چشمم رو باز کردم و کششی به دستام دادم، به طرف دیوار چرخیدم، شکاف دیوار کمی پایین تر اومده بود با خودم فکر کردم امروز فرداش که اون گوشه سقف بریزه، پتوی نازکی که مامان با قالی بافی برام خریده بود رو از روم کنار زدم و خدا رو شکر کردم که امروزم زنده ام.
در حین این که داشتم مسیر چند قدمی سالن تا دستشویی رو طی می کردم، به شکل کِش داری گفتم: مامان! صداشو از کنج اتاق شنیدم که در حال قالی بافتن بود. گذرایی بهش “صبح بخیر” گفتم.
تو دستشویی یه مشت آب شلاقی به صورتم زدم و با تلنگری به حنجرم، داد زدم: “فرشته، بیدار شو الان مدرسه ات دیر میشه” بالا سرش که رسیدم گفتم “بلند شو پس، تازه صبحانه ام نخوردی، بلند شو آجی جون، خودمم باید برم دانشگاه”
با خواب آلودگی گفت : “بابا ولم کن خوابم میاد! یزیدم با اون همه ظلمش سپاهشو این موقع صبح بیدار نمی کرد، تو برو، منم یه کم دیگه می خوابم بعد خودم میرم.”
گفتم “بلند شو ببینم، تو رو ولت کنند تا لنگ ظهر میگیری میخوابی”
بالاخره با کلی غر و نق دست و رو صورت نشسته، فرم مدرسه شو تنش کرد و نشست.
منم طبق معمول همون یه دست مانتو شلوار آبرو مندی رو که داشتم پوشیدم و رفتم جلوی آینه ی حموم دستم رو زیر مقنعه ی رنگ پریده ام بردم و حالتی به لایۀ جلوی موهام دادم . نفسم رو با کلافگی از بینی ام خارج کردم و رفتم در یخچال زهوار در رفته ی کنار آشپز خونه رو باز کردم تا بلکه چیزی پیدا کنم که باهاش برای فرشته یه لقمه بگیرم، کاسه ای که یه کم پنیر تهش مونده بود رو برداشتم و یک چهارم نون رو به اون آغشته کردم و نون رو لقمه پیچ کردم.
سرم رو برگردوندم و از امتداد در فرشته رو که داشت کفشاش رو به زور تو پاهاش میچپوند رو دیدم، لقمه ای که آماده کرده بودم رو بین دستای ظریفش گذاشتم و دستاش رو دورش حلقه کردم.
تلاش مضاعف هر روزۀ ما برای پوشیدن کفشهامون قلبم رو فشرد، صدای فرشته باعث شد به خودم بیام” آجی زود باش دیگه چیکار میکنی ، دیرم میشه ها.”
نقابِ “لبخند سرد” همیشگیم رو زدم و سعی کردم تظاهر کنم که امروز هم یه روز عادی مثل بقیه روز هاست و همه چی رو براهه، دستم رو دراز کردم و دست فرشته رو طلبیدم، دستامون توی هم قفل شد و راه افتادیم. توی راه لباسـای زمستونی بچه ها دقتم رو جلب می کرد، باد سردی میومد، فرشته رو طرف خودم کشیدم و دستش رو محکمتر فشردم، فرشته سکوت رو شکوند و گفت: خدافظ آجی! و دوید رفت توی مدرسه .
درز باز کنار کفشهام انگشتای پام رو بی حس کرده بود، انگشتای پام رو چند ثانیه ای جمع کردم تا کمی حسشون بکنم و راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس.
یک ساعتی توی اتوبوس گذشت پیاده شدم و دوباره سوار اتوبوس شدم، چهل دقیقه بعد توی دانشگاه بودم. پله ها رو سریع طی کردم، به کلاس که رسیدم متوجه شدم استاد نیمده.
استرسم رو قورت دادم و یه نگاه کلی به کلاس انداختم تا مریم رو پیدا کنم؛ همون جا استپ شدم، و تا متوجه صندلی خالی کنارش شدم قدم های ببر مانندی برداشتم و صندلی رو قاپیدم و نشستم. همین که سلام و احوال پرسی کردیم استاد هم وارد کلاس شد و رشته کلام قطع شد.
