صدای قدم های کسی که داشت نزدیکم میشد ترغیبم کرد تا چشم هایم را ببندم و خودم را به خواب بزنم، صدای قیژ باز شدن در تپش قلبم را زیاد تر کرد و ناخودآگاه ملحفه ام را چنگ زدم، صدای پا سه قدم فاصله با من را طی کرد، ایستاد و حالا دستش را روی بازوام گذاشته، قلبم تند تر میزند، ملحفه مچاله تر میشود، دارد صدایم میکند.
-ارغوان، ارغوان میدونم بیداری میشه برگردی میخوام ببینمت باهات حرف دارم
ملحفه از شر چنگم خلاص شد و چشم هایم از فشاره بستن، با کمی صبر برگشتم، نگاهش برق میزند، قلبم بیشتر از این نمی تواند بزند
بی هیچ کلامی نگاهم میکند، اما من به ابروها و لب ها و
ته ریشش، حتی به خط وسط ابروهایش نگاه میکنم اما در چشم هایش، نه، میفهمد که نگاهم را میدزدم
دستش را زیر چانه ام میگذارد، ملحفه اسیر چنگم شده، سرم را بالا می آورد
-چرا بهم نگاه نمیکنی؟
خسته شدام، ای کاش میرفت، برایم حرف میزند از حال و احوالش میگوید، سرم را که از او بر میگردانم کلاغی را خیره به خودم میبینم وقتی دید نگاهش ميکنم برایم قار قاری کرد و چند شاخه به من نزدیک تر شد، اما هنوز هم دور بود.
صدایم میزند سرم را که بر میگردانم میبینم عزم رفتن کرده است، خوشحالم نه ناراحتم نمیدانم کدامینم، فقط نگاهش میکنم نمیدانم در نگاهم چه میبیند که رنگش میپرد، وبه سرعت صدای قدم هایش دورمیشود، می ایستدبعد از دقایقی شاید ربع شایدم نیم نمیدانم چند دقیقه، دوباره به حرکت درمی آید و بعد از آن دیگر صدایش را نمیشنوم.
سه هفته گذشته است، مثل هر دوشنبه منتظرشاو هستم، اما صدای پایش نمیآید، یعنی برای که دارد قدم میزند، برای که تپش قلب میآورد، آه خسته ام، خسته ام و بی زار و بی حال، من احمقم از اینکه اینهمه دارم به او فکر میکنم و الکی حسودی میکنم، من خیلی احمق هستم، محکم باکف دستم به شقیقه ام میکوبم، شاید که افکارم از آن بریزند بیرون اما نمی ریزند، دوباره میزنم، آنقدر میخواهم بزنم که حتی مغزم از گوش هایم بیرون بزند و راحت بشوم.
-إه إه چیکار میکنی دخترهٔ دیوانه ،بس کن، اروم باش، اروم باش.
دستم هایم را ول کنید من دیوانه ام، از دیوانه که انتظاری نمیرود، ولم کنین، تقلا میکنم تا ولم کنند اما قدرتشان و فشاری که به بازوهایم میآوردند بیشتر میشود.
دستم را انگار پشه ای نیش زد، تقلا میکنم ولی محکم دست هایم را گرفته اند، بازوهایم از رمق می افتند، چرا فشار دستهایشان کم شد، چرا خوابم میآید من که تا الان خوا…
چشم هایم را با بی رمقی باز میکنم هوای گرگ ومیشه بیرون اتاق اولین تصویر پیش چشم هایم است، سردم میشود در خودم که جمع میشوم چیزی پشت شیشه به آن میزند، نگاهش میکنم، دوست سیاه کوچکم است، شاید دلش تنگ شده است برایم که این همه وقت خواب بودم، حال بلندشدن و پشت پنجره رفتن را ندارم، در چشم های سیاه و ناپیدایش نگاه میکنم.
عزیزه سیاه کوچک حالم خوب است، کمی هم بی حالم و در عین خوابه چند روزه ام خسته ام، هوای دیدنش، شنیدن صدای پایش را دارم اما نمی آید، شاید…
نمیدانم، از خودم عصبیم، ناراحتم، حتی از اینکه اینقدر از این کلمات استفاده میکنم و جلوی چشم هایم راه میروند کفری ام، دلم میخواهد بیاید ومرا در آن اغوش محکمش بگیرد تا دیگر اینقدر سردم نشود، ای کاش شوفاژ ها را درست میکردند، شاید هم درست کردند و من بی حسم، شاید هم مردم ولی نه زنده ام درد را حس میکنم ، شاید من آدم نیستم، من توعم چه میشد واقعا اگرکلاغ بودم و راحت از لب پنجرهپرواز میکردم، شاید تو داری بامن حرف میزنی، شاید خواب باشم هنوز، شاید اصلا وجود ندارم و خیالی بیشتر نیستم.
