روی عرشه کشتی ایستاده بود و در حالی که باد سرد صبحگاهی صورتش را نوازش میکرد حرکت امواج آرام دریای آبی را تماشا میکرد.ساعت ۶:۲۰ دقیقه صبح بود و فقط او و سه مسافر و پنج نفر از خدمه کشتی آنجا بودند.
با شنیدن صدای قدم های پشت سرش رویش را برگرداند.فقط یک خانم بود که با پسر کوچکش روی عرشه قدم میزد و به سوالات بی پایانش درباره دریا و کار خدمه و کشتی جواب میداد.آن پسر با نگاه های کنجکاوش او را یاد اولین باری که سوار کشتی شده بود میانداخت.زمانی که پدرش او را در آغوش گرفته بود و درباره ماهی ها و زندگی زیر دریا توضیح میداد و او هم درحالی که دست و پایش را از ترس جمع کرده بود به چشمان پدرش نگاه کرده بود و با صدای آرام و لحن مضطربی گفت:«اون پایین کوسه هم هست؟»
نگاه های ترسان او پدر را به خنده انداخته بود.او با لبخند به او گفته بود:«آره عزیزم وجود داره…»و وقتی چشم های گرد شده او را دید لبخندش عمیق تر شد و ادامه داد:«اما لازم نیست نگران باشی.اونا نمیتونن بهت آسیبی برسونن.»و سپس زیر لب زمزمه کرد:«نه به اندازه آدم ها.»
حالا شش سالی میشد که معنی حرف پدرش را فهمیده بود.هیچ موجودی در کره خاکی قدرتطلب تر و حقهباز تر از انسان نبود.آنها نه تنها زندگی موجودات حقیقی زمین را،بلکه زندگی همدیگر را هم خراب میکنند.
چشمان او همیشه در زمان تنهایی به دنبال خطر بودند.دنبال افرادی که منتظر بودند تا او را تنها بیابند و به جان او سوء قصد کنند یا به او دستبرد بزنند.او همیشه با دقت مراقب آدمهای اطرافش بود تا از امنیت خودش مطمئن شود.
مثلاً خدمتکاری که با بیحوصلگی زمین را جارو میزد کفش پاره و کهنهای به پا داشت که نشانه وضع مالی نه چندان خوب او بود و مرتب سرفه میکرد که میتوانست به خاطر یک سرماخوردگی ساده یا بیماری خطرناک تری باشد،خانمی که موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و سعی میکرد منظم راه برود اما به طرز احمقانه ای تلو تلو میخورد و کفش بسیار پاشنه بلند او حداقل یک سایز برای پایش کوچک بودند و پایش را مانند خواهران سیندرلا به زور توی آن کفش جا کرده بود و مرد قد بلندی هم که کت و شلوار مشکی رنگ شیکی به تن داشت روی کمی آب که روی زمین ریخته بود سر خورد و محکم روی زمین افتاد.ویلیام نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد و با اینکه تلاش میکرد پوزخندش را از روی صورتش پاک کند اما لب هایش دوباره به حالت قبل برمیگشتند.مرد از جایش بلند شد و در حالی که با اخم به اطرافش نگاه میکرد و کت و شلوارش را میتکاند چشمش به ویلیام افتاد و چند ثانیه با خشم به او نگاه کرد و سپس رویش را برگرداند و با صدای بلندی داد زد:«جیسون!هی جیسون! بیا اینجا».
مردی با مو و ریش کوتاه و قرمز و بینی کشیده ای که بیش از هر چیزی در صورتش جلب توجه میکرد دوان دوان به سمت او آمد و با لحن تملق آمیزی گفت:«بله جناب هندرسون!چه چیزی خاطر شما رو آزرده کرده؟»
مرد که او را را هندرسون نامیده بودند یک ابرویش را کمی بالا داد قیافه مغرورانه ای به خودش گرفت و با لحن تحقیر آمیزی گفت:«خوب جیسون این رو تو باید بگی نه من.تو چه سرپرستی هستی که خدمه ات بلد نیستن درست زمین رو بشورن؟اصلا میدونی این کت و شلوار که به خاطر سهل انگاری تو و زیردستات گلی شده چقدر میارزه؟معلومه که نمیدونی.»
جیسون دلجویانه و با نگرانی مصنوعیای گفت:«اوه من واقعا از شما معذرت میخوام.و مطمئن باشید خدمات شستوشوی لباس رایگان در اختیار شما قرار میگیره.»
هندرسون پوزخندی زد و گفت:«فکر کردی واسه من رایگان بودن یا نبودن خدماتتون مهمه؟من بهت خبر دادم تا بهت یه لطفی کرده باشم و بهت بگم که خدمه بیعرضه ای داری.» و این حرفش باعث شد ویلیام دوباره پوزخند بزند.
جیسون با سپاس گزاری مبالغه آمیزی گفت:«من از این بابت واقعا از شما تشکر میکنم جناب.و الان این پسرک احمق رو احضار میکنم تا برای عذر خواهی از شما حاضر بشه».
و سپس فریاد زد:«جیمز!جیمز!حواست کجاست پسر؟بیا اینجا ببینم چه دسته گلی به آب دادی».
پسرک لاغر و کهنه پوشی که ویلیام او را هنگام جارو کردن زمین دیده بود جارو را روی زمین رها کرد و در حالی قوز کرده بود و شانه هایش به سمت جلو آمده بودند و باد موهای قهوه ای چرب و پیراهن بسیار بزرگ و سفید چرک و پر از لکهاش را در هوا تکان می داد به سمت آن دو رفت.به محض اینکه جیمز به دو قدمی جیسون رسید او فریاد زد:«پسرک احمق تو چی کار کردی؟چند بار بهتون گفته بودم که اینجا کشتی نفتکش نیست که کارتون رو درست انجام ندین و کسی هم چیزی بهتون نگه.به من بگو این چیه؟»و انگشتش را چنان که انگار آب جمع شده روی زمین یک متهم است سمت آن گرفت و به صورت جیمز خیره شد.جیمز نگاه بی تفاوتش را کمی به سمت راست برد و گفت:«من امروز طی نکشیدم.»
جیسون لحظه ای مکث کرد و به هندرسون که با حالتی تحقیر آمیز به او پوزخند میزد نگاهی کرد و گفت:«اینه توجیهت؟سرپیچی از وظایف؟»
«امروز شیفت من نبود.»
