده. هم کارش راحته هم پولش خوبه. تازه خونمون هم عوض کردیم. با پس انداز هایی که برامون گذاشتی مامان یه خونه بزرگتر و جادار تر برامون گرفته. دوستت دارم. خداحافظ.
نتوانستم جلوی قطرات اشک را بگیرم که از گونه ام سرازیر شدند. بعد از پنج سال امیدی تازه پیدا کردم. مانند شخصی بودم که در تاریکی روزنه نوری پیدا کرده. شنیدن خبر خوشی آنها حسابی حالم را جا آورد. با این حال هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که منظور دخترم از پس انداز کدام پول است ولی اهمیت ندادم مهم این بود که آنها شاد و سلامت هستند. آن شب چند بار دیگر نامه را خواندم. در رخت خوابم تصویر دخترم تا لحظه ای که به خواب بروم جلوی چشمم بود.
پنج سال بعدی هر شب به امید نامه بعدی دخترم به خواب می رفتم. دیگر فضای زندان آنقدر برایم سرد نبود. دیگر به همه چی عادت کرده بودم. در سلولم آینه ای نداشتم که ببینم اما می دانستم مو هایم در حال سفید شدن و پوستم در حال چروک شدن است. چند ماه بعد بالاخره اولین هم سلولی ام را دیدم. او مردی جوان و مجرد بود که به دلیل بدهی در زندان بود. وقتی از او دلیل حضورش در زندان را پرسیدم، او داستانش را برایم تعریف کرد: (( یک و سال نیم پیش با یک نفر شریک شدم و یه شرکت ساختمان سازی راه انداختم. وقتیکه هزینه ساخت اولین پروژمون رو گرفتیم، شریکم به جای اینکه که ساختمان رو بسازه پول ها رو بالا کشید و در رفت. )).
می توانستم بفهمم که او مانند دیگران خلافکار نبود. او مانند من بی گناه بود. او هم با من و وضعیتی که داشتم همدردی می کرد. حتی بیش از صد بار با هم نامه دخترم را خواندیم تا اینکه بالاخره نامه دوم را دریافت کردم.
سرباز جوان با بی حوصلگی نامه را برایم آورد. از او تشکر کردم ولی جوابی نداد. اواخر خدمتش بود اما رفتارش تغییر نکرده بود. با خوش حالی نامه را به دوستم نشان دادم. سپس شروع کردم به خواندن نامه با صدای بلند :
سلام بابا بازم منم امیدوارم حالت خوب باشه. بابا من بالاخره تیزهوشان قبول شدم. سال بعد کنکور دارم واسه همین مامان داره کمکم میکنه درس بخونم برم دانشگاه. همسایه مون یه پسر داره همسن منه. هفته پیش اومدن برای خواستگاری. مامان بهشون گفت که باید صبر کنن تا من برم دانشگاه. خیلی پسر خوب و نجیبیه. تازه وضع خونواده اش هم خیلی خوبه. امیدوارم زود بیای بیرون. روز عروسی پیشم باشی. دوستت دارم. خداحافظ.
دوستم با لبخند روی لبانش گفت: (( بهت تبریک می گم .))
او را بغل کردم و از او تشکر کردم. نامه دوم را پیش نامه اول گذاشتم تا آن را هم بعدا دوباره بخوانم. حس خوبی داشتم. نیمی از حبسم را طی کرده بودم و خانواده ام با خوش حالی زندگی می کردند. آن شب خواب دخترم را دیدم. لباس عروس بر تن داشت. می خندید، می رقصید و شادی می کرد. از ته قلب شاد بود.
مدتی گذشت تا اینکه روزی برای دوستم ملاقاتی آمد. گاهی اوقات پدر و مادرش به ملاقاتش می آمدند اما آن ملاقات کننده یک ملاقات کننده معمولی نبود. بعد از اینکه دوستم آمد. چهره اش خندان بود. می توانستم حدس بزنم یک اتفاق خوب برایش افتاده. هنگامی که قطرات اشک شوق از چشمانش جاری شد به من گفت: (( شریکم رو گرفتن. ))
لحظه ای مکث کرد و در چشمانم خیره شد: (( قراره آزاد بشم. ))
در آن لحظه جوری رفتار کردم که انگار خوش حال شده بودم ولی نبودم. نباید خودخواه می بودم ولی نمی خواستم دوباره تنها باشم. در این چند سال به تنها نبودن بیشتر احتیاج دارم. یک ماه نشد که دوستم هم بالاخره رفت. تنها چیزی که از او باقی مانده بود، یک رخت خواب خالی و یک جمله که قبل از رفتن به من گفت: (( می دونم که بدون من دوباره تنها میشی اما نگران نباش بیشتر از نصف حبست رو سپری کردی مثل برق بقیه اش می گذره. فقط یادت باشه. امیدت رو از دست نده. از دستش نده. ))
نامه سوم دخترم را زمانی دریافت کردم که پانزدهمین سال حبسم تمام شد:
سلام بابا. امیدوارم حالت خوب باشه. بابا من بالاخره با همون پسره که بهت گفتم، ازدواج کردم. روز عروسی مون جات خالی بود. یه خبر خوب هم برات دارم. بابا قراره به زودی نوه دار بشی. دکتر ها می گن که پسره. هنوز معلوم نیست اسمش رو قراره چی بزاریم. مامان هم خیلی خوش حاله. ما همه مون مشتاقیم که تو برگردی. تازه دانشگاه دولتی هم قبول شدم. من و شوهرم هم هر دوتا توی یه دانشگاهیم. عجیب نیست ؟ تازه قراره سال بعد با همدیگه فارغ التحصیل بشیم. امیدوارم زود بیای بیرون تا داماد و نوه ات رو ببینی. خداحافظ تا پنج سال دیگه که همدیگه رو می بینیم.