صدای پایی می آید ولی صدای پای او نیست، دوستم سرش را به تایید من تکان میدهد، میخندم، اوهم میخندد، گرم میشوم، نگاهش میکنم ببینم اوهم گرمش شده است ولی نمیتوانم بفهمم، بلندتر میخندم که صدایم را بیشتر بشنود و آنهم گرمش شود، خورشید دارد بالا می آید فکر کنم شنیده است صدای خنده ام را، دارد می آید ببیند چخبر است، پس بلند تر میخندم حالا دیگر آنچنان میخندم که تخت هم همراه من میخندد حتی دیوار هاهم میخندند، در و چهار چوبش هم، صدای پایی می آید. هییس.
همه ساکت میشوند و سراپا گوش، در و لولای آن اولین کسی هستند که به صدا می آیند، حرفش تمام نشده، دکتر را میبینم که سفید پوش و از زیر اتو در آمده روبه رویم است و حرف در را تمام میکند به سمتم می آید.
_اینجوری بلدی بخندی و مارو از خندت محروم میکنی ارغوان خانوم
نورش در کف اتاق پهن میشود، برایش نیشخندی میزنم، دیر آمدی، خنده ام تمام شد، سرک نکش.
_خب امروز دوست داری برام از چی بگی
+خستم
_خب از خستگیت برام بگو
دارد خرم میکند میخواهد به حرفم بیاورد.
نگاهش میکنم، جواب نگاهم را میدهد، مصمم است، انگاری باید بگویم
+ناراحتم که چرا نمیاید، سه هفته شده، تاحالا سابقه نداشته اینقدر نیاد، حتی عصبیم که ناراحتم، من احمقم، نه؟ مگه آدم دلش برای کسی که بهش خیانت کرده تنگ میشه آخه، واقعا نفهمم، نه بیشعورم،
چرا پوست کنار ناخونم کنده نمیشود بدجور روی مخ است.
ساکت میشوم تا با تمرکز بکنمش، صدای کشیده شدن خودکار دکتر روی کاغذش سرم را به سمتش بلند میکند.
+چی مینویسی، از احمق بودنم یا عصبی بودنم، نکند(دستم را بالا میاورم) از ناخونم مینویسی، هرچی که مینویسی، الکی مینویسی، من نه دیونم نه خلم نه زنجیریم، من فقط ناراحتم، فقط عصبیم، نمیخوای چیزی بگی
بدون اینکه دست از نوشتن و چشم از نگاه کردن بردارد میگوید منتظر چه کسی هستی؟
+وا خلی دکتر، تو که از من قاطی تری، خب معلومه همون پسر قد بلنده چشم عسلیه همونی که چال لپ داره دیگه هر دوشنبه میومد، از خودت سه هفته پیش توی راه رو احوالمو پرسید که یادت نیست، چطوری دکتر شدی؟
_اره راست میگی حواسم نبود، چرا نمیاد؟ +حتما سرش یه جایی گرمه
_وتو از این بابت ناراحتی یا اینکه نیومده؟
+من که ناراحت نیستم، من اصلا هیچی نیستم، ای کاش انگشتم کنده میشد.
دکتر دیگر هیچ نگفت و رفت، مردکه دیوانه فکر میکند که من خلم، فکر میکند من نمیدانم مسعود مرده است و من هنوز منتظرشم، ولی خب اینا که نمیفهمند، اره مرده است ولی هر دوشنبه بعد از مردنش میامد دیدنم، اوایل خیلی کنار تختم مینشست و برایم وقت میگذاشت و خیلی بیشتر میماند، بعدش هی تندو تند تر شد رفتنش و حالا که دیگه خبر مرگش معلوم نیست کجا مرده که نمیاید.
فکر کن من هم بمیرم، بعد خبر مرگم را برای دکتر بیاورند، اخی اون موقع چقدر میخورد توی ذوقش که نوشته هابش بدرد نخوردند، دلم میخواهد بخندم، بلند بلند شروع میکنم، دوسته کوچکه سیاهمم نیست که بشنود، از تختم تا پنجره چهار قدم فاصله بودو من به دنبال دوست سیاه کوچکم خنده کنان میگردم اما نیست ولی دیوار ها، تخت و در میخندند، به هم نگاه میکنیم، مکث میکنیم و دوباره میخندیم و دوباره.
آن صبح آخرین ظهره خندانه زنده ای را در خود داشت، بعد از ان هر دوشنبه فقط دیوار ها تخت ودر میخندند وکلاغ دیگر میلی به پرواز نداشت.