کلاس که تموم شد؛ عقربه های ساعت مریم من رو مثل اهن ربا به سمت خودش ربود
سریع وسایلم رو جمع کردم و داخل کوله ام چپوندم تا به سمت مدرسه ی فرشته راهی بشم
تا ایستگاه اتوبوس یک نفس دویدم دوباره خط عوض کردم و تا ایستگاه اتوبوس بعدی بی وقفه دویدم بعد از یک ساعت پیاده شدم و هرچه توان داشتم به پاهام هدیه دادم تا به مدرسه فرشته رسیدم. اطراف مدرسه ک خبری از فرشته نبود وارد حیاط که شدم؛ هول و ولام ضربدر سه شد، فرشته نبود. خودمو به دفتر مدرسه رسوندم.
خانم ارشدی که انگار متوجه حال من شده بود گفت فرشته تو کلاسه، فرشته و چند تا از بچه های دیگ توی ضرب ایراد داشتن من از معلمشون خاستم امروز سه ربع بیشتر سر کلاس بمونه و باهاشون ضرب کار کنه. چند ثانیه ای که گذشت؛ صدای فرشته مثل مسکنی بر جسم خسته ام نشست؛ او را بغل کردم و بعد از تشکر و خدا حافظی از کادر دفتر راهی خونه شدیم.
به خونه که رسیدیم، بابام که مثل همیشه در را برامون باز کرد؛ و فرشته بازم با همون ذوق همیشگی گفت “سلام بابا مجید خوبی؟” و تو بغل بابام جا خوش کرد.
منم با سرم سلامی کردم؛ و سریع کفشامو درآوردم؛ و به همه سلام کردم و بعد شستن پاهام خودمو به اتاق رسوندم و رو زمین ولو شدم ،انگار خستگی یه دنیا رو شونم بود، فکر غم دستای رنج کشیدۀ بابام، خستگی چشمای مامانم و قلبی که داشت با منت تو سینم کار می کرد و تحمل می کرد داشت من رو به مرز خواب و بیداری می برد.
صدای فرشته توی سرم رژه می رفت:
– ولی بابا تو بهم قول دادی میخری
– می خرم برات
– پس کی؟
– یکم پول دستم بیاد چشم
– بابا این پول چیه که دست همه هست ولی دست تو نمیاد
– اصلا این پول دست کیه مال کیه برو پسش بگیر
– باشه بابا میخرم عروسکتو!
بیداری زورش بیشتر بود، فکرها قویتر از آرامش خواب بودند. برای ما فقط اسم پول آشنا بود، نمی دونم چی هست این پول که نبودش میتونه اعتبار آدمها رو زیر سوال ببره و بودنش می تونه یه آدمی که خوبی و انسانیت تو وجودش نیست رو به چشم ادمای دیگه حسابی جلوه بده.”
باصدای تیک تاک ساعت میخکوب شده رو دیـوار از خواب بلند شدم؛ مثل اینکه چشمم داشت به ذهنم می فهموند ساعت سه بعد از ظهره” این به این معنی بود که باز هم مثل همیشه مرور احساسهای تاریک وجودم در دفترچه کوچیک کنار پنجره که نامش قلب یخی بود خوابم برده بود.
آیا همه ی مردم این شهـر نفرین شده با همین حس شوم از خواب بیدار میشند؟!
آیا همه ی پدرای این کوفه ی مثلا شهر به خاطر جیب خالیشون قلبشـون یخ میزنه و شرمنده ی کوچکـ ترین خواسته های زن و بچه شون میشنـد!!؟شاید قلب ها وقتی یخ میزنه که میشکنه. تو رگ های یخ زده این مردم همه چی مُرده.
- ستاره “آبجی قشنگم میشه موهامو ببافی؟
- بازم همون لبخند سرد و بی روح همشگی رو که به ظاهر فقط یه لبـخند بود روی لبام نشوندم .
- اوهوم! چرا نشه!