«اما میتونستی تمیزش کنی نه؟»
رفتار احمقانه جیسون برای ویلیام قابل تحمل نبود.او چشمانش را با بیحوصلگی چرخاند و در حالی که کف چوبی کشتی زیر قدم های خشمگینش قژ قژ میکرد به سمت آنها رفت و مچ دست جیمز را گرفت و گفت:«بیا پسر لازمت دارم.»و او را دنبال خودش کشاند.در راه نگران بود که نکند اشتباه کرده باشد که او را دنبال خودش کشیده باشد پس او را در حالی که سرفه هایش قصد تمام شدن نداشتند به شلوغ ترین قسمت کشتی برد.جیمز دستش را جلوی دهانش گذاشت و حداقل سه بار سرفه کرد.سپس بینی اش را بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت:«چی نیاز داشتید آقا…ی محترم؟»
ویلیام که با تعجب چشم های قهوه ای او که به طور وحشتناکی سرخ بودند نگاه میکرد با لحن نا مطمئنی گفت:«اممم…هیچی!»نفسی کشید و با آرامش ادامه داد:«فقط خواستم از دست رئیس احمقت نجاتت بدم.»
جیمز در حالی که سرش را از همیشه پایین تر گرفته بود به آرامی و با صدای گرفته ای گفت:«ممنونم آقا.»
ویلیام پرسید:«حالت خوب نیست.مگه نه؟»
جیمز ابرو هایش را بالا داد و سرش را کمی بلندتر کرد.انگار انتظار نداشت مردی که جلیقه کتان شیک و پیک میپوشید حالش را پرسیده باشد.«من…خوبم آقا.فقط مریضی ساده گرفتم.»
«وقتی رسیدیم به مقصد برو دکتر.حال روزت نشون میده مریضی ساده نیست.»
«پول ندارم.»
ویلیام از اینکه یک جوان هجده_نوزده ساله حتی پول لازم برای پرداخت هزینه یک کار کاملا معمولی ندارد تعجب کرد.«خوب یکم پول از اون رئیست…جیسون قرض بگیر.»
اخم های جیمز در هم رفت ولی با احترام گفت:«ترجیح میدم ازش چیزی نگیرم.»
حرف جیمز برای ویلیام عجیب بود.شاید جیسون علاوه بر پاچهخواری،ادم بد حسابی هم بود.او طوری که انگار بخواهد دو نفر را باهم آشتی بدهد گفت:«میتونی بگی پولشو از حقوق بعدیت کم کنه.اگه بهش اعتماد نداری یا به نظرت قبول نمیکنه من به عنوان واسطه میام و کمکت میکنم.»
جیمز پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:«البته که با کمال میل قبول میکنه که یه ماه به حمالی کردن من اضافه کنه.و منم حقوق نمیگیرم.»
وقتی جیمز ابرو های ویلیام را که در بالا ترین حالت ممکن بودند و نگاه متعجب او را دید آهی کشید و با بی حوصلگی همیشگیاش گفت:«اگه خیلی دوست دارید بدونید آقا باید بگم که…»مکثی کرد و سپس با پوزخند و مبالغه تمسخرآمیزی جیسون را خطاب کرد و ادامه داد:«ملوان جیسون عموی منه و بعد مرگ پدرم وقتی اوضاعمون بد بود بهمون واسه هزینه ها و مدرسه خواهر و برادرام و چیزای دیگه کمک کرد که بهتر بود تو سطل آشغال زندگی میکردیم تا اینکه مدیون اون باشیم.وقتی سه سال پیش وقتی هفده سالم شد شروع کرد به موعظه درباره کمک هاش تا منو برد پیش خودش توی کشتی تا شیش سال برای جبران پولی که بهمون داد واسش کار کنم.منم فکر میکردم بیام اینجا شاید یه پولی بهم بده که دست خالی نباشم و واسه اینکه برادرزادشم واسم بیشتر از بقیه مایه بذاره.اون موقع ها خیلی دوستش داشتم و فکر میکردم تنها پناه زندگیمه اما اینجا که اومدم شناختمش.نه تنها به جز برای غذا هیچ وقت به من دستمزدم رو نداد که باهام مثل یه حیوون رفتار کرد.دو برابر بقیه ازم کار کشید و همیشه منو سرزنش کرد چون بقیه یه کسی رو داشتن و اگه یه روز از چاپلوس و خسیس و عوضی بودن جیسون خسته میشدن میتونستن بدون اینکه محتاج هیچ کسی باشن برن اما من نه.آخرشم واسه ضایع نشدن خودش جلوی یکی مثل همونی که دیدینشون منو تحقیر میکنه.من اینجا یه بدبخت که از همه بیشتر کار میکنه و هیچی هم گیرش نمیاد بیشتر نیستم. و خوب آره،اگه بهش بگم بهم پول میده اما پول اون عوضیو نمیخوام.بیشتر از نصف این بدبختی گذشته و دو سال و نیم دیگه من آزاد میشم پس نمیخوام حتی یه روز بیشتر واسه جیسون حمالی کنم».
شاید بعد از ۲۷ سال این اولین برخورد حقیقی ویلیام ویلسون،صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های جواهر سازی لندن با فقر بود.داستان جیمز چیزی را در وجود ویلیام شکست.او از زمانی که به یاد میآورد فرزند لوس و نازپرورده خانواده ویلسون بود و هرچه میخواست فراهم بود و اطرافیانش به او عشق میورزیدند.وقتی به جیمز ریزنقش و لاغر نگاه میکرد احساس کودکی در مقابل یک پیرمرد را داشت.او کل اروپا را دیده بود اما تا به حال احساس تحقیر شدن را نچشیده بود و هرگز مجبور نبود حتی یک سال برای چیزی انتظار بکشد.
وقتی که بالاخره ذهنش از افکارش پاک شد متوجه شد که حداقل ده ثانیه با حالتی احمقانه جیمز را نگاه میکرده است،پس مدتی اطرافش را نگاه کرد و سپس پرسید:«چقدر از بدهی ات مونده؟»
«صد شیلینگ.»
ویلیام نفس عمیقی کشید و گفت:«من این پول رو به جیسون میدم.»
جیمز با لحن تندی گفت:«من دلسوزی کسی رو نمیخوام.»
ویلیام کمی مکث کرد و درحالی که نهایت تلاشش را میکرد تا لحنش ترحم آمیز نباشد گفت:«میتونی بهش بگی دلسوزی اما من واسه اینکه دلم واست سوخته این پیشنهاد رو بهت ندادم.مگه نگفتی از تو دو برابر بقیه کار میکشه؟اگه این درست باشه تو رو بیشتر از چیزی که باید اینجا نگه داشته.و اگه اونقدر آدم آشغالیه که میخواد بیشتر از چیزی که باید نگهت داره.من از دستش خلاصت میکنم.»
