تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

یک بار دیگر برایم بخند

نویسنده: محمدرضا سابقی

سعید از میان مرغ و خروس‌ها به سمت درب حیاط رفت و آن را باز کرد خاله زهرا وارد شد و هر دو با هم به سمت ساختمان محقر میان حیاط به راه افتادند. زهرا، همسایه و خواهر کوچک‌تر مادرِ سعید، کنار بستر او نشست و سعید نیز روی کپه‌ی رختخوابش که گوشه‌ی اتاق جمع کرده بود ولو شد. پسرک لاغر اندامِ دوازده ساله بدون دیدن چهره‌ی غمگین خاله زهرا نیز می‌توانست وخامت حال مادر را از سیمای رنجور، بدن نحیف و چشمان بی فروغ او درک کند. آخرین سِری داروها نیز با توجه به پیشرفت سرطان و عدم درمان به موقع، بدن زن جوان را کاهیده و پوک کرده بود به طوری که دیگر حتی نمی‌توانست از بستر برخیزد.

صدای خنده‌ی خاله زهرا سعید را به زمان حال و داخل اتاق کشاند آن دو مثل همیشه در حال تعریف از گذشته و خاطرات شیرین کودکی بودند:

_ … چه روزایی بود دیگه بعد از اون هیچ وقت اینقدر نخندیدم .. چقدر شاد بودیم خواهر …

مادر پاسخ داد:

_ یادت میاد هاشم رفت بالای درخت و برامون گیلاس چید؟

خاله زهرا با خنده گفت :

_ مگه میشه یادم بره؟ آقا جونش گوشش رو پیچوند و همونطوری تا خونه بردتش …

هاشم پدر سعید بود که دو سال پیش از پرتگاه سقوط کرده و کشته شده بود. مادر لبخندی کوتاه زد و همین لبخند پریده رنگ مانند پرتو خورشید ذهن پسرک را روشن کرد. زمان زیادی از وقتی که لبخند را بر لبان مادرش دیده بود می‌گذشت. متوجه شد که بی‌اختیار اشک از روی گونه‌هایش به پایین غلطید. صورتش را میان رختخواب‌ها پنهان کرد و به صدای لرزان مادر گوش داد:

_ … طعم اون گیلاس‌ها هنوز روی زبونمه … اونا رو با دست خودش از درخت چیده بود با همونا گولم زد و زنش شدم

می‌توانست غلیان احساسات درونی را در لحن صدای مادر تشخیص دهد. از جا پرید و به سمت در حیاط راه افتاد که مادر با صدایی آرام گفت:

_ کجا میری سعید جان؟

در حالی که سعی می‌کرد جلوی انتقال بغض شکسته در گلو به لحن صدایش را بگیرد گفت:

_ زود برمی‌گردم فعلا که خاله اینجاست تنها نیستی

و با عجله خود را از در بیرون انداخت. اگر مادرش با یادآوری یک خاطره چنان لبخند تابناکی زده بود پس شاید او می‌توانست… با این افکار شروع به دویدن کرد تنها جایی که در ذهن داشت باغ کدخدا بود که توسط پیرمردی بداخلاق و سگ نگهبان بزرگش مراقبت می‌شد. اما در آن لحظه او فقط به یک چیز فکر می‌کرد بازگرداندن خنده به لبان مادرش حتی برای یک لحظه.

پس از ساعتی راهپیمایی خود را کنار دیوار باغ بزرگ یافت، شروع کرد کنار آن راه رفتن تا به نقطه‌ای رسید که در آنجا اندکی از دیوار کاه‌گلی فرو ریخته بود. چند تکه سنگ را زیر دیوار روی هم گذاشت و با هر زحمتی بود خود را بالا کشید. با ترس توی باغ سرک کشید تا شاید خبری از سگ و پیرمرد نگهبان بگیرد. به جز صدای حشرات و سائیده شدن برگ درختان صدایی به گوشش نرسید. کمی به خودش امید داد:

_ الان دیگه بعد از ظهره … حتما رفته برای شام یا شایدم خوابیده باشه

از لب دیوار آویزان شد و پرید. هنگام پریدن یک کفش‌اش از پایش درآمد. در حالی که دوباره کفش کهنه را به پا می‌کرد چشمانش را تنگ کرد و اطراف را از نظر گذراند. در حالی که قلبش به شدت می‌تپید همانطور نیم خیز شروع به حرکت کرد و حدود پنجاه قدم جلوتر به درخت گیلاس معروف باغ کدخدا رسید کهنسال و تناور. سرش را برای دیدن عظمت درخت بالا آورد آنقدر که سرانگشتان نارنجی خورشیدِ غروب از میان برگ‌های رقصان، چشمانش را آزرد اما آنها را آنجا دید … گیلاس‌های درشت و خوش رنگ مانند جواهرات در میان تلالو خورشید عصرگاهی و برگ‌های درخت به رویَش لبخند می‌زدند، به تابناکی لبخند مادرش.

