– صدا؟………ا…..ب………پ……ت…….ث…..ج….چ.ح.خ…………..
– دوربین؟……..تخج…. تخج………. تخج…. تخج.. تخج. تخج…………….
– آماده؟……ی…..س…..ی…س……ی….س…ی..س….ی..س.ی.س…………..
– حرکت…………..
ف.ف.ف.ف.ف.ف.ف.ف.ف.ف.ف.ف…..
فوووووووووووووووووووووووووووو………….
فووووووووووووووووووووووووووووووووو………….
فوووووووووووووووووووووووووووووووت…………..
فوووووووووووووووووووووووووووووووت……………..
– همه چی آمادس، برای تغییر، برای گذشت، برای شروع، برای زندگی، برای همه چی الان همه چی حاضره.
سکوت و حرکت ستاره ها و کهکشان ها، رنگ های درهم آمیخته، ضربه، راه نوری و……. . هوا خیلی خوبه؛
نه گرمه، نه سرده، نه مرطوبه، نه معتدله، هیچی نیست. اصلا چرا هست وقتی که نیست؟ چرا هست و ه
ای که نباید باشه، هست؟ هست، بدون است…
باد نمیاد، برف نمیاد، بارون نمیاد، صدا نمیاد، میاد ولی حس نمیشه. صدای جیک جیک گنجیشکا که
میگفتن ستایش خداست میاد، اما توی خوابم حس نمیشه. نمیدونم زندم یا مُردم، چون صدای نفس
کشیدنم نمیاد. شدم کَر. کَری که میشنوه اما نمیدونه اینجا کجاست، شایدم میدونم. میدونم اما یادم نمیاد
چجوری از زمین به اینجا اومدم. اصال شاید همینجا زمینه، مثلا هشت هزار ساله نوریه دیگس، شایدم
بیشتر. مثلا دویست هزار سال، شایدم یک میلیارد یا یک بیلیون یا میلیارد ها بیلیون سال نوری دیگس.
اینجا خبری از روز و شب نیست که بشموری ببینی امروز چندم سال جدیدیه که داره تموم میشه،
نمیدونی چقدر روز تا عید مونده یا چقدرم مونده تا تابستون بشه و وقت آتیش زدن کتاب های درسی
برسه. فقط میدونی هستی، اما نمیدونی زنده ای یا مرده…
– خوبه، خب، باید جاتو عوض کنیم….یکم راست….یکم چپ….چپ تر….یه ذره بالاتر…یه کم
دیگه…خوبه……دوباره شروع کن….
– توی جام خشک شدم. حالی برای تکون خوردن ندارم. فقط حرکت و گردش زمین رو می بینم. خیلی
سریعه، انقدر سریعه که دیگه نمیتونم ببینمش. داره میتازه، اما اسب نیست. هیچ جا هم بهم ارفاق نمیکنه،
میره و میره، انگار نه انگار دیگه نمیتونم بهش برسم و خودمو نجات بدم، از این کویر لوتی که خیلی شبیه
کویر لوته. نمیدونم چرا اسمش لوته؟ چرا لات نیست؟ اصال هم لوت باشه هم لات. لخت و بی همه چیز.
هیچوقت برعکس نمیشه. نمیدونم روزی که برعکس میشه باید چیکار کنم. فوقش میمیرم. هیچوقت
حوصله ام سر نمیره، با اینکه هیچ کاری نمیکنم. فقط نگاه می کنم. پامو میندازم رو پام و زمان رو میبینم
که دیده نمیشه. نه چشم اضافی دارم، نه علم غیب دارم، من هیچی نیستم. به خاطر همین اضافات
معمولی رو می بینم. سرم بالشتمه، پام میز راحتیه، زمین پشتم مبلمه، کهکشان تلوزیونمه و همه چی
همه چیه منه…..
– بسه……….عالی…….یه استراحت بکنید برگردید برای سه……….
…
….
…..
– شروع کن……..