«لابد بعدش باید واسه شما کار کنم؟»
«نه اگه خودت نخوای.از این زندان آزادت نمیکنم که بیارمت تو زندان خودم.»
جیمز سکوت کرد و شروع کرد به فکر کردن و سپس به ویلیام نگاه کرد و گفت:«قبول!واست جبرانش میکنم.»
«فکر کنم تا الان به اندازه کافی جبران کردی.»
ویلیام در ادامه روزش هرگاه که سکوت بر فضا چیره میشد به یاد جیمز میافتاد.آن پسرک بینوا بیشتر از کل عمر او رنج و عذاب تحمل کرده بود و اوضاع سلامتی اش از پدربزرگ هشتاد و سه ساله او بدتر بود.ویلیام به بیست سالگی خود اندیشید.او در آن زمان کل انگلستان و دانمارک و فرانسه و آلمان را گشته بود که البته این برای قبل مرگ پدر بود.جیمز سال هایی را که او در سفر به قاره اروپا گذرانده بود را در یک کشتی قدیمی کار میکرده است.احساس حماقت میکرد.جیمز در بدبختی منتظر زندگی بود و ویلیام در رفاه آرزوی مرگ میکرد.هنگام غروب آفتاب ویلیام به رستوران کشتی در طبقه پایین رفت و روی دور ترین نقطه سالن روی صندلی یک میز سهنفره نشست و از گارسون که پیراهن سفید و شلوار و کراوات سیاهش برای رستورانی که دکورش او را یاد کشتی دزدان دریایی میانداخت بیش از حد شیک و شق و رق بود کیک و شکلات داغ درخواست کرد و غرق ساخت مکالمهای خیالی با جیسون برای پرداخت بدهی جیمز شد.ناگهان کسی دستش را محکم روی میز گذاشت و افکار او را مانند قاصدکی به باد فراموشی سپرد.
«ویلیام ویلسون؟»
ویلیام با شک و تردید به مرد جوان و پوست تیره و موهای بهم ریخته و و چشمان سیاهی آشنایی که با تعجب،صمیمیت و شاید احترام او را مینگریستند نگاه کرد و گفت:«شما؟»
مرد کمی تعجب کرد و دستش را از روی میز برداشت و گفت:«آلبرت هریسون.»و سپس دستانش را برای دست دادن جلو آورد و با ویلیام دست داد.
ویلیام آلبرت را به خاطر آورد.اولین بار پدرانشان آنها را به هم معرفی کردند و او هم با اعتماد به نفس به ویلیام خجالتی دست داده بود و گفته بود:«سلام ویلیام عزیز.من آلبرت هستم و خوشحال میشم توی بازی من و دوستام شرکت کنی.»
ویلیام و آلبرت برای سال ها دوستان یکدیگر بودند و بعد ها هم بارها او را در مهمانی ها دیده بود.میدانست که او یک کاوشگر است و احتمالا در زمینه های محیط زیستی فعالیت میکرد.کنار آلبرت مرد دیگری بود که موهای قرمز کوتاه و مرتب و چشمان سبز تیره و کک و مک داشت.او را هم پیش از این کنار آلبرت دیده بود.
بعضی از مردم قبلاً آلبرت را «آلبرت دیوانه» صدا میزدند چون هروقت کسی درباره کارش سوال میکرد با پرت و پلا های علمی کاملا او را گیج میکرد اما پس از اینکه به جای پسر آدام اسمیت،آن یانکی ثروتمند که شریک مالی پدرش بود،آن پسر مو قرمز از طبقه متوسط را که از دوستان قدیمیاش بود به عنوان همکارش انتخاب کرد و باعث قطع همکاری او و پدرش و ضرر های مالی بسیاری شد دیگر همه او را آلبرت دیوانه صدا میزدند.
ویلیام لبخند عمیقی زد و از جا بلند شد و گفت:«معذرت میخوام که نشناختمت آلبرت عزیز.»
«اجازه داریم مدت کوتاهی رو پیش شما بنشینیم؟»
«البته!»
آلبرت و متیو روی صندلی های خالی کنار او نشستند و گارسون را برای سفارش صدا زدند.پسر مو قرمز دستش را جلو آورد و گفت:«من متیو دیویس هستم آقای ویلسون.»
«خوشوقتم.»
آلبرت پس از اینکه اولین جرعه از قهوه اش را نوشید گفت:«واقعا عجیبه که شما رو اینجا میبینم.هرچند این کشتی هم جزو کشتی های خوب محسوب میشه اما فکر میکردم همیشه از کشتی های بزرگ و مجلل برای سفر استفاده میکنید.»
ویلیام دلش نمیخواست جوابی بدهد پس چند لحظه مکث کرد تا چیزی برای گفتن پیدا کند.
آلبرت که متوجه سکوت عجیب ویلیام شده بود سریع گفت:«اما اگه دوست ندارید درباره اش صحبت کنید اصرار نمیکنم سوالم فقط از روی کنجکاوی بود.»
ویلیام که در جنگ همیشگی با مغزش دنبال حرف مناسبی میگشت و بالاخره گفت:«نه مشکلی نیست راستش…به دلایل امنیتی.»
متیو با لحن همدردانهای گفت:«درک میکنیم که بعد از اتفاقاتی که برای پدرتون افتاد اعتماد کردن به بقیه سهامدار های کارخونه باید سخت باشه.»
ویلیام لبخندی زد و گفت:«و شما؟چی شمارو به اینجا کشونده؟»
آلبرت جواب داد:«یه پروژه تحقیقاتی درباره گیاه های بومی جنگل های انگلستان.قراره یه کتاب در این باره بنویسیم.»
ویلیام از اینکه آلبرت برای اولین بار با جملات عادی جوابش را داد تعجب کرد و سپس گفت:«جالبه.اول قراره کتاب رو بنویسید و بعد برای ناشر ببرید یا قول کتاب رو به ناشر دادید؟»
متیو جواب داد:«ناشر ما در جریان کتاب هست و باید بعد از تحقیق تا شش ماه بعد مقاله مون رو برای چاپ بفرستیم بفرستیم.»
«توی انگلستان کار نمیکنید؟»
آلبرت جواب داد:«متاسفانه نه.ما دو ماه گشتیم نتونستیم توی انگلستان کسی رو پیدا کنیم که حاضر بشه کتابمون رو چاپ کنه اما وقتی یه ناشر خارجی از ما درخواست کرد قبول کردیم.»
«عجیبه که کسی قبول نکرده.»و با لبخند ادامه داد:«و اینکه به طور اتفاقی توی یک کشتی هستیم هم عجیبه.»