خواست از درخت بالا برود اما با دیدن صمغ و خاک آلودگی تنه‌ی آن مکث کرد اگر پیراهن‌اش را کثیف می‌کرد حتما مادر ناراحت می‌شد و این، لذتِ لبخندِ به دست آمده را کم رنگ می‌کرد پس ابتدا پیراهن‌اش را درآورد و با دقت زیر درخت روی یک بوته‌ی کوتاه گذاشت سپس به سرعت به تنه‌ی ضخیم درخت پیچید و شروع به بالا رفتن کرد.

وقتی به شاخه‌ای محکم و پر بار رسید روی آن نشست. گیلاس‌ها مانند تزئینات اتاق عروسی از هر سو آویخته بود پاهایش را از دو سوی شاخه آویخت، گونه‌اش را بر روی پوست زبر آن  گذاشت و از احساس سائیده شدن پوست خنک و زنده‌ی درخت بر روی سینه‌ی برهنه‌اش غرق لذت شد. لحظه‌ای چشمانش را بست و گوش سپرد. صدای پیچیدن نسیم در میان برگها، زمزه‌ی دوردست جویبار کوچک میان باغ، وزوز زنبورها و پرواز حشرات، صدای پارس سگ!

با شنیدن صدای سگ به سرعت سرش را از روی تنه‌ی درخت برداشت و در کمال تعجب دید که پیرمرد اخمو و سگ قهوه‌آی بزرگش زیر درخت ایستاده و در سکوت او را نگاه می‌کنند. سعید بر جای خود خشک شد تمام عشق و آرزو از جلوی چشمانش محو و جای آن را پیرمرد و سگ بزرگش پر کردند. با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:

_ … مشدی … مشدی تو رو خدا … غلط کردم … تو رو خدا بزار بیام برم …

پیرمرد نگاهش را از او برگرفت، برگشت و در حالی که به سوی میان باغ راه می‌افتاد گفت:

_ همونجا بشین قهوه‌ای

قهوه‌ای نشست. دنیا پیش چشم سعید تاریک شد بغض در گلویش شکست و اشک از چشمانش سرازیر شد زیر لب برای خود زبان گرفت:

_ … حالا … چیکار … کنم؟ … تو رو خدا … مشدی تو رو خدا

از بالا به سگ گنده‌ی قهوه‌ای نگاه کرد که زیر درخت سرش را کج کرده و به او نگاه می‌کرد. اگر باغبان او را به حال خود رها می‌کرد؟ اگر به خانه نمی‌رفت؟ در آن لحظه برای خودش ناراحت نبود. به مادر بیمارش می‌اندیشید. لبخند، اندوه، عشق… گریه را فرو خورد و با لحنی که سعی می‌کرد مهربان باشد رو به سگ گفت:

_ قهوه‌ای برو… برو خونه… برو

صدای زوزه‌ی خفیفی شنیده شد ولی سگ از جا نجنبید. سعید لحن خشن‌تری به صدایش داد و دوباره امتحان کرد:

_ قهوه‌ای برو … کیش برو دنبال کارت … برو ببینم

به نظر می‌رسید که سگ حتی پلک هم نمی‌زند. هر کاری به فکرش رسید انجام داد ابتدا چند گیلاس به سمت سگ پرتاب کرد و بعد چند تکه چوب را از شاخه کند و به سمتش انداخت. گریه کرد، جیغ کشید ولی هیچ فایده نداشت و در انتها زمانی که هوا رو به تاریکی می‌رفت صورت خیس از اشک‌اش را دوباره به روی شاخه گذاشت و چشمانش را بست، بدون حَظّی که مرتبه‌ی قبل از اینکاربرده بود.

ساعتی بعد که چشمانش را باز کرد همه جا در تاریکی فرو رفته و صداهایی که عصر هنگام آنچان دل‌انگیز و مطبوع به نظر می‌رسید اینک هولناک و ترساننده شده بود. بلافاصله به زیر درخت نگاه کرد و با وجود تاریکی هوا توانست هیأت سگ را به همراه چشمانی که در تاریکی برق میزدند تشخیص دهد.

_ وااای خدا … نصفه شبه  نمیخوای بری غذا بخوری؟ نمیخوای بری خونه پیش بچه‌هات؟

گرسنه و تشنه بود دستش را دراز کرد و تعدادی گیلاس از شاخه چید و به دهان گذاشت در موقعیتی دیگر چقدر می‌توانست لذیذ و خوش مزه باشد اما در آن لحظات… با افسوس سرش را به تنه درخت تکیه داد به طوری که هیکل تیره‌ی سگ در تاریکی قیرگون شب در دیدرس‌اش باشد. دوباره اشک جوشید و به هق‌هق افتاد آرام زمزمه کرد:

_ مشتی … تو رو خدا … غلط کردم…

خورشید داشت از لا به لای شاخ و برگ درختان لب دیواربه داخل باغ سرک می‌کشید که سعید چشمانش را گشود. همانطور که نشسته بود خوابش برده و در نتیجه چشمانش به روی محلی که شب گذشته به سگ قهوه‌ای خیره مانده بود گشوده شد اما به جای آن، پیراهن خودش را دید که بر روی بوته قرار داشت و دکمه‌های آن در نور خورشید صبح‌گاهی می‌درخشیدند، خبری از سگ نبود!

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.