برس رو آروم آروم لای موهای خومایی رنگش کشیدم، بهش گفتم میدونستی امسال توهم میتونی روزه بگیری.
– وای جونمی جون!
فرشته هم مثل همه ی ما؛ ک تو دوران کودکی که آرزو داشتیم زود تر بزرگ بشیم؛ از این که داشت روز به روز یک قدم به سن نه سالگیش نزدیک می شد خوشحال بود.
غافل از این که داشت از کوچه های بهترین دوران عمرش گذر می کرد؛ و به کوچه های نوجوونی یعنی همون کوچه هایی که دیگه می تونست درک کنه فقر یعنی چی؛ نداشتن و دست خالی بودن یعنی چی! خفه کردن صدا های یه دختر نوجون توی گلوش و مردن خنده های بلندش توی تک تک مویرگای بی روح گلوش یعنی چی نزدیک می شد.
همینجور که داشتم با کش، پایین موهاش رو زندانی می کردم گفتم: دیگه داری خانوم میشی!
روشو برگردوند و لبخند رضایت باری به من زد؛ و لِی لِی کنان رفت.
به طرف مامان که داشت دور آستین فرم مدرسه اش رو می دوخت به راه افتاد؛
– مامان مامان چند روز دیگه بیشتر تا تولدم نمونده” میشه به بابا بگی واسم اون عروسکه رو بخره.
مامان گفت اگه قول بدی واسه امتحانات خرداد تمام تلاشتو بکنی منم قول میدم بابا برات اون عروسکه رو بخره!
– قبوله، قول میدم درسامو بخونم.
_ افرین دختر قشنگم؛ الانم برو مشقاتو بنویس.
صدای شعر خوندن فرشته از تو اتاق منو بیرون کشوند به طرف مامانم رفتم و گفتم
فرشته تا اون عروسکه رو بغل نگیره راحت نمیشه. می خواستم به گپ زدنم ادامه بدم که متوجه شدم مامانم داره نفس نفس میزنه ، هول کرده به طرفش دویدم رنگش داشت سیاه میشدم، وحشت زده گفتم چت شده مامان! فرشته از صدای من اومد تو حال و از وحشت من و حال مامان زد زیر گریه.
– گریه نکن چیزی نیست .
– دارم میمیرم!
اولین چیزی که به ذهنم رسید شماره اورژانس بود، یه شال رو سرم انداختم و دویدم دم در مغازه آقا سید اما بسته بود از یه نفر تو کوچه که داشت رد می شد گریه منان خواهش کردم که به اورژانس زنگ بزنه…
قطره های اشکم از باریکه ی راه مژه هام گذر چک چک می کرد .به بیمارستان که رسیدیم یکی از پرستارا وارد اتاق شد و
گفت: مامانتون مشکل قلبی داره؟
همین لحظه بود که خدا نشونم داد زندگی میتونه هر لحظه تیره تر و تیره تر بشه.
– گفتم: تا اون جایی که من میدونم نه!
– باید ازشون یه نوار قلب و اکو بگیریم.
وای خدا چقدر می خوای صبر من رو که نظاره گرش خودتی میز محاکمه من قرار بدی !
نوار قلب و اکو رو که از مامان گرفتند، گفتند که مادرتون باید تخت نظر باشه چون رنگهای قلب مادرم گرفتگی شدید داره و باید به زودی عمل بشه، شب شده بود که با فرشته به خونه اومدیم،از کجا سر کله این مریضی پیدا شد؛ این چندرغازی که با بدبختی بابام بدست می آورد کجا می تونست جوابگوی اینجور هزینه ها باشه، سرم اندازه یه طبل بزرگ شده بود.
از فردای اون روز زندگی یه شکل دیگه ای به خودش گرفته بود.
بابام شروع کرد زنگ زدن به دوست و آشنا حتی اونایی ک خیلی باهاشون صمیمی نبودنداما جواب دلگرم کننده ای از کسی شنیده نمیشد، شرمندگی و بار سنگین اوضاع هر روز بابام رو فرو می خورد. چقدر سخته که همه به خاطر اوضاع مالیمون حتی نمی تونستند ریش سفیدی بابا رو گرو بدونند.
