سیارهی مشتری که مشتری زمین بوده، در مزایده شکست خورده و حالا خود زمینیان، صاحب زمین شدهاند. اما سیارهی مشتری، دست از مشتریبازی نمیکشد و برای تصاحب زوری آن، شش بشقابپرندهی مهاجم را به زمین روانه میکند تا کار زمین و زمینیان را یکسره کنند. یعنی مشتری میخواهد زمینی را که برای اون نمیجوشد، سر سگ داخلش بجوشاند. این بشقابپرندهها هم با فاصلهی زمانی مشخص و دقیق فرستاده میشوند که جنگ سیارهای علنی اعلام نشود تا اینکه مهاجمان، جایی در مرکز زمین گرد هم آیند و قلمروشان را گسترش دهند.
بشقابپرندهی اول دقیقاً روز سهشنبهی آخر سال به زمین میرسد. آدم فضایی اول، سروان اف.اس.۵۶، یکی از افسران ارشد تحقیق و تفحص. او با دیدن چهارشنبهسوری، احساس میکند که زمینیان شمشیر را از رو بستهاند و این یک هشدار بزرگ برای سیارهی مشتری است. سروان اف.اس.۵۶، به فکر برقراری ارتباط است.
– سلام زمینی.
– سلام هوایی دادا. خیلی زره خوبی پوشیدی.
کلمهی زره، در سروان اف.اس.۵۶، دیگر خود جنگ معنا شدهاست. او میخواهد به زمینی حمله کند که اجل مهلتش نمیدهد تا زهرهچشمی از زمینیان دوپا بگیرد. بمب کیلویی بچههای جوادیه، بهقدری جلال و شکوه دارد که کل سیارهی مشتری را تکان دهد! فقط با صدای انفجارش، سروان همزمان با خیس کردن شلوارش، جادرجا جان به جانآفرین تسلیم میکند. البته اگر حکومت مشتری، ساعت قدیم و جدید را میدانست و مأمور آدمفضایی هم برای ناهار و گشتوگذار نمیزد کنار تا از مریخ فیض ببرد، چنین روزی نمیرسید.
دومین آدمفضایی، سرگرد پی.ال.۶۲، حوالی تحویل سال رسید زمین. همهی خیابانها شلوغ است و مردم در رفتوآمد. اصلاً جای آدمفضایی انداختن هم نیست. سرگرد پی.ال.۶۲، نیاز دارد که اطلاعاتی را برای مشتری بفرستد. شهر اینقدر شلوغ است که اجازه ندهد با بشقابپرنده جایی رفت. دم نازیآباد و سر بازار دوم، سرگرد تصمیم میگیرد که بشقابپرندهاش را پارک کند و پیاده مسیر را بپیماید. همین که میخواهد فرمان را بشکند و بین دو ماشین دیگر جا کند، نیسانی گوجهایرنگ جا میکند. سرگرد پی.ال.۶۲، این را مصداق بارز آغاز جنگ میداند.
– عزیزم، من میخواستم اینجا پارک کنم.
– میخواستی… حالا که میبینی که من پارک کردم. منو تهدید میکنی؟
سرگرد پی.ال.۶۲، زور را برنمیتابد. از بشقابش پیاده میشود و تا میخواهد سلاحش را مسلح کند و راننده نیسان را هدف بگیرد، با یک چکافسری و نیمچه کفگرگی، رهسپار آخرت میشود. دیگر کار به ضامندار نمیرسد. راننده نیسانی هم مشغول بار زدن میشود.
آدمفضایی سوم، سرگرد سی.جی.۱۲۵، توی عید به کرهی زمین رسیدهاست. همهجا سرسبز است و پر از طراوت. اما شهر خلوت است. تهرانیالاصلهایی که هرروز دیگران را به روستایی بودن تمسخر میکنند، راهی دهاتشان شدهاند که مادربزرگ و پدربزرگ روسیشان را ببینند! در آن خلوتی شهر، سرگرد سی.جی.۱۲۵، کار سادهای برای جاسوسی دارد و ارسال اطلاعات به مشتری. توی یک کوچهی خلوت مشغول نمونهبرداری است که دو زمینی به او نزدیک میشوند.
