اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

هفت طبقه تا‌ مرگ

نویسنده: مائده حشمت

پسر نگاهی به پایین انداخت. از ترس به خودش لرزید. دستی به روی چشمانش کشید و با خودش گفت کاش روی پشت‌بام‌ها هم دستشویی می‌ساختند!
در طی بیست دقیقه‌ای که روی یکی از این سنگ‌های دیوارک ایستاده بود، آدم‌های زیادی برای تماشا آمده بودند. خیلی از همسایه‌ها را دیده بود که از پنجره‌های آپارتمانِ روبه‌رو آویزان شده بودند و تماشایش می‌کردند. می‌توانست مرگی باشکوه باشد!
ناگهان صدای همهمه بیشتر شد. حالا پلیس هم وارد شده بود. ‌پسر هنوز درحال جدال با خود بود. دلش می‌خواست سنگ زیر پایش کَنده شود و او را به پایین پرت کند‌. کارش خیلی آسان‌تر‌ می‌شد.
هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، تعداد آدم‌ها بیشتر می‌شد. کم مانده بود یک نورافکن بیاورند و نورش را روی پسرک متمرکز کنند تا ستاره سینما بشود. یکی از افراد انگار از انتظار برای پایان داستان خسته شده بود. فریاد زد:
– آهای پسر!
پسر کمی پایین را نگاه کرد اما بلافاصله ناچارشد چشمانش را ببندد. پلک‌هایش را فشرد. درعرض دو ثانیه حساب کرد. هر طبقه سه متر؛ اگر قد خودش و مردی که صدایش زده بود را یکسان فرض می‌کرد، تقریبا ۲۱ متر با صورت طرف فاصله داشت.
صدایِ کلفتِ مردی که پسر را صدا زده بود میان ساختمان‌ها پیچید:
– بپرررررررر!
مردی با صدای نازک‌تر جواب صدا کلفت را داد:
– خفه شو احمق! اگه بپره در‌جا می‌میره.
جمعیت از او حمایت کردند. صدا کلفت کوتا نیامد.
دستی به صورتش کشید و دوباره با تمسخر فریاد زد:
– الکی میگن بچه! بپر. من خودم می‌گیرمت!‌
چند نفری خندیدند. بقیه هم اعتراض کردند و گفتند این موضوع جای شوخی ندارد و بهتر است صدا کلفت دهانش را ببندد. جمعیت به دو دسته تقسیم شد‌: افرادی که معتقد بودند صدا کلفت باید قبل از گند زدن به همه تلاش‌ها صحنه را ترک کند و بقیه می‌گفتند او فقط حال وهوای همه را با یک جوک عوض کرده!
درعرض چند ثانیه؛ جنگ علیه دو گروه آغاز شد. صدای افراد در هم آمیخته بود و نمی‌شد چیزی از حرف‌هایشان فهمید. پلیس مداخله کرد و صدا کلفت و صدا نازک را از هم‌ جدا کرد. پسر هیچ وقت فکر نمی‌کرد خودکشی‌اش تبدیل به چنین ماجرایی بشود.
صدای جیغِ زنی درحالی که داد می‌زد:
– بسهههه دیگه!
توجه همه را جلب کرد. زن اشک می‌ریخت و دست هایش را بر سرش می‌کوبید:
-تورو خدا بچمو نجات بدین… نذارین بپره!
دو گروه نگاهی به یکدیگر انداختند و ساکت شدند. هر کسی با کنار دستی‌اش حرف می‌زد و تلاش می‌کرد حدس بزند پسر می‌پرد یا از پریدن‌ می‌ترسد.
صدای در‌ِ پشت بام، پسر را به خودش آورد. یکی داد زد:
– پلیس! خواهش می‌کنم در رو باز کن.
پسر صدا را نشنیده گرفت و تلاش کرد روی تصمیمش تمرکز کند. هوا سردتر شده بود و مردم منتظر‌ بودند. از میان جمعیتِ منتظر و نگرانی که پایین جمع شده بودند زنی با پالتوی بلند و مشکی‌اش از جمعیت جدا شد. پسر نگاهی به ساختمان‌های درهم پیچیده انداخت. همه درحال دید زدنش بودند.