پانزده سال حبس را تحمل کردم و فقط پنج سال مانده بود. نمی توانستم باور کنم که بالاخره قرار است آزاد شوم. می توانستم نوه ام، دخترم، دامادم و همسرم رو ببینم. می توانستم برای دخترم بعد از بیست سال پدری کنم. می توانستم در آغوشش بگیرم و بگویم که چقدر دوستش دارم. همیشه از کودکی آرزو این را داشتم که دور دنیا سفر کنم. شاید بعد از بیست سال در زندان که پیر و فرسوده شدم، می توانستم به سراغ آرزوی دیرینه ام بروم. شاید حتی از دوستم هم دعوت می کردم که در این سفر به من بپیوندد. گاهی حتی ساعت ها می نشستم و فکر می کردم که موقعی که آنها را بعد بیست سال ملاقات می کنم باید به خانواده ام چی بگویم. فکر می کردم به اینکه روزی دوباره همه دور هم جمع می شویم و مانند قبل. آنقدر در این فکر ها بودم که نفهمیدم پنج سال دیگر کی گذشت.
بالاخره لحظه موعود فرا رسید. از وسایل زندان تنها نامه ها را با خود بردم. دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. سرباز درب زندان را به سویم باز کرد. چشمانم را بستم. توانستم باد سرد را حس کنم که صورتم را نوازش می کرد. قدم به بیرون گذشتم. تصور کردم. دخترم در حالی که دسته گلی در دست دارد، آنجا در کنار همسر و فرزندش ایستاده. آنها به همراه همسرم منتظر من هستند. چشمانم را باز کردم. جاده خالی و یخ زده بود. تا جایی که چشم کار می کرد فقط گوله های برف به هم چسبیده. با خود گفتم: (( کجا هستند ؟ نکنه من رو فراموش کردن ؟ نه بابا. حتما تو ترافیک گیر کردن. ))
خودم هم می دانستم در آنجا ترافیکی وجود نداشت. هوا به شدت سرد بود. لباس قدیمی هم که پس از سال ها پوشیده بودم، نمی توانست گرمم کند. از روی زمین گوله ای برف برداشتم. خیلی وقت بود، برف ندیده بودم. سرمایش باعث شد دستم قرمز شود. ناگهان صدایی را شنیدم که نام من را صدا می زند. یعنی آنها بودند ؟ به پشت سرم نگاه کردم. در کمال تعجب سربازی را دیدم که از دور به من نزدیک می شود. پالتوی بلندی پوشیده بود تا یخ نزند. دوان دوان به سمتم آمد و پاکتی به دستم داد. نفس نفس زنان گفت: (( این امروز به دستمون رسیده. باید برای تو باشه. )) سپس رفت و من را آنجا تنها گذاشت. به پاکت نامه نگاه کردم. تاریخ رویش برای دو سال پیش بود. پاکت نامه را باز کردم. در کمال تعجب در آن یک نامه دیگر بود. با دقت نگاه کردم. نامه با عجله و با خطی کج و کوله نوشته شده بود اما با این حال معلوم بود که دست خط دخترم است:
سلام بابا. امیدوارم خوب باشی. این نامه احتمالا موقعی به دستت می رسه که بیست سال حبست رو گذروندی و بالاخره قراره آزادشی. ببخشید که اینهمه سال بهت دروغ گفتم اما چاره دیگه ای نداشتم. از وقتیکه افتادی زندان همه چی داغون شد. طلبکارها دار و ندارمون رو غارت کردن. مامان سعی کرد بیشتر کار کنه تا پولشون رو جور کنه ولی بی فایده بود. کار خیلی بهش فشار آورد. هر روز دیدم که حالش بدتر و بدتر میشه. تا اینکه شدیدا مریض شد. من با اینکه درسم عالی بود ، مجبور شدم مدرسه ام رو ول کنم و برم دنبال کار بلکه بتونم خرج دوا درمونش رو در بیارم ولی بازم بی فایده بود. خیلی نگذشت که مامان تموم کرد. منم که بی کس و کار مونده بودم. برای اینکه آواره خیابون نشم تصمیم گرفتم با یه مرد غریبه ازدواج کنم ولی اونم بی فایده بود. همه اش بی فایده بود. هنوز چند ماه از ازدواجم نگذشته بود. که فهمیدم معتاده. طولی نکشید که کتک زدن هاش هم شروع شد. وقتی ازش حامله شدم امیدوار بودم که ذره ای مهربون تر بشه. اما بی فایده بود. اون فقط وحشی تر و وحشی تر شد تا اینکه بچه ام هم سقط شد. هر روز به این امید کتک زدن هاش رو تحمل می کردم که یه روز از زندان بیای بیرون و نجاتم بدی ولی بابا دیگه نمی تونم. واقعا دیگه نمی تونم. منو ببخش ولی چاره دیگه ندارم. باید کار خودم رو خودم تموم کنم. خداحافظ.
چند بار بررسی کردم که ببینم دست خط خودش هست یا نه. اما خودم جواب را می دانستم. همانجا تا شب ایستادم. آنقدر ایستادم تا دیگر دردی حس نکنم. هر چند که خودم هم می دانستم که کارم بی فایده بود.