آلبرت هم لبخند زد و گفت:«بله واقعا عجیبه اما باعث خوشحالی هم هست.راستش ما قصد داشتیم برای یک کشتی دیگه بلیط بگیریم اما تمام بلیط ها فروخته شده بودن.اما بد هم نشد.یکی از مسافر های کشتیای که ما میخواستیم آدمی بود که اصلا دوست نداشتیم ملاقاتش کنیم و البته اون هم همینطور.»
ویلیام لبخند کوچکی زد و پرسید:«اسمیت؟»
آلبرت هم لبخندی زد و گفت:«اسمیت پسر.»
«هنوزم بابت اون قضیه دلش پره؟»
متیو با دهان نیمه پر گفت:«چه جورم!بعد چهار سال هنوز زمان دیدن من مثل یه بچه اخم میکنه.»
ویلیام سرش را تکان داد و گفت:«حداقل ده ساله که یه بچه لوس باقی مونده.»
آلبرت لبخند زد و گفت:«و بخاطر ایشونه که بین ناشر های مطرح انگلستان هیچ کدوم پروژه ما رو قبول نکردن.»
«خجالت آوره!اسمیت باید یه سری چیزها رو به پسرش یاد بده.»
آلبرت گفت:«خودش بیشتر از پسرش دلخور به نظر میرسه.در حقیقت اون میخواست که اسم پسرش رو به عنوان پژوهشگر جایی ثبت کنند تا جایگاهش بالاتر بره اما خود لیام اسمیت فقط بابت قبول نشدنش ناراحت بود.»
متیو حرف آلبرت را ادامه داد:«و اگه خود آدام اسمیت نخواد پسرش نمیتونه همه اون ناشر هارو راضی کنه که کتاب ما رو قبول نکنن.»
ویلیام گفت:«واقعا اسمیت ها آدم های عجیبی اند.»و بعد از تمام کردن غذایش بلند شد و گفت:«معذرت میخوام آقایون اما باید برم.شبتون بخیر.»و پس از خداحافظی از آلبرت و متیو آنجا را ترک کرد و برای خواب به اتاق خودش رفت و وقتی به اتاق خودش رسید درون قلبش حسادت را احساس کرد.آلبرت هرگز نتوانسته بود به مدیریت اموال پدرش پس از او دست بیابد اما ویلیام به او غبطه میخورد!او برای آرزوی خودش میجنگید نه هیچکس دیگر اما ویلیام تقریبا فراموش کرده بود که چه آرزویی دارد.
صبح روز بعد ساعت ۵:۳۰ صبح ویلیام دوباره در عرشه کشتی ایستاده بود و به حرکت امواج دریا نگاه میکرد.صدای آشنایی به گوشش خورد.«صبتون بخیر آقای…اممم…اسمتون رو نپرسیده بودم نه؟»
«نه نپرسیدی.ویلیام ویلسون.»
«خوب آقای ویلسون…»
«ویلیام صدام کن.»
«خوب باشه…آقای ویلیام!میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟»
«آره.البته.»
«وقتی داشتیم حرف میزدیم…منظورم دیروزه…گفتید نمیخوام بیارمت تو زندان خودم و خب فضولیم گل کرد ببینم مگه پولدارا هم مگه اسیری دارن؟»
ویلیام چند ثانیه سکوت کرد و باعث شد جیمز از پرسیدن این سوال خجالت بکشد..بالاخره ویلیام گفت:«شاید آره اما منظور من این نبود.اینو گفتم که بدونی از این بعد از ظهر به بعد دیگه اختیارت دست کسی نیست و میتونی راه زندگی خودت رو پیدا کنی و مطمئن باشی که مدیون من نیستی.»و پس از کمی سکوت ادامه داد:«دوست داری بعد از رفتن از اینجا چی کار کنی؟»
جیمز چند ثانیه به فکر فرو رفت و سپس گفت:«اممم…نمیدونم…شاید برگشتم به روستای خودم و با خونوادم یه شیرینی پزی باز کردم یا شاید پول جمع کنم واسه خریدن یه کشتی کوچیک مال خودم.شایدم نوازندگی یاد گرفتم یا خوب شاید اگه شما خواستید با شما کار میکنم.»
«خوب آخری به اندازه بقیه نمیتونه قشنگ باشه.»
«چرا؟»
«چون مجبور میشی یه روند تکراری کسل کننده رو هر روز تکرار کنی.هر روز کت و شلوار میپوشی و برای محافظت کردن از خودت،اطرافیانت و اموالت دروغ میگی،با آدمایی که ازشون متنفری خوش و بش میکنی و برای پول زندگی رو فراموش میکنی و شاید هیچوقت نفهمی که تا حالا تو زندگیت واقعا لبخند زدی.»
«اما پول داشتن بد نیست.غذای خوب،خونه خوب،سفر کردن و کلی خوبی دیگه.»
«البته که پول خوبه اما کسی پول رو از درخت برداشت نمیکنه.من مدیر کارخونه ای هستم که از پدربزرگم بهم به ارث رسیده.همه افراد مهم من رو به مهمانی های مجللشون دعوت میکنند و با من با احترام رفتار میکنند.جالب به نظر میاد اما میخوام یه چیزی رو برات تعریف کنم.من هم سن تو بودم که از سفر برگشتم خونه و جسد پدرم رو که رد چاقو روی سرش بود رو بهم نشون دادن.یک سال طول کشید اما بالاخره فهمیدیم که همه اش دسیسه ی یکی از شرکای پدرم بوده.اون همیشه توی خونش از من خوب پذیرایی میکرد و وقتی که بچه بودم هر موقعی که قرار بود به خونه ما بیاد برای من هدیه میآورد.وقتی داشتم برای پدرم اشک میریختم جزو اولین آدمایی بود که من رو در آغوش گرفت و بهم تسلیت گفت.میدونی از وقتی که بچه بودم آدمای زیادی تلاش میکردند از پشت به پدرم خنجر بزنند اما تقریبا از قبل معلوم بود چه قصدی دارن اما اون بیست سال با پدرم کار کرده بود و مورد اعتماد ترین آدم برای پدرم بود حتی بیشتر از عموم اما بزرگترین ضربه رو اون به پدرم زد.»
این بار نوبت جیمز بود که داستان ویلیام بهت زده اش کند و او را به فکر فرو ببرد.
«توی دنیای من آدما به اندازه مشتریای یه شیرینی پزی خوب و به اندازه ملوان های کشتی وفادار نیستن.اونجا به هیچکس نمیشه اعتماد کرد حتی به نزدیک ترین هاشون.واسه همین ترجیح میدم هرجایی که ممکنه اونا باشن نباشم.»