– گوشیتو رد کن بیاد.
– بله؟ عید شما مبارک.
سرگرد سی.جی.۱۲۵، برنامهریزی شده تا یک آدم مهربان بهنظر برسد.
– عید شما هم مبارک. فقط عیدی ما یادت نره، حالا گوشی و کیفپول و ساعت و هرچی داری رو رد کن بیاد عمو.
– من سرگرد سی.جی.۱۲۵، هستم.
– چی؟
– سی.جی.
– منم سیانجی. داداش الپیجی. نرسیده به آرپیجی. حالا گوشی و کیفپول و ساعت و هرچی داری رو رد کن بیاد عمو.
سی.جی.۱۲۵، هم هرچه دارد و ندارد را تقدیم خفتگیران محترم میکند و اندکی بعد، به دلیل دزدیده شدن شارژر و از خالی شدن شارژش، ریق رحمت را سرش میکشد. جنازهی فلزیاش هم روی چهارچرخ نمکی، راهی مرکز ضایعاتی میشود.
فضایی چهارم سروان الف.ان.۳۵ که از مرگ سه همتیمی خودش مطلع است، در شهر قزوین فرود میآید. او تنها شانسی که آورده این است که عملیات در شهر قزوین نیست و باید خودش را هرچه زودتر به تهران برساند تا عملیات را هرچه سریعتر آغاز کنند. با نامساعد بودن شرایط جوی که آقای اصغری آن را همراه با رگبار پراکنده پیشبینی کردهاست، از اتوبان قزوین – کرج راهی تهران میشود. با راه ندادن پرشیای سفید کفخواب ایران ۶۸ در جاده، از عقب به او میکوبد و حالا مقصر است. سروان الف.ان.۳۵، بشقاب را کنار جاده پارک میکند و پیاده میشود. از پرشیا، علاوهبر راننده، پنج گولاخ دیگر پیاده میشوند تا صحنهی تصادف را کنترل، بازبینی، کارشناسی و تمام کنند.
– مادر نزاییده کسی بخواد توی حوزهی استحفاظی بچههای کرج نطق بکشه و چراغ بده به پرشیا. اونم پرشیای سفید کفخواب ایران شصت و هشت.
سروان الف.ان.۳۵، با شنیدن حوزهی استحفاظی، در فرهنگ لغتش جنگ برایش معنا میشود! میخواهد تکتکِ شش نفر را بکشد که شروع باران، اسلحهاش آب خورده و تیراندازی نمیکند. او با چوب و چماق و اندکی هم ملایمت دوستان کرجی، دیده از جهان فرو میبندد تا زمین در برابر مشتری، چهار بر صفر پیش باشد.
فضایی شمارهی پنج، سرگرد جِی.کِی.۴۷، مأموریت علمی دارد. یعنی فقط باید اطلاعات زمین را به مشتری بفرستد. اسلحه ندارد و برنامهی درگیری رویش نصب نشده. او اواسط عید روی پشتبام خانهای در کوچهی هفدهم فرود میآید و بشقابش را گوشهی پشتبام پارک میکند.
– آقا، این درست بشه، فردا سریال عمر گل لاله رو میتونیم ببینیم دیگه؟!
حواس سرگرد جِی.کِی.۴۷، پرت صحبتهای دو نفر میشود که روی پشتبام دور یک جعبهابزار نشستهاند.
– آره آقا، خیالت راحت. چندتا شبکه همزمان این سریالها رو پخش میکنه. تکرارش رو حتما میبینی. اصلا پایتخت هم فردا تکرارش رو از شبکه جِم داره. باد زده انداخته دیشتونو دیگه. درست هم نشه براتون یه دیش جدید میآرم.
