صبح تا چشم باز کردم، دیدم که از نیمهشب تا حالا، بوی نم شده بود بوی نا! تشک تختم نم داشت. بعد از ده سال، دوباره گرما را در جایم احساس میکردم. اما نه. سرحال که شدم فهمیدم قضیه جدی است.
طبقه اول، اول صبح خالی شده بود. طبقه دوم در حال تخلیه بود و طبقه سوم هنوز شب بود و شهر در خواب. سیل، کل طبقه اول را گرفته بود. همان نیمهشب وقتی بچهها گفتند سیل سیل، فکر کردم آنهمه هندوانهای که بعد از شام خوردیم، کارش را کرده. اما نه؛ سیل واقعی بود.
چون ما بچههای اتاق ۳۰۱ خوابگاه، کلاس عمومی هشت صبح امروز را در خواب گذارنده بودیم، متوجه نشده بودیم. بلند شدم. فرصتی نبود. همین که کولهپشتیام را برداشتم، از پنجره دیدم که همه در حال فرارند. به سمت قفسه کتابهایم رفتم. این یاران مهربان، دانایانِ خوشبیان… حساب دیفرانسیل توماس، معادلات جورج اف.سیمونز… نمیدانستم کدام را بردارم. آهان! لای کتاب آنالیز ریاضی رودین، پولهای نقدم را گذاشته بودم. پولها را برداشتم و سریع زدم بیرون.
از بچههای اتاق ۲۰۶، یکی از امیرها را دیدم که با پردهی سفید ویدئوپروژکتور مشغول است و نمیتواند آن را بیرون آورد. نمیدانم به چه چیز این دنیای فانی دل سپرده بود. غنیمتِ اتاق اساتید دانشگاه است که باشد. ریاست دانشگاه، مستقیم بهتان نامه زده که لطفاً و تو را به خدا برگردانید که باشد. لااقل آن کولرگازی آمفیتئاتر را بردار بینداز روی کولَت که فنش مثل قایق موتوری میشود.
سیلِ طبقه اول یک خوبی داشت، دمپاییهایی را که بچههای طبقه اول از ما کش رفته بودند، حالا روی آب ایستاده بود. آنها را هم انداختم درون کولهام.
به محوطه رسیدم. نیروهای هلالاحمر مشغول بودند. آب تا بالای زانویم میرسید. حیف کتانیهای اوریجینالم. اگر برانکارد خالی بود، کفشهایم را درونش میگذاشتم و پابرهنه ادامه میدادم. اما کفشهایم دیگر خیس شده بود، نمیشد دربیاوریم. تا سر محوطه خوابگاهها که رسیدم، استاد رشیدی را دیدم. پشت رُلِ قایق موتوری نشسته بود و بهگاز میرفت تا ما را امروز از انتگرال سهگانه در مختصات استوانهای بینصیب نگذارد.
– اکبری، تکلیفات رو دیشب ایمیل نکردیا… نمره حل تمرین نمیگیری پس. امروز برس بیا که اول کلاس حضور و غیاب میکنم…
همین جمله را گفت و بکوب از بغلم رد شد. خیلی نمره داشتیم، اینم که پرید. واقعا لعنت به این سیل که بهخاطرش باید امروز هم غیبت میخوردم. واقعا دلیل این سیل چیست…
– متأسفانه قطع درختان و نابودی جنگلها، كندن بوتهها و چرای بیرويه دامها در مراتع…
خیالاتی شده بودم. دبیر جغرافیای دهمم به یکباره جلوی چشمم دیدم.
اولین پیچ مسیر خوابگاه به آموزشی بودم که استاد جلوبندیان، مدرس درس […] (بخوانید درس عمومی) را دیدم. این بندهی خدا داشت پاروزنان از دانشگاه خارج میشد.
– اکبری، غیبتات از ۳ تا بیشتر شد. حذفت کردم. انشاءالله ترم بعد، شنبه، هشت صبح، درس […] (باز هم بخوانید درس عمومی)…
جملهاش تیری بود بر پیکر نیمهجان دانشجویی من… کاش آن روز که درِ کلاس باز نمیشد، بازش نمیکردم تا استاد جلوبندیان، حبس بماند توی کلاس!
روبهروی بوفه، آقا هوشنگِ بوفهدار، تیوپ اردکی تن کرده بود و داشت با کلی شانهتخممرغ برای خودش قایق میساخت. تا با او سلام و احوالپرسی کردم گفت: «ببین! پول تخممرغایی که خودت خریدی رو میدونم پای توئه. ساقهطلایی امروز رفیقاتم اونا زدن به حساب تو. بیار پس بده تا به آموزش نگمت. تازه، نقشهتون واسه دزدیدن دفتر بدهکاریاتون به مُحاق رفت... .»
شده بودم ساقهطلاییِ نخورده و دهن سوخته. نمیدانم چه کسی، چه چیزی برده که به اسم من بدبخت تمام شده.
– داش سعید، برسونمت…
پیمان بود، از بچههای اتاق ۱۰۳. واکس برقی دفتر اساتید را روشن کرده بود و زده بود به آب. با سرعت پیش میرفت. برایش دست تکان دادم و از کنارم بوقزنان رد شد. آژیر خطر خوابگاه را از جایش کنده بود و با آن داشت بوق میزد.
دیگر به در ساختمان آموزشی رسیده بودم. «حضور و غیاب اساتید، امروز عین برنامه انجام میشود!» تابلویی به این بزرگی، نشان از این بود که اساتید حقالتدریس باید امروز خودشان را به هر قیمتی که شده، به دانشگاه برسانند.