جیمز پس از زمان نسبتا طولانی با تردید و صدای آرامی گفت:«الان به من اعتماد دارین؟»
«آره.میتونم بگم بهت اعتماد دارم.»
«میتونم بپرسم که چرا؟»
ویلیام چند لحظه فکر کرد و سپس گفت:«خوب…هر بار که کشتی به مقصد میرسید تو میتونستی بین جمعیت بری و فرار کنی،یعنی تو بیشتر از ده بار شانس دور زدن جیسون و فرار کردن از دستش رو داشتی اما این کار رو نکردی.چرا؟»
جیمز چند ثانیهای به فکر فرو رفت و سپس گفت:«نمیخواستم مدیونش باشم و زیر قولم بزنم.»
«دقیقا!تو آدم از پشت خنجر زدن نیستی جیمز.»لحظهای سرش را پایین برد و به دریای آرام خیره شد و دوباره سرش را بالا آورد و گفت:«میدونی جیمز،آدما توی مسیر پیشرفت باید یه سری چیزها رو بذارن کنار و معمولا اولیش وجدانشونه.هرچی بیشتر قدرت میگیرن وجدانشون کمرنگ تر میشه تا وقتی که برای احساس بزرگ بودن آدمم میکشن.»و هر لحظه جسم بیجان پدر و سر خونینش در ذهنش زنده تر میشد.«و چیزی که درباره تو فهمیدم اینه که برای بالا بردن خودت کسی رو هل نمیدی پایین،واسه همین اگه تصمیم گرفتی پیش من بمونی باید خودت رو آدم های پوشالی ای که لباس های شیک میپوشند و تظاهر میکنند چیزی توی قلب های مرده شون دارن جدا کنی.تو یه آدم واقعی هستی جیمز،واقعی تر از منی که دارم اینا رو بهت میگم.از این هدیه محافظت کن.»
جیمز برای زمان طولانی ای سکوت کرد و در افکارش غرق شد.ویلیام بابت اینکه از تمام بدی های کارش به جیمز گفته بود پشیمان شد.با اینکه باید برای اینکه او آگاهانه مسیر زندگیاش را انتخاب کند او را از مشکلاتش خبردار میکرد اما در قلبش آرزوی داشتن دوستی با صداقت جیمز را داشت.
«چرا اوضاع رو عوض نمیکنید؟»
«چون نمیتونم!»
«چرا؟»
«چون همه این کار ها رو پدرم بهم سپرده و منم اگرچه دلم میخواد اما زیر قولم نمیزنم.هر از گاهی آرزو میکنم که کاش یه پسر بیعرضه بودم که پدر حتی حاضر نمیشد خونه رو دستش بسپاره اما متاسفانه اون از من یه آدم مسئولیت پذیر ساخته.»
جیمز لبخند کوچکی زد و گفت:«پس حالا من میپرسم.اگه امروز بعد از ظهر شما هم قرار بود که از مسئولیت هاتون آزاد بشید چیکار میکردید؟»
ویلیام جواب داد:«نمیدونم…شاید با تو میاومدم دریا نوردی.»و لبخند زد.
ویلیام جاروی جیمز را برداشت و گفت:«اما خوب حالا بیا تصور کنیم که واقعا دزد های دریایی هستیم و من به کشتی تو حمله کردم جیمز.بیا ببینم چی تو چنته داری پسر!»
«هی هی هی!صبر کن کاپیتان!»و جاروی خدمتکاری را که در چند متری او بود را قبل از اینکه او آن را بردارد از جلویش قاپید و گفت:
«با بد کسی در افتادی ملوان پیر!»
آن دو شروع کردند به ضربه زدن با جارو به یکدیگر و تصور کردن خود مانند دو دزد دریایی و پر کردن کشتی با صدای فریاد هایشان.
«دستت رو قطع کردم!»
«از همین الان مردی!»
«تسلیم شو ملوان!»
آن دو پسر در میان نگاه های متعجب مردم با جارو با یکدیگر شمشیر بازی میکردند و با صدای بلند میخندیدند و فریاد میزدند.آن دو به چشم دیگران دو دیوانه بودند و آن دو دیوانه میان لشکری از مردگان متحرک احساس زندگی میکردند.
ویلیام و جیمز درحالی که عرق صورتشان را پوشانده بود بی توجه به نگاه های تاسف بار مردم اطراف روی زمین ولو شدند
ویلیام نفس نفس زنان گفت:«دیگه قرار نیست…هیچ کدوم از این آدما…به ویلیام ویلسون… به چشم یه آدم…عاقل نگاه کنند.»
جیمز با خنده و با مکث بسیار بین کلماتش و فین فین کنان گفت:«اما…برای من خوبه…هیچکدوم من رو…نمیشناسن.»
ویلیام با نگرانی بلند شد و گفت:«هی تو سرما خورده بودی.من یادم نبود.»
جیمز پس از تمام شدن سرفه هایش گفت:«اشکالی نداره…بهم خوش گذشت.»
«راستی به جیسون بگو ساعت ۱۱ قبل از ناهار میخوام باهاش حرف بزنم.»
چشمان جیمز درخشیدند.«بله آقا بهشون میگم.»و آنجا را ترک کرد و ویلیام را با احساس قهرمان بودن تنها گذاشت.
ساعت ۱۱ ویلیام رو به روی جیسون نشسته بود.
جیسون درحالی که سعی میکرد خود را خوشرو و مشتاق نشان دهد شروع به صحبت کرد:«این پسر به من گفت که میخواید من رو ببینین آقا.»
«بله.من شنیدم که جیمز بخاطر بدهی تا دو سال دیگه باید اینجا کار کنه.من میخوام باقی مونده بدهی اش رو بهتون پرداخت کنم.»
جیسون نگاهی به جیمز کرد و گفت:«نمیدونستم به کسی درباره این موضوع چیزی گفته.»صدایش را صاف کرد و ادامه داد:«بدهیاش دقیقا صد و پنج شیلینگه که بابت جای خواب و پول غذا پونزده شیلینگ بهش اضافه….»
ویلیام وسط حرفش پرید و گفت:«نمیشه!جیمز تمام وقت توی کشتی کار میکرده پس نباید بخاطر جای خواب و غذا پولی بده.»
«ولی شما دارید…»
«بابت جای خواب و پول غذا دینی گردن جیمز نیست.»
جیسون اخم کوچکی کرد و گفت:«قبول.مطمئنید میخواید بخریدش؟»
ویلیام به اخم های درهم رفته جیمز که کنارش ایستاده بود و سپس به جیسون نگاه کرد و گفت:«بله.»
