اینکه چرا دنبال خاطرات من اومدی ، فکرکنم ربطی به من نداره
ولی اینکه چی شده من افتادم دنبال خاطرات بقیه مخصوصا بزرگترا و درکنارش تاریخم کالبد شکافی می کنم ، همون ربطی هست که اگه اشتباه نکنم قراره باهم بهش برسیم .
خب نمی خوام مثل بعضیا خود شیرینی کنم …..
اهم
داشتم می گفتم که نمی خوام مثل … خود شیرینی کنم و ازت تشکر کنم که همراهم شدی توی این سفر خاطرات … ، خیلی رویش سواری نمی دهیم و میگذریم . شروع ماجرای گیرانداختن خاطرات من میخوره به :
12 مرداد 02 ، ( حوالی ظهر )
اما پس از خوردن ناهار ان روز و تکیه دادن ، به دو بالش نه خیلی نرم و نه خیلی سفت که پشتم را مانند سنگ هایی که سیل بندی را نگه داشته اند ، خیره به صفحه گوشی موبایلی که به دستم بود و چشمانی که خواب داشتند ولی خوابشونم نمیبره ، محو ویدیویی که داشت پاسخ ماجراجویی های خودم و مغزم را یک جا می داد ،
گوش هایم انگاری گفتند صدایی میگه کسی وارد خونه تون شده ( دراین موقعیت همه خوابیدند و فقط من سرجنگ با خواب گرفتم و مثل اینکه به چشمانم گفتم یا من یا زندگی ) .
وجودم با بی اعتنایی به هشدار گوشها خیلی ریلکس به ادامه محویاتش افزود . درهمین تمرکز و دقتی که چشمانم فرمان حس بینایی ام را در دست گرفته بودن و می راندند ، ناگهان به راست چرخیدند و شخصی را نشانم دادند که گوش هایم را وادار کرد ، دوتا تیکه جانانه بار وجود بی خیالم کنن که بگن بابا یک بارهم مارو از خودتون بدون . ولی آن شخصی که چشم ها ، تصویرش را به مانند پرده ی سینمایی که از بالا سرازیر می شود به پایین نشانم دادن که بود ؟ بنظر سوال مسخره ایی هست، شاید بخواهی فکر کنی قراره اینجای داستان خیلی شیک هیجانی و حتی ترسناک بشه که با کمال خرسندی بهت بگم مگه سریال تلویزیونیه !
و اما جواب سوال خودم که میگه دایی برای دیدن خواهر، مثل همیشه پا درخانه مان گذاشته . حضورش قراره خیلی کنجکاویارو جواب بده ، اما انموقع هنوز وجودم خبرنداره با چه اعجوبه ایی قراره روبه رو بشه
ظاهرا خیلی حوصله ایی نیست که بگویم بعدش چه اتفاقی افتاد ، پس سریع می برمت قسمت بیان خاطره ها و بخش جذاب گره خورده اش با تاریخ . خالی لطف نیست بدونی تاریخ بیان من ، تاریخی نیست ذهنت را بال بده توی کلاس اجتماعی و زنگ تاریخ که معلم با بشکنی حواست را به خودش بگیرد و بگوید : آری پس از کشته شدن لطفعلی خان زند ……
نه ، تاریخ بیان من ، جنسش از نوع گذشته هایی در جستجوی گذشته پدربزرگ و دهی که محل تولدم هست را به نمایش چشم هایت می گذارد ، ظاهرا جالب باشه ! .
12 مرداد 02 ( سر شب ، قبل ازشام)
سربحث از آنجا شروع شد که مغز ماجراجوی امیرحسین ( اسم قشنگی که سال 83 شمسی با ذوق و خوشحالی پدر ومادر به درون شناسنامه ام کوبیده شد ) یک دعوتنامه نه خیلی رسمی فرکانس کرد به سوی مغز دایی
پس از دریافت فرکانس از سوی مغز دایی و دریافت دعوتنامه ، عملیات تکان خوردن و جنب و جوش زبان و دهان هایمان ، با اولین شلیک کلمه از دهان دایی آغاز شد . ادامه جنگ را نیروهای دهان و زبان من با سوالی درباره باشو ( اصطلاح و نام قدیم پدربزرگ ) در دست گرفتند که گفتند :
او کی بود ؟ چگونه انسانی بود؟ زندگی او و شما چجوری بوده ؟
- باشویی که درسال 1270 ه .ش دیده به جهان گشوده و درسال 1381 ه.ش پرازدنیا کشیده ، صدی به نود باید سرگذشت و خوراک خاطراتیه جالبی داشته باشه ، مخصوصا به همراه طیف زیبایی از تاریخ که پا به پای زندگی اش بوده .
سوالی که به ذهن من امده و بعد از مطرح کردنش به ذهن تو هم می آید ، اینکه چرا این سوالات را از مادر نپرسیدم ، دلیلی نداره جز اینکه ، باشو ، مانند سایر قدیمی هایی که شنیده و یا حتی دیده ای ، بچه های زیادی داشته به نفره 10 فرزند . مادربنده ، آخرین فرزند خانواده افضلی هست و از ماوقع خاطرات پدر ، اطلاع چندانی نداره به جز آخری های عمر او که دست منو زیاد نمیگیره . به قراری بعد از اینکه خداوند ، 9 تا فرزند باشو ذوالفعلی را داده ،تصور می رفته که خاله مهین ، آخرین رحمتی باشه خدا بهشون میده ، اما برخلاف محاسباتی که یک انسان میتونه داشته باشه چندسال بعد ،
سرسوپرایز و کادوی خدا ، مامان ، جهت رندکردن تعداد فرزندان باشو و متعادل ساختن دو کفه ی ترازوی 5 پسر 5 دختر هدیه میشه به این خانواده و به این ترتیب ته طغاری باشو ذوالفعلی ، می رود در دسته بندی دهه نودی های آن زمان .