مادرِ پسر همچنان در سر و صورت خود می‌کوبید و تلاش می‌کرد پسرش را پشیمان کند. پدرش علاوه بر اینکه برای آرام کردن همسرش می‌کوشید، می‌خواست با اخم‌ و تَخم پسر را منصرف کند. پسر از این همه فکر کردن خسته شده بود. انگار از این دنیا عصبانی بود. چه می‌دانست که دنیا به عصبانی بودن او اهمیتی نمی‌دهد. دنیا و آدم‌هایش بی‌رحم‌اند!
روشن شدن چراغ اتاق یکی از واحد‌های ساختمان رو به رو، مردمک پسر را گشاد‌ کرد. خانه طبقه هفتم بود و دو سه متری با پسر اختلاف ارتفاع داشت.
پسر داخل خانه را دید زد.
زنی با شال بافتنی شیری رنگی که روی سرش انداخته بود؛ سرش را بیرون آورد. نگاهی بی‌خیال به پایین و سپس به پسر انداخت.
صدای آشنای مامور پلیس دوباره در گوش پسر پیچید:
– بهتر نیست اول فکر کنی… مادرت داره التماسِت می‌کنه. می‌شنوی؟
پلیس داشت با روح و روان پسر بازی‌ می‌کرد. زن در کمال خونسردی داشت آب‌نبات چوبی‌ای را در دهانش می‌چرخاند. این آشوب و این آرامش همه خسته کننده بودند. پسر نفس عمیق و طولانی کشید.
زن آب نبات‌چوبی را از دهانش خارج کرد و گفت:
– تو که می‌خوای بمیری پس الکی اکسیژن مصرف نکن!
پسر متعجب چشم‌ گشود و به زن خیره شد.
-زن ادامه داد:
– چند سالته پسر؟
سکوتِ پسر، زن را خسته کرد:
– چیه؟ دلت نمی‌خواد آخرین نفری که تو این دنیا باهاش حرف می‌زنی من باشم؟
پسر عصبی دستی در موهایش کشید و گفت:
– نوزده. نوزده سالمه.
زن آب‌نبات را درون دهانش‌گذاشت و یک دور آن را چرخاند.
– دوبرابر تو سن دارم.
پسر بدون‌مکث پاسخ داد.
– سی و هشت؟
-تقریبا.
پسر دوباره نگاهی به پایین انداخت.
زن مسیر نگاهش را دنبال کرد. کمی سرش را‌کشید تا دید بهتری داشته باشد و یک دفعه فریاد زد:
-آهای شما ها!
صدایش آنقدر بلند و جدی بود که مرد صدا کلفت و صدا نازک که هنوز داشتند به هم تیکه می‌پراندند ساکت‌شدند.
زن دوباره به دیوار‌پنجره تکیه داد و کمی پالتوی بلندش را مرتب کرد:
– حالا بهتر شد. راستی چرا می‌خوای بپری پایین؟
خونسردی زن پسر را آزار می‌داد.
سؤالش را بی‌پاسخ گذاشت.
زن گفت:
– این مادرته که داره این‌همه بی‌قراری می‌کنه؟ دلیل مرگت رو می‌دونه؟
پسر به فکر فرو رفت. حتی مادرش هم‌ نمی‌دانست.
زن ادامه داد:
– نامه‌ براش نوشتی؟
-پسر سرش را بالا آورد. هیچی ننوشته بود. حتی یک کلمه.
زن که به فکر فرو رفتن پسر را دید، ادامه داد.
– احمق! مادرت از غصه می‌میره. تا آخر عمرش فکر می‌کنه شاید رفتاری باهات کرده که اینطوری شدی.  من نمیدونم دلیلت چیه ولی حق نداری مادرت رو با عذاب وجدان زجر بدی.
پسر جواب داد:
– هیچی تقصیر مادرم نیست. همش، همش بی عرضگی منه.
– دلیلت رو همین الان فریاد بزن. به مادر و پدرت بگو. برای آخرین بار پسر خوبی باش.
پسر با درماندگی زن را نگاه کرد:
-نمی‌تونم.. واقعا نمی‌تونم.
زن چند ثانیه ای سکوت کرد. بعد ادامه داد:
– به من بگو. قول می‌دم بهشون بگم.