اینجا بود که علت باختن سنگ رو با اون همه بُنیه توی یه بازی ای به این سادگی فهمیدم؛ اره شاید سنگ باخته تا کاغذ بغلش کنه!
خاستم بگم بابا بسه، دیگه چقدر میخوای فشار دستای مردمو که دارند دست رد به سینت میزنند رو حس کنی تا این که یادم افتاد الان امید زندگی ما رو تخت بیمارستان چشم به راهه! حرفمو قورت دادم.
انقدر جلوی دهن تک تک کلماتـو واسه مانع شدن از بیرون اومدن از توی حلقم گرفتم که الان دهنم مزه خون میده از بس حرفامو خفه کردمو کُشتم.. اما وقتی دیدم بابام جوری از التماس کردن به تلفن دست برداشت که میشد ناامیدی رو از توی بخت سیاه چشاش خوند گفتم بابا به عمـو عرفان زنگـ زدی که با سکوت و یه کوله ی مملو شده از تعجب مواجه شدم. اره عمو عرفان همون عمویه که اگه دست توی جیبای یکی از قدیمی ترن لباساش ببره بقول خـودش میتونه نصف تهرونشون رو بخره.
من هنوز حرفام تموم نشده بود که با شنیدن یه سلام و احوالپرسی متفاوت از سمت بابام حس شیشمم بهم گفت عمو عرفان پشته خطه…
– سلام رفیق، خوبین سیلامتین
– ممنون ماهم خوبیم میگذرونیم این چه حرفیه ماهمیشه به یاد شمایم
سلامتی راستش، زینب قلبش مشکل پیدا کرده باید هرچه سریع تر عمل بشه
– بابا گریه نمیکرد ولی اشک از تک تک کلاماتی ک از گلوش به فرکانس های تلفن فرستاده میشد می چکید.
نمی تونستم ادامۀ صحبتش رو گوش بدم. رفتمو تسبیح رو از تو جا نماز مامان زینب برداشتم تا دست بـه دامن خدابشم شاید هنوز ما پیش خدا اعتباری داشته باشیم.
داشت دور تسبیح تموم میشد که صدای بابام مثل نور تو تاریکی منو به خودش جذب کرد
– ستاره بابا اون کارتو بده!
– بفرما
-6037.. . . .
و نشستن خنده ای به تلخی قهوه روی لبانش که انگار این خنده به زور روی لبانش چپونده شده بود و بخاطر تنگی جا لباش از هم گشوده شده بودند. فهمیدم بلاخره این عمو عرفان ماهم یه قطره آب واسه رفیق قدیمیش که نتونسته بود سری تو سرا باز کنه و هیچ یک از هم محله ای ها و آشناهاش نتونسته بودنـد یه کم اعتماد رو باهاش به اشتراک بگذارند از دستش چکید وحاضر شد پول عمل مامانو بده تا بعد بابا قسطی بهش برگردونه، اونم با هزار منت وخدا میدونه پشت اون تلفن لعنتی چقدر پولشو به رخ بابام کشیده، آره این دوره زمونه دور زمونه ای کـه هرکی جیبش پر باشه اسبشـو میتازونه.
– ستاره بابا حواست کجاست؟
صدای بابا تلنگری بهم وارد کرد و بعد چند ثانیه حواسم از صید این فکرای خاکستری به جسمم برگشت.
گلومو صاف کردمو گفتم چی شد پول جور شد؟
-اره بابا جون همه چی حل میشه فقط کافیه به بزرگی خدا ایمان داشته باشی.
– خدا!
آره همون خدایی ک بعضی موقع ها به بزرگیش مشـکوک می شدم. به عادل بودنش مشکوک می شدم. اخه چجوری میشه برایِ یه خانواده لحظات به تلخـی بغض مرده ی توی گلوشون بگذره و واسه یه خانوادۀ دیگه انقدر لحظات خوشحال کننده و خندون باشن که شور نشاطی واگیر دار بین اعضای اون خانواده رد و بدل شه. این کجاش عدالته! صدای فرشته من رو به خودم آورد
+آجی مامان کوش!