جیسون رویش را به سمت جیمز برگرداند و گفت:«یعنی انقد زود از دست عموت خسته شدی جیم؟»
جیمز با خشم نفسش را بیرون داد و پوزخندی زد و گفت:«سه سال و نیم کار سه نفر رو انجام دادن با دو روز تو ماه تعطیلی.فکر کنم باید خسته باشم نه؟»و بدون لحظه ای درنگ با قدم های سریع و بلند از اتاقک جیسون بیرون رفت و جلوی در در حالی که وزنش را روی یک پایش انداخته و اخم کرده بود منتظر ویلیام ماند.ویلیام چکی برای جیسون نوشت و آن را روی میزش گذاشت و بدون حرف از آنجا خارج شد.به محض اینکه در بسته شد جیمز ویلیام را در آغوش گرفت.ویلیام با چشمان گرد شده و لبخند زنان گفت:«باشه باشه!منو راهی دکتر و بیمارستان نکن جیمز!»
جیمز خودش را از او جدا کرد و با خنده و فین فین کنان گفت:«معذرت میخوام!خیلی خیلی ممنونم آقا!»
ویلیام و جیمز به سمت جای قبلی شان،در گوشهای که میتوانستند دریا را درست زیر پایشان ببینند رفتند.جیمز سرش را مثل همیشه پایین انداخته بود و با حواس پرتی بیشتر راه میرفت.ویلیام شروع کرد به تکان دادن دست هایش جلوی چشمان او و گفت:«جیمز!کجایی پسر؟»
جیمز مثل کسی که در خواب رویش آب سرد ریخته باشند به او نگاه کرد و گفت:«ها؟بله؟همینجا!»
ویلیام در حالی که به صورت بهت زده او میخندید گفت:«میتونی افکارت رو بلند بلند بگی.شاید تونستم واسشون جواب پیدا کنم.»
«چیزی نیست…فقط نمیتونم درک کنم.همین دو روز پیش من مطمئن بودم باید دو سال و نیم صبر کنم و فکر میکردم وقتی جیسون بیاد و بهم بگه میتونم برم از کشتی میدووم بیرون و دور دنیا رو میگردم برم بازار واسه خودم لباس درست حسابی بخرم یا برم کافه و برای اولین بار به شکمم اجازه بدم تا میتونه خودشو سیر کنه.اما الان آزادم،و خوب…نمیدونم باید چی کار کنم.»
«درکت میکنم.وقتی پدرم مرد نمیتونستم باور کنم من باید کارخونه هارو اداره کنم.یا وقتی دوازده ساله بودم و عموم تصمیم گرفت از لندن بره نمیتونستم قبول کنم باید تکالیف ریاضی ام رو خودم بنویسم.»
جیمز خندید و سپس دوباره سرش را پایین انداخت و به دریا خیره شد و با صدای آرام گفت:«وقتی یازده دوازده سالم بود به بابام التماس میکردم واسم یه دوربین بخره اما پولش جمع نمیشد.اون هربار بهم قول میداد تا ماه بعدش برام یدونه بخره اما هر ماه فقط به اندازه غذا و لباس واسمون پول میموند.پنج ماه که گذشت دیگه بیخیال شدم و به خودم گفتم هروقت یه خوک پرواز کرد تو هم یه دوربین داری جیمز!اما روز تولدم بابام دستاش رو گذاشت رو چشام و وقتی دستش رو برداشت دوربینم رو دیدم.قدیمی بود اما تا حالا ارزشمند ترین داراییم بوده…و هست!اون لحظه حس میکردم دوربین مال من نیست.حتی به خودم یادآوری میکردم اون دوربین منه اما داشتن یه دوربین واسم انقد رویایی بود که واقعی شدنش رو باور نمیکردم.»
جیمز به سمت ساعت چوبی پشت سرش برگشت و گفت:«وقت ناهاره من باید برم.فعلا خداحافظ.»و جیمز به سمت اتاق کارکنان و ویلیام به رستوران طبقه پایین کشتی رفت و دوباره آلبرت و متیو را ملاقات کرد اما این بار آنها او را به میز خودشان دعوت کردند.
«از بقیه مسافر های کشتی شنیدم که اوضاع دریا زیاد آرام نیست.»
«اما زیاد هم بد به نظر نمیاد آلبرت.ناخدا میگفت به احتمال زیاد تا وقتی به مقصد برسیم طغیان نمیکنه.»
ویلیام به سمت صدایی در نزدیکی اش برگشت.یک دختر جوان با پیراهن سبز و موهای کوتاه قهوه ای رنگ در میان نگاه های اخم آلود مردم کاغذ های روزنامه را بین آنان پخش میکرد.
«نمیدونستم میراندا براون اینجاست.تو چی متیو؟»
ویلیام به سمت آنها برگشت و پرسید:«شما میشناسیدش؟»
متیو گفت:«آره.مقاله نویس و خبرنگار چند تا روزنامه محلیه و توی جنبش های فمینیسم اخیر درباره کار کردن و حق رای زن ها مقاله هاش خیلی سر و صدا کرده و مثل اینکه قراره یه نمایش با دخترایی که بخاطر همین نمایش بعضی هاشون رو از خونه بیرون کردن بسازه.میتونم بگم آدم محبوبیه اما خیلی بین پا به سن گذاشته ها طرفدار نداره.»
آلبرت گفت:«میدونید آقای ویلسون،آدمایی مثل ادگار میلر یا خانم جوزفین آدامز معتقدن که معترض ها شورشی اند و میراندا براون هم یه شورشی باهوشه که به جای اعتراض کردن سعی میکنه سر مردم رو شیره بماله.به نظر من که بیش از حد متوهم هستند.درسته که با همه حرفای فمینیست ها موافق نیستم اما به نظرم باهوش ترین ها کسایی هستند که بیشتر از چیزی که براشون تعیین کردند میخوان.نظر شما چیه آقای ویلسون؟»
ویلیام پس از اینکه آخرین تکه از استیکش را خورد لب به سخن باز کرد و گفت:«راستش نمیتونم نظر خاصی داشته باشم.شاید تنها قسمتی که باهاش موافقم حق کار دفتری بانوانه که دلیلش هم اینه که به نظرم بعضی از زن ها استعداد هایی دارند.مثلاً عمه من هوش اقتصادی قویای داشت اما پدربزرگم که اون زمان صاحب کارخانه ها بود موافق کار کردن اون نبود و حتی یک بار به اون گفته بود که تنها لطفی که علاقه اون به اقتصاد و ریاضی براش داره اینه که میتونه پول هایی که قراره از شوهر آیندش دریافت کنه رو سریع تر بشماره.وقتی این رو به عمه ام گفت اون مخفیانه برای یه شرکت کوچیک حسابداری میکرد و حقوقش رو زیر تشکش میذاشت تا کسی پیداشون نکنه اما وقتی مادربزرگم پیداشون کرد و به پدربزرگ نشونشون داد اون همه پول ها رو از عمه ام گرفت.دو سال بعد عمه ام تو بیست و سه سالگی مرد اما اگه من به جای پدربزرگم بودم زودتر اون رو استخدام میکردم.»