رضایت پسر جلب شده بود. سری تکان داد:
– دیگه تحمل شکست رو در مقابل تلاشایی که کردم ندارم…
زن پوزخند زد:
– خب؟
تردید در صدای پسر واضح بود:
– چهار ساله… چهار ساله که تمام لحظات زندیگم رو گذاشتم برای کنکور. تفریح رو گذاشتم کنار… رفقام رو گذاشتم کنار. فقط برای آینده خودم و خانوادم.
صدای پسر می‌لرزید:
-خسته‌ام.. به خدا که خسته‌ام. الان کی جواب فامیل رو بده؟ کی به خانوادم بگه که من دوباره شکست خوردم. که فایده‌ای نداشت. که ظلم تمومی نداره.
هر چه بیشتر می‌گفت صدایش مایوس تر به نظر می‌رسید.
زن آبنباتش را در دهان گذاشت و سری تکان داد:
– قبول نشدی؟
پسر آهی کشید و ادامه داد:
– قبول نشدم و خانوادم هیچی نمی‌دونن. دیگه‌نمی‌تونم ادامه بدم. واقعا نمی‌تونم. دلم به حال خوشی‌ها و لحظاتی که می‌تونستم داشته باشم و فدای تلاش‌های بی‌فایده کردمشون می‌سوزه‌. چندین مدل قرص رو امتحان کردم. بهشون معتاد شدم. اگر یه روز نخورم دستام از استرس می‌لرزن…
پسر سرش را با دو دستش گرفت و فریاد زد. غم و حسرت امانش نمی‌داند. تماشاچی‌ها همه ساکت شده بودند و تلاش می‌کردند صدای پسر و زن را بشنوند.
فقط صدای فریاد های پسر به گوششان می‌رسید. پدر پسر فریاد زد:
– دست از این بچه بازیا بردار پسر! تو هیچیت نیست. داری آبرومون رو می‌بری.
زن با انزجار تلاش کرد پدر پسر را میان جمعیت پیدا کند. مادرش هنوز هم با صدای بلند گریه می‌کرد و التماس می‌کرد پسرش را نجات دهند.
زن چند ثانیه‌ای به پسر خیره شده بود و درباره چیزهایی که از دست داده می‌اندیشید.
پسر آرام‌تر شد. دست‌هایش را پایین انداخت و به کفش‌هایش زل زد.
زن گفت:
-آبنبات چوبی می‌خوای؟
پسر درحالی که اشک می‌ریخت لبخندی تلخ زد و سرش را تکان داد. باد آرامی وزید. زن شالش را با دست گرفت. به داخل خانه رفت و چند لحظه بعد با آب‌نبات قرمزی در دست برگشت. درحالی که می‌گفت ( ببخشید) آب‌نبات را روی پشت بام ساختمان رو‌به‌رویش پرت کرد. هدف‌گیری‌اش خوب بود. پسر با یک حرکت از لبه ی دیوار پایین پرید‌. آب‌نبات را برداشت و پوسته‌اش را باز کرد. پوسته را درون جیب سویشرت آبی‌اش فرو کرد و دوباره به لبه‌ی پشت بام برگشت.
امید جمعیتی که فکر می‌کردند زن او را منصرف کرده، با برگشتن پسر از بین رفت. پسر آب‌نبات را در دهانش گذاشت. ترش‌‌مزه بود.
زن لبخندی زد :
-چطوره؟
پسر درحالی که تلاش می‌کرد مادرش را بین جمعیت تشخیص دهد و اشک می‌ریخت پاسخ داد:
-عالیه!
پسر ناگهان سرش را بالا آورد و مشغول تماشای آسمان شد.
زن هم مسیر نگاهش را دنبال کرد و گفت:
– حیفه آخرین شب زندگیت ماه رو نبینی نه؟
– خیلی.
پلیس‌ها دست به کار شده بودند. درحال بریدن قفل کتابیِ در، از پشت بودند. پسر فریاد زد:
– قسم می‌خورم اگر قفل رو ببرین خودم رو پرت می‌کنم پایین! کاراتون فایده‌ای نداره.
پلیس ها به اجبار دست از کار کشیدند.
زن در این میان لبخند زد:
– به نظرت ارزشش رو داره به خاطر کنکور بمیری؟
– شاید مرگم تاثیرگذار باشه. شاید یه سری چیزا رو تغییر بده.
زن لبخندی تمسخرآمیز زد:
-اگر می‌خوای برای تغییر بمیری میتونی بری شهید بشی!