خب ، تا من چایی میخورم و خشکی گلویم را نمی تازه می کنم ، ببینید پاسخ دایی را درقبال سوالم :
او مرد بسیار تا بسیار ( مهمه که دوتا بسیار گفته ) آرام و بدبخت ( در اصطلاحات روستایی ما بدبخت یعنی کسی که: صدایش درنمی امده و ارام و بی هیاهو بوده است ) و همچنین دست به خیری که اگه الان بود بهش میگفتن ( هرخیرتوپی که خیلی به مردم میرسه ، به ذهت اومد، همون ) . خوبه بدونی باشو ذوالفعلی از یک جای عمرش به بعد کدخدای ده بوده ، قسمت جالبش اینجاست که در اون زمانی که خان و شاه بوده ، باوجود مقام خانی خودش بذل و بخشش داشته . بذل و بخشش بیشتر به صورت کاه یا بیده یا گوسفندی بوده ، کشک و پشم و….. موادی که به دست همسرش تهیه می شده از اینها بذل و بخشش نمی کرده که به همسرش می گفت : زحمتشان را خودت کشیدی و اختیارشان با خودت .
همسر باشو ذوالفعلی یک سیده مومنه که فاطمه بیگم صدایش می کردند مادر خانواده افضلی هایست که در موردش سخن می گوییم ( البته همسر دوم باشو ذوالفعلی ) بعد از اینکه همسر اول بافتی (کسی که ساکن شهر بافت ، شهری در استان کرمان است.) باشو ، که مشهدی صغری نام داشت بچه دار نمی شود با رضایت و حتی اجبار ، باشو را وادار می کند همسری بگیرد شاید از او صاحب اولاد شود و برای کدخدایی چون او ، فرزندی باشد که صاحب و میراث دار ذوالفعلی باشد .
سیده فاطمه بیگم از روستای بالاتر از گروه ( اسم جالب روستای سرسبز و خنک کوهستانی من ) که باب طاهونه نام داشت ( روستایی که اکثر ساکنانش از ذریه سادات هستند) انتخاب می شود و وارد خانواده افضلی می شود . برای بی بی سیده فاطمه جای غریبی است ، هم روستای جدید و هم در کنار زن ارشد کدخدا ، اما غربت کم کم جایش را به عادت و شیرینی می دهد و زندگی را می گذراندند تا اینکه ، اولین فرزند باشو چشم به جهان باز می کند ، فرزندی که نامش را محمد و نازدانه این خانواده می شود . مادر به نقل از بی بی سیده فاطمه می گوید : روزهایی که محمد به دنیا آمده بود ، من مخصوصا او را برای مشهدی صغری ول می کردم ( در اصطلاح روستای ما یعنی پیش او می گذاشتم )
که ناراحتی نداشتن فرزند ، از یادش برود . بعد از اینکه از کاری که داشتم برگشتم و رفتم محمد را بازپس بگیرم ، مشهدی صغری رو به من کرد و گفت : این بچه را پیش من نگذار ، پیش خودت نگفتی بگبرم اورا خفه کنم ؟
من هم گفتم : نه ، تو همچین کاری نمی کنی اخه کی بچه خودش را خفه کرده ؟ ، محمد بچه خودته .
روزها سپری می شود و می گذرد ، فرزند ارشد کدخدا ذوالفعلی هم قد می کشد و بزرگ می شود
تا در دانشگاه علم و صنعت ایران ، دردهه تقریبا 40 شمسی پذیرفته و محمد عازم رفتن به تهران می شود ( در این مدت بزرگ شدن اتفاقات قشنگی رخ داده که در خاطرات بعدی نقلش می کنم )
پس از مدتی که محمد ، از تهران برمیگردد دو لباس زنانه عین هو کپی هم ، یکی برای مادر و دیگری برای مشهدی صغری خریداری می کند ، مشهدی صغری پس از شنیدن اینکه محمد آمده به استقبالش می رود . پس از دادن کادوها ، محمد را بغل و روبوسی می کند و از شدت ذوق برایش گریه می کند چرا که بعد از مدتی دوباره اورا دیده ، اما ……
اما طولی نمی کشد سکته قلبی ، حال جسم مشهدی صغری را ناخوش می کند و اورا از این دنیا پرواز می دهد .
روحش شاد واقعا .
مادر به این باور است که سکته مشهدی صغری ، از شدت ذوق خوشحالی دیدار بود.
اوو ، گفتم مادر ، صدایم زد : امیر بیا سفره رو ببر برای شام .
جنگ صحبت های من ودایی که باشنیدن خاطرات ، آرام شدند و اعلام آتش بس .
لب و دهان ها ، آشتی کردند و مشغول ساماندهی لقمه های غذا و رساندن به معده شدند .