– یه بار خواب دیدم عاشق شدم، نه از این عشق الکیا، یه عشق بی همتا. دخترکی گیسوکمند، ماهرخ، ابرو
کمون، هم قد دماوند، خلاصه بی مانند و بی همتا که خدا برای من خلق کرده بود. دختری برای پادشاه
شهر هنر. اما مگه میشه عشقی بی زخم و درد باشه؟ مگه میشه عاشقانه ای فقط از عشق بین نر و ماده
بگه؟ پادشاه بزرگ بود، اما نه به بزرگی من. دختر قشنگ بود، اما پام نمیشست، میزاشت و میرفت برای
اونی که پسر پادشاه شهر فرنگه، اونوقت منِ پسره پادشاه کهکشان راه شیری باید میترشیدم. ترسناکه،
اما هیچکس اون دخترک گیسو کمنده ماهرخه ابروکمونه هم قد دماوند و خالصه بی همتا رو که خدا
برای من خلق کرده بود نمیشه. ولی این عشق یک طرفه بود، دلیلشم این بود که من با خانم عشق آشنا
شده بودم. خانم عشق خیلی خوشگل بود. زیباتر از هر چشمه ای که پدر من، پادشاه کهکشان راه شیری
تا به حال دیده بود. اصلا چشمای همین عشق منو یاد فرمانروا و ملکه کهکشان راه شیری و اون دخترک
و هر انسانی که تو زندگیم دیده بودم مینداخت. نمیدونم از کی میشناسمش، فقط میدونم تو رحمم با
من بوده، توی خواب، توی بیداری، توی خلسه، همیشه هست و از پیشم نمیره، نمیخوامم که بره، اصلا
چرا باید بره؟ عشق اگر بره اون مردتیکه ای که ملکه خانم میگفت اسمش افسردگیه سراغم میاد. همونی
که باعث شد عشقم قلبش سوراخ بشه، کما بره، درد بکشه، ولی عشق منو تنها نزاشت. عجب زمونه ای
شده ها! نمیدونم عشق کجاست! نمیدونم فرمانروا و ملکه خانم چرا دیگه توی لیست مورد علاقه های
عشق نبودن؟ همیشه از اون روحانی بدم میومد. هیچوقت لباس روحانیت رو نمی پوشید اما همه
میدونستن تو حوزه درس خونده، اصلا چرا این چیزا رو من میدونم؟
– میتونی تمومش کنی………تا همینجاشم کافیه……….
– اما دارم خالی میشم…………
– با خیلی کارا میشه خودتو خالی کنی و خودتو آزاد بکنی……….در ضمن، تو گفتی لازم به دونستن این
نکات نیستی.
– وقتی که میدونم چرا باید واقعیت رو انکار بکنم؟ یه امضا زد تا دیگه هیچوقت فرمانروا و ملکه پیش هم
نخوابن.
– اون به خواست خودشون بوده، نه اون روحانی.
– تا حالا کسی بهت گفته پریدن تو حرف بقیه کار درستی نیست؟
– ادامه بده……….اما مواظب خودت باش….
– یک هفته توی قصر زُهره، یک هَفتم توی قصر مریخ. یک هفته هوا گرم بود، یک هفته هوا سرد بود.
نمیدونم چرا هیچکدومشون نمیرفت زمین؟ تا اینکه بعد از مرگ ملکه خانم، هرروز عمرم توی قصر مریخ
سرد بود. یکی باید کمکم می کرد، یکی باید گرما می داد. تا اینکه سر و کله ملکه دوم پیدا شد. هرچی
زور می زدم چشمامو باز کنم تا این خوابی که شده بود کابوس تموم بشه، نمیشد. انگار توی شکنجه های
افسردگی پلکامو از دست داده بودم. اما این فرضیه جور درنمیاد. چون اونموقع باید انقدری پلک زده باشم
تا از خواب بلند شده باشم. چاره ای نداشتم جز اینکه تحمل کنم……
– میخوای چهار رو شروع کنی؟………برو……….
– میگن روی شونه های هر انسانی دو تا فرشته هست که کارای خوب و بدتو یادداشت می کنه. بازم بعضیا
میگن شیطان با خدا عهد بسته تا روز قیامت به ازای هر انسانی که متولد میشه، دوتا بچه بهش بده. با
این حساب من با چهارتا فرشته درگیرم، البت دو فرشته و دو شیطان. اگر سادش کنیم هر فرشته با یه
شیطون میره که جواب خنثی میشه، یعنی پوچ، یعنی هیچ. یعنی هر انسانی نه فرشته اس نه شیطان.