_ من انقدر در اثر فکر و خیال ها گیج بودم که جواب قانع کننده ای ذهنمو روشن نکرد
که بعد چند ثانیه بابا فرشته رو از امواج دلـشوره و نگرانی نجات داد.
– مامان یه چند روزی نیست بابا، باید تو بیمارستان استراحت کنه تا زود حالش خوب بشه حالا ماهم میریم پیشش.
به بیمارستان که رسیدیم وقتی وارد اتاق مامان شدم ، مادرم با خس خس نفس می کشید.
بعد از اینکه چند ثانیه ای دستای مامانو تو دستای یخ و فریزی از استرس خودم جای دادم و از گرمی دستانش مرحم و مداوایی برای نا امیدی بی پایانم ساختم پرستار به اتاق اومد ودر حین اینکه داشت تزریقات لازم رو به رگ های مامانی بدرقه می کرد گفت برای مادرت خیلی دعا کن.
من! من انقدر ناراحت بودم ک یه آهن ربا هم نمی تونست ناراحتیامو با مکشش به سمت خودش بکشونه من خودم انقدر حالم بده که بنظرم اول باید دکتر منو معاینه کنه.
چند لحظه بعد دوباره مامانم دچار حمله قلبی شد …
_ الاان الان باید چیکار کنم .
– دکتر دکتر دکتر جمشیدی !
یه آقای مسن با عجله ی تموم با همون دوگوشی معروف دکترا نبض مامانو سنجید
– متاسفانه نبض نداره باید به آیسیو منتقل شه و رفت بیرون از اتاق.
وای خدایا من چیکار کردم که از هر دری وارد میشم اون در روم بسته شدنش که هیچ پیش کشمه، کلا روم قفل میشه مگه من چیکار کردم که از هر راهی وارد میشم پسم میزنی؟ دیگ کم کم دارم به اعتقاداتم به حرفا و اعتقاداتی که قدیمیا توی رگ و خون ما جاری کردند مشکوک میشم .اونا میگفتن خدا بزرگه ، نمیذاره بنده اش تو زمین و آسمون لی لی بازی کنه!
میگفتند اگه بری درخونه ی خدا و ازش، چیزی طلب کنی دسته خالی برنمیگردی. خدایا! این که مامانمو میخوام، محرم رازمو میخوام ازت، این که ازت می خوام فرشته رو از این همه چشم انتظاری و دلشورگی و نگرانی و هزار درد دیگه برگردونی سخته؟
ولی اینم میگن هیچ یک از کارای خدا بی حکمت نیست اما هرچی مامان داشت ازمون دورتر میشد می فهمیدم که چه نعمت بزرگی رو نادیده گرفتم و از اون به بعد به خودم قول دادم همیشه خدارو شکر کنم وستایشش کنم به جای ناشکری تا شاید خداهم یه فرصت دیگه بهم بده و مامانو بهمون برگردونه. آمین یا رب العالمین تو همین فکرا بودم که دیگه از شدت گریه و ناراحتی متوجۀ گذر زمان نشدم و با شوری اشکی که وارد دهنم شده بود به خودم اومدم.
