تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

برای ماه

نویسنده: حسین علیپور وحید

در سایه­ی دیوار مخفی می­شوم که ناگهان شانه­ام تیر می­کشد. دستانم به شدت می­لرزند. دندان­هایم را می­فشارم.  بااحتیاط می­روم سرکوچه و به همان­جایی نگاه می­کنم که زمین خوردم. هنوز چشمانم همان­جاست که ماشینی با سرعت از انتهای خیابان به این سمت می­آید. فاصله­یمان کمتر از سی متر می­شود. چشمانم درشت می­شوند. قلبم ازکار می­ایستد.

_(لعنتیا)

باعجله به­سمت انتهای کوچه می­دوم. خداخدا می­کنم مرا ندیده باشند. هنوز به وسط­های کوچه نرسیده­ام که صدای ترمز شدیدی می­آید. همانطور که با سرعت می­دوم، سرم را می­چرخانم. پشت سرم بودند. صدای غرّش ماشین یکدفعه دلم را می­لرزاند. درد را فراموش می­کنم. فقط می­دوم. به سه راهی می­رسم. کوچه­ی سمت چپی باریک­تر است. باچشم به هم زدنی خودم را می­اندازم داخل آن. ماشین نگه می­دارد. پشت­سرم دونفر هیکلی می­دوند. دوباره کوچه عوض می­کنم. این­یکی کاملا تاریک است. بوی باران سرشب را حس می­کنم. زمین گل­آلود است، سعی می­کنم جلوی پایم را ببینم. در همین حال صدای کلفت یکیشان بلند می­شود.

_ (مجرم! ایست! ایست!)

به کوچه­ی تنگ و باریک که می­رسم  با شلّیک پایم می­لرزد و زمین می­خورم. اعلامیه­ها روی زمین پخش می­شوند. فوری آنهاکاغذهای را از روی زمین برمی­دارم. دستم را دراز می­کنم تا برگه­ی آخر را بردارم. صدایشان را می­شنوم.

– (این سمت اومد)

صدای پایشان می­آید. به سختی بلند می­شوم ولی درد زانوها اجازه نمی­دهند. دوباره با صورت به زمین می­خورم. اعلامیه­ها در دستم مچاله می­شوند. نفس نفس می­زنم. خیس عرق شده­ام. به آسمان نگاه می­کنم. لکّه­های ابر آسمان را پوشانده­اند. حتّی یک ستاره هم معلوم نیست. دراین­میان فقط ماه است که گه­گاه رخ نشان می­دهد، اگر ابرها اجازه­ دهند. صورت خندان آقا را در میانه­ی ماه به نظاره می­نشینم که تکه ابر سیاهی سعی می­کند مانعم شود. باصدای نفس نفس زدن مأمورین به خودم می­آیم. انگار پشت دیوارند، یک قدمی­ام. از دستگیره­ی درِ خانه­­ای کمک می­گیرم تا بلند شوم، که دَر باز می­شود. مرد هیکلیی که صورتش را با چفیه پوشانده بیرون می­آید. فوری دست پهنش را روی دهانم می­گذارد. دستم را می­گیرد و محکم به داخل خانه می­کشد. تعادلم را از دست می­دهم و پخش زمین می­شوم. اعلامیه­ها اینبار درحیاط خانه از دستم رها می­شوند و در هوا می­چرخند. سرم گیج می­رود. یک چشمم به اعلامیه­ها و یک چشمم به مرد است. نمی­توانم بلندشوم. مثل مارگزیده­ها به خودم می­پیچم. به سختی می­توانم آب دهانم را قورت دهم. لبخند کم­رنگی روی صورت بی­رمقم نقش می­بندد.

به آسمان که حالا نور ماه در آن پخش شده بود خیره می­شوم. پلک­هایم سنگینی می­کنند و نظاره­ی ماه را تاب نمی­آورند. چشمانم را می­بندم

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.