سرگرد جِی.کِی.۴۷، وقت زیادی ندارد. از ساختمان پایین میرود و مشغول جمعآوری اطلاعات میشود.
اما روی پشتبام و نزدیک بشقابپرنده هنوز آن دو نفر ایستادهاند.
– درست نشد که، هنوز پارازیت داره.
– خب باشه، براتون دیش جدید میآرم.
– نکنه اون دیش چراغدار، دیشیه که آوردید واسه ما.
صاحبخانه، بشقابپرندهی سرگرد جِی.کِی.۴۷ را نشان نصاب میدهد. نصاب توی ذهنش برنامهی عجیبی دارد.
– آره دیگه؛ همونه. فقط باید سهشاخک و الانبیهاش رو روش نصب کنم. اینجوری کل جهان میره زیر پات.
سرگرد جِی.کِی.۴۷، کارش تمام شده و از اطلاعات دستش پر است. او باید خودش را به بشقابپرندهاش برساند و این اطلاعات را مخابره کند. شب تاریک است و سرگرد جِی.کِی.۴۷، دستتنها. باید آدرس ساختمان را بپرسد. نزدیک دو جوان میشود که سر کوچه و کنار جوی آب ایستادهاند.
– آقایون ببخشید، کوچهی هفدهم کجاست؟
– اینجا کوچهی شونزدهمه. کوچه هفدهم نداریم اصلاً اینجا.
– من نیمساعت پیش اونجا بودم. کوچه هفدهم ساختمون کاج.
– آهان، کاج. خب باشه. کوچهی هفدهم، میشه انتهای اتوبانی که سر خیابونه. یعنی شما میری سر خیابون، میرسی به اتوبان. همینو غرب به شرق میری تا تهش. آخرش یه خاکی داره که یه سبزیکاری هست اونجا. اونم تا تهش میری و میرسی به جاده، یه سیصد چهارصدتا اونو بری میرسی یه شهری که حتما داخلش یه کوچه هفدهم داره.
– ممنون.
سرگرد جِی.کِی.۴۷ راه میافتد. دو سه ساعت بعد که حوالی بامداد است، بشقابپرندهاش عاقبت بهشر شده و شده دیش ماهواره. خودش هم در زمین خاکی انتهایی اتوبان، توسط مأموران پسماند شهرداری تکهتکه شده و راهی مرکز بازیافت است.
آدمفضایی ششم، سرهنگ زد.زد.۲۰، مصادف با صبح روز سیزده بهدر در زمین فرود میآید. او دیگر عجله ندارد و برای زندگی بلندمدت بر روی زمین برنامهریزی شدهاست. حداقل پنجاه سال وقت دارد تا کل زمینیان را بررسی کند و هرچه اطلاعات میشود از زمین استخراج کند. او یکی از مأموران ارشد مشتری است که مأموریت یافته تا انتقام پنج زیردستش را بگیرد. وی ابتدای صبح را در پارک مملو از جمعیت سپری میکند. از گرمای هوا، آلودگی هوای ناشی از سوزاندن درختها بهعلاوهی مازوتسوزی، زباله ریختن در محیطزیست، تصادف جزئی با پراید که موجب نصف شدن پراید شده و نیز با اتمام جیرهی پولش بعد از خرید یک بستنی به دلیل تورم برنامهریزی نشده، تصمیم میگیرد که خودش برگرد مشتری و یکی دیگر از افسران زیردستانس را بفرستد. از پارک بیرون میزند و نزدیک بشقابپرندهاش میشود… میبیند که چرخها و بالهای بشقابش به سرقت رفته و جایش آجر گذاشتهاند... با یک جرقهی حاصل اتصالی، رخت از جهان برمیبندد و جنگ علیه کرهی زمین، شروع نشده، یکطرفه به نفع زمین تمام میشود.