متیو گفت:«بله حق با شماست.زن ها به شرط نشون دادن استعداد باید بتونن به موقعیتی برسند که به جامعه خدمت کنند.»
میراندا براون به میز آنها رسید.روح جسور و بلند پرواز میراندا درون چشم های قهوهای اش برق میزد.او تعدادی روزنامه با تیتر های«آیا تمامی انسان ها برابر نیستند؟» و «و نقش زنان در جامعه؟» و موارد اینچنین را روی میز آنها گذاشت و با قاطعیتی که ویلیام تا به حال از هیچ زنی نشنیده بود گفت:«وقتتون بخیر آقایون.خوشحالم از اینکه شما رو اینجا میبینم.من میراندا براون مقاله نویس و خبرنگار بیش از چهار روزنامه معتبر انگلستان هستم.میتونید مدت کوتاهی رو برای یک صحبت کاری به بنده اختصاص بدید آقای هریسون و جناب دیویس؟»
آلبرت گفت:«البته خانم براون خوشحال میشیم صحبت های شما رو بشنویم.»
میراندا صندلیای را میز دیگری برداشت و کنار میز دایره ای شکل آنها گذاشت و به محض نشستن شروع کرد به حرف زدن:«شنیدم که شما در حال مطالعه درباره گیاهان بومی هستید.من شخصی رو به نام شارلوت بنت میشناسم.ایشون به مدت ۱۲ سال درباره گیاه شناسی مطالعه کردند و سابقه چاپ مقاله در دو مورد از مشهورترین روزنامه های کشور و تدریس در دانشگاه رو دارند که البته اگه قبول کنید خودشون میتونن بیشتر براتون توضیح بدن.و البته ایشون یک رزومه کوتاه و کلی از خودشون برای شما نوشتن و من اینجا هستم که شما به من اطلاع بدید که اگه مایل هستید که فردا توی لندن ایشون رو ببینید به من بگید تا بهش اطلاع بدم.»
آلبرت و متیو به همدیگر و کاغذی که میراندا به آنها داده بود نگاه کردند و زیر لب شروع به حرف زدن کردند و سپس متیو گفتند:«متاسفانه برای این پروژه نمیتونیم کمک ایشون رو قبول کنیم اما اگه مایل به شرکت توی پروژه های کوچک تر بودند میتونند برای ما نامه بفرستند.»
میراندا با لبخندی مصنوعی گفت:«ممنونم.به ایشون اطلاع میدم.»
«اینارو شما نوشتید درسته؟»صدای ویلیام که روزنامه ها را جلوی چشمانش گرفته بود توجه میراندا را که انگار برای اولین بار داشتن یک مخاطب در این کشتی او را خوشحال کرده بود جلب کرد.«بله و خوشحال میشم نظرتون رو دربارشون بدونم.»
ویلیام نفس عمیقی کشید و به سمت او برگشت و گفت:«قلم مورد تحسینی دارید.»
لبخند میراندا کم رنگ شد اما گفت:«لطف دارید.اما ترجیح میدم نظرتون درباره خود مقاله رو بدونم.»و برای گارسون سردرگمی که جلوی یک میز خالی ایستاده بود دست تکان داد که یعنی او آنجاست.
«خوب راستش زیاد خودم رو درگیر این جور موارد نمیکنم و زیاد تحت تاثیر قرارم نمیده اما اگه برای آدمایی با افکار سنتی که همه این مقاله رو چرندیات میدونن مینویسید باید بگم که زیاده روی کردید.وقتی یه زن شصت ساله خودش رو مستحق رای دادن و درآمد داشتن نمیدونه شما انتظار دارید دختر سی ساله اش رو تشویق به کار و داشتن نگاه سیاسی کنه؟یا انتظار دارید رئیس جمهور شدن یک زن در آینده رو چیزی بیشتر از یک حماقت بدونه؟»
میراندا غذایش را از گارسون گرفت و سپس گفت:«تغییر باید از یه نقطه ای شروع بشه.شاید یکی از اون پیرزن های عبوس برای مسخره کردن من این مطالب رو واسه کسی تعریف کرد و روایت های تمسخرآمیز اون بتونه کسی رو تحت تاثیر قرار بده و به نظرم آدم باید بتونه تاثیری روی جامعه اش بذاره اما نظر شما برام…»قاشق دیگری از سوپش را خورد و ادامه داد:«محترمه.»
سپس صندلی را با صدای قژ قژ آزادهنده ای به عقب هل داد و گفت:«دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم.از مصاحبت با شما خوشحال شدم.خدانگهدار.»
به محض اینکه میراندا از آنها دور شد آلبرت گفت:«چرا اونقدر با عجله اون خانم بنت؟بنتون؟یا هرچی رو رد کردی؟ما سه ماهه دنبال یک گیاه شناس ماهر میگردیم و بهترین کسی که پیدا کردیم فقط به اندازه کتاب های دانشگاهش میدونست.»
متیو به آرامی گفت:«منطقی باش آلبرت.فکر میکنی اگه این خبر که یک زن توی نوشتن کتاب نقش داشته به گوش دیکسون برسه دیگه بابت دو سال کار و تحقیق ما تف کف دستمون می اندازه؟نهایتا بعد اتمام پروژه یه نامه برای اون خانم میفرستیم و ازش درخواست همکاری میکنیم.منم بدم نمیاد چند تا آدم تحصیل کرده به جای اون احمقایی که دیکسون مثلاً برای کمک برامون گذاشته برای پروژه ها کار کنند اما نباید زحماتمون رو به هدر بدیم.»
آلبرت در فکر فرو رفت و با صدای آرام تری گفت:«شاید حق با تو باشه.»و لحظه ای سکوت کرد و سپس با لبخند گفت:«فکرشو بکن!آلبرت دیوانه تبدیل بشه به آلبرت فمینیست دیوانه!»و هردو شروع به خندیدن کردند.
آلبرت با لبخند به ویلیام که خودش را غرق در روزنامه نشان میداد نگاه کرد و گفت:«دیگه وقتشه که من و متیو وسایلمون رو جمع کنیم ویلیام عزیز.امیدوارم بازهم بتونیم باهم دیدار کنیم.خداحافظ»و با متیو از آنجا رفتند.