نمیدونم چجوری و چه تایمی بود رو این صندلیای پشت اون اتاق یا بهتر بگم جهنم مثل یه دیگ کاعذ که دشمنش که همون آب باشه به جنگش رفته بود تو خودم مچاله شده بودم بعد چند ثانیه وقتی چشمام کانکت شد به اتاق آیسیو استپ شدم و بغض توی گلوم اعلام حاضری زد که یه دفعه دلم خاست با مامانم یکم درودل کنم اره با اونی که همیشه غم خارم بود مرحمم بود ولی الان رو اون تخت لعنتی بود ولی بازم دوست داشتم شنونده ی حرفام باشه تا یکم سبک شم پس رفتم و از پرستارمسئول بخش ایسیو خواهش کردم که اگر امکانش هست برای چند دقیقه برم پیش مامانم تا مامانم همون خدای روی زمینم حتی شده با اون نفسایی که به دستگاها وصله یکم آرومم کنه وبا ریتم نفساش تایید کنه که حرفامو شنیده بلکه این غمباد توی گلوم یه کم فروکش کنه. بعد ده دقیقه سرو کله زدن با اون پرستار که میشد بگی صد رحت به برج زهرمار بالاخره تونستم مهر تاییدیه ورود به اون اتاق که زندان رو جلوه میداد ازش بگیرم ولی گفت قبلش باید همون لباسای آبی رنگ لعنتیو تن بزنم منم چاره یی نداشتم پس بدون مخالفت قبول کردم و رفتم داخل اتاق سردی که انگار قصد داشت به ادم شک وارد کنه و لباسارو تو تنم چپوندم
راه بین اتاقا رو طی کردم و به ایسیو رسیدم یه چند قدمی که وارد شدم بغضم ترکید رفتم کنار مامانم دستشو گرفتم یه کم که گریه کردم و آروم شدم شروع کردم با مامانم حرف زدم گفتم مامان برگرد نرو دنیا رو واسم جهنم نکن واسه یه دختر هیچکس مادر نمیشه.
مگه همیشه نمیگفتی آرزو داری تو لباس عروس ببینیم! مامان، فرشته هنوز خیلی کوچیک تراز اونیه که تنهاش بذاری بلند شو مامان بلند شو! بذار بهت تکیه کنیم ما هنوز خامیم باید باشی کنارمون باید چراغ روشن کننده ی راهمون باشی اصلا ما هیچی بخاطر بابا بخاطر عشقت بلند شو بلند شو! نذار بیشتر این نابود شه همین جور که داشتم باهاش حرف میزدم حس کردم دستاش بین دستام تکون خورد بای ه حس شومی که بین خوشحالی و شک بود رفتم بیرون و پرستارو صدا زدم
با اشک گفتم “پرستار پرستار مادرم انگشتشو تکون داد”
اولین پرستاری که صدامو شنید، دکتر مادرمو از پشت بلندگو صدا زد ، این لحظات این شادی ها بودند که به سمت قلب فراخان به راه انداخته بودند
بابام رفته بود فرشته رو از مدرسه بیاره، دل تو دلم نبود که بابا با فرشته از اون در نقره ای وارد بشند، توی این حس امید و ناامیدی دوباره شروع کردم با مامان حرف زدن. مامان میدونم حالت خوب میشه میدونم تو قوی از اینایی که این مریضی تورو از پا دربیاره میدونم میای وگرمای آغوشتو ازمون نمیگیری، ما بهت ایمان داریم .
صدای بابا کلاممو برید.
- بابا تو فرشته رو بردار برو خونه ، من هستم.
- گفتم بابا یه کم دیگه بمونم میرم.
همینو که گفتم با فشردن پلکاش روی هم حرفمو تایید کرد و راهشو به پیش گرفت
حالا باز منو مامان تو خلوت خودمون تنها شده بودیم. دستای فرشته رو محکم توی دستام گرفتم و این دفعه انگار به جایی این که من با مامان حرف بزنم اون داشت به من ندای درونی میداد. انگار داشت مثل همیشه بهم میگفت قصه نخور دخترم درست میشه توکلت به خدا باشه همه چیو از اون بخواه چون تا اون نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته!
اون لحظه من فقط یه جمله به ذهنم رسید اونم این بود که خدایا خودت مامانمو بهم برگردون، آمین یارب العالمین.
خدایا میگن همیشه باید چیزای بزرگ از تو طلب کرد میگن تو توانایی! پس تو رو به دو دست بریده حضرت عباست به پهلوی شکسته حضرت فاطمه قسمت میدم مامامونم بهم برگردون!
بخدا دروغ میگن یتیم شدن بدتر از یسیر شدنه. درسته بابای هر خانواده ای عزیزترین عضوه مخصوصا برای دختراشون ولی بعضی از حرفارو که نمیشه راحت بهش گفت نمیتونی درست باهاش درد و دل کنی نمیتونی عین مادر مرهم بشه آغوش گرم و پر آرامش نداره .