پس چرا بعضیا فرشته ان بعضیا شیطان؟ چرا بعضیا گُلن بعضیا آتیش؟ چرا همه انسان ها در دو گروه
متضاد فرشته و شیطان قرار دارن؟ چرا؟ چرا؟ آخه چرا وقتی که جواب خنثی است اما هنوز یه چیزی
توی بعضیا زیاده؟ مگر اینکه با تماسی یا مالشی یا القا شیطوناشون فرشته ها رو کشتن یا فرشته ها شیطونا
رو کشتن. شایدم فرشته ها یا شیطون ها خوابن؟ شایدم این داستانا رو این آخوندای ایرانی و اسرائیلی
درست کردن که بگن به جز شما هم کسی هست…
– است یا هست؟
– نمیدونم، اصلا شاید آخوندام خوبن، شایدم بد…
– تشخیص خوبی و بدی با ما نیست…
– برای خودم هست، همونجوری که برای تو هست. همونجوری که هرکسی خوبی و بدی خودشو تشخیص
میده. شاید برای یکی لاس زدن و سکس خوب باشه اما برای یکی گناه کبیره…
– اما…..درست میگی….ولی…هر فردی نباید هرچیزی رو برای خودش مقدس بدونه….
– مثلا شیطان؟
– آفرین، خوب داری خالی میشی.
– این خالی شدنو دوست دارم.
– چون به کسی نمیپری.
– ولی الان شیطان شده مورد تنفر من.
– بوده و هست. چون مورد تنفر عشق بوده.
– الان کجاست؟
– دیگه کم کم باید بتونی ببینیش. پنجی هم در کار هست؟
– یه کفش، صد و چهل هزار تومن. یه جفت جوراب، هشت هزار تومن. یه شلوار، هفتاد هزار تومن. یه
پیراهن، صد هزار تومن. سر جمع زندگیه من میشه سیصد و هیجده هزار تومن. یه کفش، دو ملیون و
صد و پنجاه هزار تومن. یه دامن، هفتصد و سی و دو هزار تومن. یه هزینه آرایشگاه، پونصد و ده هزار
تومن. یه قصر، اوووووووووووووووو. سر جمع زندگی دخترک رو نمیشه رو ماشین حساب گنجوند.همینطور
اختالف سرمایه من و دخترک. اما همه چی که پول نیست، مهم اینه که به پات پیر بشه.
– همه چی پول نیست، شاید تو توی لیست علاقه مندی های عشق اون نبودی!
– یعنی چی؟ مگه فقط عشق مال من نیست؟
– هرکسی عشقی داره. تعداد عشق توی این جهان بی شماره. عشق مختص تو نیست، برای همه هست.
وگرنه آدم و حوا هیچوقت باهم ازدواج نمی کردن…
– اون موقع نه منی بودم نه شمایی…..
– درسته، برای شیش چیزی مونده؟
– بخش پایانی، تمام جمع بندی ها و پایان بندی ها و خوشی مونده…
– یادم رفته بود که آخر هر قصه با خوشی همراهه.
– اما قصه من پایانی نداره.
– یعنی چی؟
– یعنی تموم شد.
– یعنی مُردی؟
– چی؟
– آخر قصه تو اینجاست. اتاق آقای دکتر ایرانشاهی، دارای کارشناسی ارشد روانشناسی از دانشگاه شریف.
– یعنی الان میمیرم؟
– نه! شنیدی میگن یه فیلمی دو داره؟ قصه زندگی تو هم داره.
– یعنی مثلا فصل دو؟
– توی زمونه ی شما ها آره. فصل دومی که جبران هرچی تلخی توی فصل اول هست رو میکنه.
– یعنی حتی جبران مرگ پدر و مادرم؟
– فقط کاری میکنه که اون شدت غم کمتر بشه تا از حد افسردگی کمتر بشه.
– امیدوارم همونطوری بشه که شما میگید آقای دکتر.
– همونطوری هم میشه. مثل تمام آدم هایی که من الان براشون سوپرمن، بتمن، مرد عنکبوتی یا هرچیزدیگه
ای هستم.
– آقای دکتر، خیلی از زحمات شما متشکرم. امیدوارم بتونم برای بیننده ها فصل دوم بهتری رو بازی کنم.
– این جهان فصل دوم قشنگ تری داشت اگر فصل دومی بود…