کمی بعد ویلیام از رستوران بیرون رفت و شروع کرد به قدم زدن روی عرشه کشتی.سفر او تقریبا دو ساعت دیگر به پایان میرسید و دوباره به خانه برمیگشت.سپس یادش افتاد که برای عمه لورا سوغاتی نخریده است.ایرادی نداشت.میتوانست از لندن پارچه ابریشمی بخرد و به او بگوید وقتی در فرانسه بود آن را برایش خریده است.در همین افکار بود که ناگهان متوجه شد که کشتی دارد بیش از حد تکان میخورد و کف کشتی سوراخ شده است.به سختی و تلوتلو خوران به سمت یکی از خدمه کشتی رفت و درحالی که سعی میکرد که روی زمین نیوفتد فریاد زد:«اینجا چه خبره؟»
پسرک که با وحشت به اطراف نگاه میکرد و با یک دستش جارو و با دست دیگرش میله دیواره کشتی را مانند پسربچه ای که خود را به دست مادرش میچسباند گرفته بود با فریاد بلندی گفت:«نمیدونم.انگار کشتی داره غرق میشه.پناه بگیرید آقا.یکی از این موج ها کشتی رو خرد میکنه.»
حس ترس مانند هیولایی از جنس سیاهچاله های آسمان معده ویلیام را میدرید.حرکات دیوانهوار کشتی دید چشمانش را تار کرده بودند و سرگیجه طوری مغزش را ضعیف کرده بود که انگار سی ساعت را بیدار مانده بوده است.دریای خشمگین موج هایش را وحشیانه همچون شمشیر یک جلاد بر سر مردمانی که میدویدند و جیغ میکشیدند و برای جلیقه نجات از یکدیگر جلو میزدند و برای زندگی تقلا میکردند فرود میآورد.
ویلیام که سعی تسلیم دل درد و ناتوانی اش در برابر حرکات کشتی که او را روی از هر طرف روی زمین میانداخت نشود و دنبال جمعیت برود ناگهان چشمش به چهرهای آشنا خورد.جیمز با چهرهای نگران آشفته و مو ها و لباس هایی خیس تر از ویلیام که مانند یک موش آب کشیده بود و یک ساک در دستش دنبال چیزی میگشت.او!
ویلیام فریاد زد:«جیمز!جیمز!من اینجام!جیمز!»
جیمز بالاخره صدای او را شنید و به سمت او برگشت،اما تا شروع به دویدن به طرف او کرد کشتی مانند یک الاکلنگ ویلیام را بالا و جیمز را درحالی که فریاد میزد«کمک! کمک!»و تلاش میکرد جایی را برای گرفتن پیدا کند آنقدر پایین برد تا بالاخره او و ساک توی دستش را قربانی دریای طغیانگر کرد.ویلیام خشکش زد و برای چند ثانیه به جای خالی جیمز خیره شد،اما امواج دریا که خود را بیامان به کشتی میکوبیدند به او زمان برای عزاداری ای شایسته برای دوست جدیدش را نمیدادند.ویلیام دوباره به سمت جمعیت و جلیقه های نجات دوید و و وقتی به نزدیکی آن رسید میراندا را در حالی که کودکی گریان را در آغوش گرفته بود و به در اتاقک ناخدا تکیه داده بود و آلبرت را اشک ریزان و فریاد زنان دید.متیو غرق شده بود.امواج دوباره تخته های چوبی آن را شکستند و کشتی را سوراخ کردند و نیمه پشتی آن و افرادی فریاد زنان به نیمه دیگر کشتی میآمدند را در آب ناآرام فرو برد.
ویلیام درحالی که تلاش میکرد نگاهش را که بخاطر سرگیجه وحشتناکش تار و مبهم میدیدند متمرکز کند و به سمت کسانی که جلیقه نجات را به مسافران تحویل میدادند رفت و سرفه کنان گفت:«یه جلیقه به من بدید.»
«تموم شدن قربان!»
ویلیام با وحشت گفت:«یعنی چی که تموم شدن؟»
«توی دو تا کابین جلیقه میذاشتیم یکیش رو آب شکست و جلیقه ها رو برد.»
ویلیام با وحشت به دنبال جایی برای پناه گرفتن میگشت اما هر طرف کشتی تا نهایتا یک ربع دیگر غرق میشد.کشتی حالا یک خرابه نصفه و نیمه بود که از هرطرفش تکهای کنده و شکسته شده بود. سرگیجه اش شدید تر از قبل شده بود و باعث میشد نتواند روی خودش کنترل داشته باشد.چشمانش را بسته بود که ناگهان هجوم آب سرد روی سرش او را طوری وحشت زده کرد که انگار قلبش را از بدنش جدا کرده اند.بازی الاکلنگ دوباره شروع شد و اینبار ویلیام را به مرگ محکوم کرد.
سرمای آب تا استخوان های ویلیام نفوذ و وجود او را از درد پر کرده بود.ویلیام با تمام تلاشش سعی میکرد شنا کند و به سمت کشتی برگردد،اگرچه میدانست کشتی قرار است تا چند دقیقه دیگر نابود بشود اما امید داشت که بتواند تخته چوبی پیدا کند تا خود را به کمک آن روی سطح آب نگه دارد.با اینکه هنوز هم آن جای خالی را درون سینه اش حس میکرد اما میتوانست صدای تپش های قلب ترسانش را حتی درون سرش هم احساس کند.ناگهان احساس کرد که کسی پایش را نگه داشته و نمیگذارد که او حرکت کند.با وحشت به عقب برگشت و دید پایش میان چندین رشته جلبک و سنگ گیر افتاده است.الهه مرگ او را گیر انداخته بود.فکر میکرد که تا چند لحظه دیگر فشار نفس های حبس شده اش او را از درون منفجر میکنند اما بدن ویلیام فعلا نمیتوانست بمیرد و اگرچه این سرنوشتش بود،اما جهان او را محکوم به مقاومت میدانست.
چند ثانیه گذشته بود اما بدنش قدرتش را از دست داده بود و توان تلاش بیشتر را نداشتند.مغز ویلیام حقیقت را پذیرفته بود.به یاد برق چشمان جیمز وقتی که فهمید فقط یک روز با آزادی فاصله دارد افتاد.شاید مرگ با بیرحمی در زیبا ترین روز او در سه سال اخیرش به استقبال پسرک بینوا آمده بود.
دیگر حتی توان فکر کردن هم نداشت.فقط میخواست بخوابد و این سریع ترین زمانی بود که به خواسته اش رسید.