از شوری اشکا متوجه شدم که دارم توی یه جای عمومی بلند بلند گریه میکنم تا وقتی که صدای قدم های بابام منو آگاه کرد و آرومم کرد دست بابام اومد روشونم وثانیه ای بعد گفت دخترم خدارو شکر کن، مامانت حال عمومی اش بهتره، دارند حاضرش می کنند برای عمل و بعد دست فرشته رو گرفت تا ببره پایین براش غذا بخره. بعد از یک ساعتی بابا فرشته رو آورد و گفت بذار کنارت بشینه، عمل مامانت رو به پایانه. بعد گفت خدارو هزار مرتبه شکر که مامانتو باز بهمون برگردوند و گریه ش گرفت با گریه اون منم گریه ام افتاد ولی بر خلاف همیشه این دفعه از سر خوشحالی بابامو بغل کردم و در حین گریه بلند گفتم “خدایا شکرت شکرت” جوری که تمام نگاها سمت منو بابا اومد. بابام منو محکم تر تو بغل خودش فشرد همون جا بود که فهمیدم زندگی شیرینیش به همین غما و شادیاست به همین گریه و خنده ها. واقعا به این ایمان آوردم که خدا هیچوقت بنده شو لنگ نمی ذاره و واقعا اون لحظه انگار این بیت سعدی رو تو ذهنم کنده کاری کردن که میگه: خدا ار ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری. خداوند یه مشکلیو بده به اندازه ی همونم شادی واسمون کنار میذاره.
بابا گفت وقتی میگم مادرت خدای من روی زمینه بخاطر اینکه مادرت کسیه که میشه باهاش کنار خیابون، پشت میز پلاستیکی مغازه ساندویچی هم میشه نشست و غذا خورد و از ته دل خندید… کسیه که باهاش کیلومترها شهر پیاده روی کردم و لحظه ای پاهام درد نگرفت، مامانت کسیه که باهاش تو خونه پنجاه متری پایین شهر هم زندگی کردم ولی لحظه ای خم به ابرو نیاورد. کسیه که پیشش خودِ خودمم بدون دروغ، بدون ریا، بدون تکبر، بدون رودربایستی، اون بود که بهم فهموند آدما وقتی خودشونن قشنگترن.
از تو بغل بابام بیرون اومدم و گفتم اوه! بابامون چه حرفایی بلد بوده و ما نمیدونستیم .
بعد از چند ساعت انتظار سه تایی داشتیم از پشت شیشه به مامان که عمل موفقی داشت نگاه می کردیم .بابام گفت مامان بهتره الانم بهش سرمو دارو دادن خوابه!
یک هفته با سختی و غم و اندوهش گذشت، با دوری از مامانو و بهانه گیریهای فرشته با همه سختی و مشکلاتش. امروز قرار بود مامان مرخص بشه پس صبح زود از خواب بیدار شدم حسابی خونه رو تمیز کردم فرشته هم عین من داشت قند تو دلش آب میشد که ظهر بشه و زود تر مامان از بیمارستان مرخص شه و از سر ذوق کلی تو کارای خونه کمکم کرد انقدر سر گرم کارا و صحبت شده بودیم که انگار ساعت دویده بود و به دوی ظهر رسیده بود و باید میرفتیم بیمارستان، اما برای اینکه فرشته تو خونه تنها نمونه، ما تو خونه منتظر موندیم تا بابا مامان رو بیاره خونه.
زنگ در خونه رو که زدند همه خوشحالی های دنیا مال ما بود، هزار بار شکر کردم که پدر و مادرم بالای سر ما هستند بابسم الله الرحمان رحیم وارد خونه شدند که فرشته سریع خودشو به مامان رسوند و بغلش کرد و با گریۀ بلند گفت مامان دلم برات تنگ شده بود!
بعد از چند دقیقه گفتم دیگـه بینی تو نمیخواد با بلوز مامان پاک کنی که خیلی غافلگیر کننده از بغل مامان بیرون اومد و گفت بابا ببینش! همه مون باهم خندیدیم.