در سایهی دیوار مخفی میشوم که ناگهان شانهام تیر میکشد. دستانم به شدت میلرزند. دندانهایم را میفشارم. بااحتیاط میروم سرکوچه و به همانجایی نگاه میکنم که زمین خوردم. هنوز چشمانم همانجاست که ماشینی با سرعت از انتهای خیابان به این سمت میآید. فاصلهیمان کمتر از سی متر میشود. چشمانم درشت میشوند. قلبم ازکار میایستد.
_(لعنتیا)
باعجله بهسمت انتهای کوچه میدوم. خداخدا میکنم مرا ندیده باشند. هنوز به وسطهای کوچه نرسیدهام که صدای ترمز شدیدی میآید. همانطور که با سرعت میدوم، سرم را میچرخانم. پشت سرم بودند. صدای غرّش ماشین یکدفعه دلم را میلرزاند. درد را فراموش میکنم. فقط میدوم. به سه راهی میرسم. کوچهی سمت چپی باریکتر است. باچشم به هم زدنی خودم را میاندازم داخل آن. ماشین نگه میدارد. پشتسرم دونفر هیکلی میدوند. دوباره کوچه عوض میکنم. اینیکی کاملا تاریک است. بوی باران سرشب را حس میکنم. زمین گلآلود است، سعی میکنم جلوی پایم را ببینم. در همین حال صدای کلفت یکیشان بلند میشود.
_ (مجرم! ایست! ایست!)
به کوچهی تنگ و باریک که میرسم با شلّیک پایم میلرزد و زمین میخورم. اعلامیهها روی زمین پخش میشوند. فوری آنهاکاغذهای را از روی زمین برمیدارم. دستم را دراز میکنم تا برگهی آخر را بردارم. صدایشان را میشنوم.
– (این سمت اومد)
صدای پایشان میآید. به سختی بلند میشوم ولی درد زانوها اجازه نمیدهند. دوباره با صورت به زمین میخورم. اعلامیهها در دستم مچاله میشوند. نفس نفس میزنم. خیس عرق شدهام. به آسمان نگاه میکنم. لکّههای ابر آسمان را پوشاندهاند. حتّی یک ستاره هم معلوم نیست. دراینمیان فقط ماه است که گهگاه رخ نشان میدهد، اگر ابرها اجازه دهند. صورت خندان آقا را در میانهی ماه به نظاره مینشینم که تکه ابر سیاهی سعی میکند مانعم شود. باصدای نفس نفس زدن مأمورین به خودم میآیم. انگار پشت دیوارند، یک قدمیام. از دستگیرهی درِ خانهای کمک میگیرم تا بلند شوم، که دَر باز میشود. مرد هیکلیی که صورتش را با چفیه پوشانده بیرون میآید. فوری دست پهنش را روی دهانم میگذارد. دستم را میگیرد و محکم به داخل خانه میکشد. تعادلم را از دست میدهم و پخش زمین میشوم. اعلامیهها اینبار درحیاط خانه از دستم رها میشوند و در هوا میچرخند. سرم گیج میرود. یک چشمم به اعلامیهها و یک چشمم به مرد است. نمیتوانم بلندشوم. مثل مارگزیدهها به خودم میپیچم. به سختی میتوانم آب دهانم را قورت دهم. لبخند کمرنگی روی صورت بیرمقم نقش میبندد.
به آسمان که حالا نور ماه در آن پخش شده بود خیره میشوم. پلکهایم سنگینی میکنند و نظارهی ماه را تاب نمیآورند. چشمانم را میبندم