– سعید… من به پیشنهادت فکر کردم. شمارهی بابام رو میرسونم بهت که هماهنگ کنید واسه خواستگاری…
خانم جاکاتیان بود. دختری که به چشم مادری، خوب جزوه مینوشت. او جزوات را خودش مینوشت، به تعداد محدود پرینت رنگی میگرفت و به بقیه میرساند تا بخوانند.
– الان وقت این حرفاست؟
– توی امر خیر، حاجت هیچ استخاره روا نیست.
– خانم محترم! من غلط کردم از شما جزوه گرفتم…
– من خانم محترم شما نیستم. لیاقت نداری… حیف اون خودکار اکلیلیهایی که واسه تو و امثال تو حروم کردم. پول پرینتم از توی حلقومت میکشم بیرون… بیا اینم جزوه امروز استاد جلوبندیان که نبودی. حرومت باشه. نخونی بهحق پنجتن… راستی اگه خواستی هماهنگ کنی، شماره بابام توشه. رُندَم هست. نهصد و دوازده، بیست، بیست، دویست.
تا به خودم بیایم رفت سراغ گزینههای بعدی خوابگاهمان.
دم در کتابخانه، خشکی بیشتر بود. بچهها، ساقهطلاییهایی را که به اسم من خریده بودند، انداخته بودند توی آب که آب بکشد.
– سعید داداش، کجایی… میخوایم برنامه کنیم واسه شیرجه توی سیل. دم پل رودخونه آب بیشتره. منتظریم تا پیمان با واکس برقی بیاد دنبالمون.
گیج و منگ بودم که پیمان آژیرکشان رسید.
– سعید میآی تو؟
– بچهها سِیله ها…
بچهها بههم نگاه کردند و زدند زیر خنده.
– سِیله که سِیله. ما از جنگ انتخاب واحد جون سالم به در بردیم، اینم روش.
– اصلاً بیا فکر کنیم، یه دو واحد هم سیل برداشتیم.
بعد از حرف کامبیز و نوید، پیمان روی واکس برقی این و و آن پا کرد.
– بچهها، سعید رو وِلِلِش… سهتاتون بریزید بالا که وقت نداریم. الان تورنومنت جایزه بزرگ شیرجه شروع میشه.
بدون اعتنا به من پریدند و رفتند.
واقعاً روز عجبیبی شده بود. هیچکس را نمیفهمیدم.
– آقای سعید اکبری؟
– سسسسسلام…. ببببله جناب سرهنگ… خودم هستم.
– سرهنگ گلابدره هستم از نیروی دریایی. واسه خاطر نظام وظیفه مزاحمتون میشم. امسال با افزایش حقوق سربازا موافقت شده. ۷ میلیون کاسبی ماهانه. همه توی شهر خودشون خدمت میکنن و پادگانها هم همه شده هتل پنج ستاره. اگه شما هم نمیخوای دانشگاه رو طول بدی، میتونی افتخار بدی و توی نیروی دریایی خدمت کنی.
آب دهانم را قورت دادم.
– من تازه ترم دومم. حالا شما شماره تماس بذارید باهاتون تماس میگیرم.
– توی کارتابل دانشگاه براتون میفرستم.
با سرباز کناریاش سوار بر ناو شدند و در افق دانشگاه محو شدند.
باید خودم را به بیرون از دانشگاه میرساندم. حداقل آنجا بلندی بود و بهدور از آب. رسیده بودم دم در ورودی که گوشیام زنگ خورد. از خانه بود.
– سلام بابا جان. خوبی؟
در دلم گفتم که به قربان پدرم بروم که برای پسر کوچکش دلش تنگ شده…
– سلام بابا. قربونت. شما خوبی؟
– خدا رو شکر. خوبیم ما. شنیدم اون طرفا سیل اومده.
دلگرم شدم.
– آره بابا. ولی نگران من نباشید. خوبم. همین الان رسیدم دم در ورودی دانشگاه. دارم میرم بیرون.
– سعید بابا… بیرون چرا؟ نذار سیل به دَرسِت آسیب بزنه. سیل هست که هست. تو درست رو بخون، سیلم در کنارش ادامه بده.
– آخه بابا…
– آخه نداره که، دوران جوونی من، سونامی میاومد میرفتم دانشگاه…
– بابا، توی تهران سونامی چیکار میکرد؟! حالا ما شمالیم و دانشگاهمونم توی حریم رودخونه ساختهن…
– تو که نبودی… تهران قدیم سونامی داشت. یادت نیست.
– بابا! اصلا شما که سیکل داری… دانشگاه نرفتی…
صدایش را بالاتر برد.
– همین که گفتم. برگرد دانشگاه. همین روزاس که واسه غیبتات زنگ بزنن بگن بیا موجهشون کن. خداحافظ.
به آسمان نگاه کردم. کدر بود. پاچههای شلوارم را بالا دادم و راهی دانشگاه شدم تا لااقل از درس ریاضی ۲ حذف نشوم.
تا وارد شدم، پسرکی بیسیم بهدست جلویم را گرفت.
– آقا، فیلمبرداریه. لطفاً صبر کنید. بعد از کاتِ کارگردان بفرمایید.
– کات؟!
– بله آقا. فیلمه دیگه. تانکرای آب هم مثل شما منتظرن برن توی محوطه، این آبا رو جمع کنن. بذارید هر وقت کات دادن، تشریف ببرید داخل…