مردنِ تو هیچ چیزی رو تغییر نمیده. جز حرف مردمی که مثل گلوله می‌فرسته سمت زندگی خانوادت.
– تو هم مثل بقیه می‌خوای منو قانع کنی خودکشی نکنم؟
زن انگشت‌هایش را از آبنباتش جدا کرد. آبنبات به پایین پرت شد. مردم در پایین ساختمان درباره چیزی که به زمین افتاد کنجکاو شدند و سراغ آن رفتند. یکی از ماموران هنوز با اسلحه میان آنها ایستاده بود که مانع درگیری شود. آتش‌نشانی و اورژانس هم در این مدت آمده بودند.
زن گفت:
– دیدی چی شد؟ آبنبات من زودتر از تو خودکشی کرد. فکر کنم می‌خواست از من انتقام بگیره ولی اون نمی‌دونست من یه کمد پر از آبنبات دارم! من نمی‌خوام جلوی تورو بگیرم. فقط واقعیت رو گفتم. همچین مرگی باعث تغییر نمیشه. بعد به عزرائیل نگی به خاطر تغییر خودکشی کردما… مطمئنم خوشش نمیاد.
-توصیه خوبی بود!
– خواهش می‌کنم.
پسر دستانش را باز کرد. چشمانش را بست و آماده پریدن شد.
زن فریاد زد:
-هِی! صبر کن.
– پسر نگاهی به او انداخت.
– نمی‌خوای آخرین آبنبات زندگیت رو تا آخر بخوری؟ حیف نیست؟ از اونجایی که شنیدم به کسایی که خودکشی کردن اون دنیا آبنباتی نمی‌رسه میگم.
رد پای خنده‌ای تلخ روی صورت پسر آشکار شد. لبه‌ی پشت بام نشست. از ایستادن خسته شده بود.
زن نگاهی به مردم پایین ساختمان انداخت. مرد صدا کلفت دوباره فریاد زد:
– هووووی بچه! پس چرا‌ نپریدی؟ عمو می‌گیردت.
و بعد قهقه زد. چند نفری به او هجوم بردند و شروع به کتک زدنش کردند. سرباز هر چه تلاش کرد موفق نشد جلوی آنها را بگیرد. مادرِ پسر، همچنان جیغ می‌زد اما خبری از پدرش نبود. پسر احتمال می‌داد بین کسانی باشد که به جانِ صدا کلفت افتاده‌اند.
با التماسِ سرباز، یکی از آتش‌نشانان شیلنگ آب را به سمت گروهی که دعوا می‌کردند گرفت و آب را با فشار به آنها پاشید تا از هم جدا شوند.
زن خندید و به پسر نگاه کرد:
-ببین چه فیلمی ساختی!
پسر بی‌توجه به غوغای ۲۱ متر پایین‌تر، نی آبنبات را از دهانش بیرون آورد و به زن گفت:
-تموم شد.
زن در پاسخش لبخند زد. پسر پریشان بود. دوباره روی پاهایش ایستاد‌؛ دستهایش را گشود و چشمانش را بست.
زن نگران شد. ناگهان سیاهی لباسِ چند مامور پلیس را درحالی که داشتند از پنجره طبقه هفتم به پشت بام می‌رفتند را دید. فریاد زد:
-صبر کن بچه!
این بار پسر بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت:
– بله!
-اسمت رو بهم نگفتی اسم منم نپرسیدی.
زن نیم نگاهی به پلیس‌ها انداخت. آن‌ها آرام و کند حرکت می‌کردند. شالش را فشرد. زندگی پسر در دستان او بود.
پسر گفت:
– من سپهرم.
– اسم قشنگی داری‌. من لیلام.
– اسم شما هم قشنگه.
چشمانش را گشود و لبخندی گرم به زن زد:
-بابت آخرین آبنبات ممنونم. خدانگهدار…
پلک‌هایش را فشارداد و خودش را رها کرد.
ناگهان دستی را در دستش و دستی را دور سینه‌اش احساس کرد. نفس نفس می‌زد. وقتی چشم باز کرد پلیس‌ها را دید.
زن همچنان لبخند می‌زد.
پلیس‌ها او را پایین آوردند و درحالی که نگاهش زن را نشانه گرفته بود از لبه‌ی پشت‌بام دورش کردند.
یکی از ماموران پلیس رو به زن گفت:
– ممنونم خانم! شما کمک بزرگی بودین.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.