مست شده از شراب ناب عشق، بی توجه به فضای رعب انگیز اطرافم که ترس را حتی به شیر دل ترین موجودات هم تزریق میکرد آسوده خیال از وجود او روبرویش میایستم.
گردنم را کمی کج کرده و با چشمانی خمار او را مینگرم. کاری که باید انجام میدادیم، اندکی احمقانه و پر ریسک بود و احتمال اینکه به اغما برویم زیاد بود؛ اما او ارزشش را داشت!
پلک میزنم و منتظر حرکتی از جانب او میمانم او نیز بالاخره تعلل را کنار میگذارد و با تردید انگشتش را به سمتم میگیرد؛ من نیز در مقابل دستم را بالا برده و انگشت اشارهام را به انگشتش میچسبانم.
با برخورد انگشتانمان انرژی وجودمان ساز ناسازگاری را کوک میکنند و به نبرد با هم بپا میخیزند و تن من میدان جنگی بهر این دو دشمن میشود؛ درد در تنم میرقصد و زلزلهای ساختمانهای بدنم را میلرزاند.
پس از چند دقیقه ناجی صلح پرچم سفید دوستی را بلند میکند و ارتباط را قطع میکند. من در چشمانش غرق میشوم و او میخواهد خود را قوی نشان دهد پس تنها نیشخند میزند.
مدتی به مکالمه چشمها میپردازیم او با نگاهش شماتتم میکند اما من تنها معصومانه نگاهش میکنم ولی سد دفاعی چشمانش نمیشکند و با صدای بم و سردی میگوید :
من نمی تونم.نمیخوام باهات باشم.بیا تمومش کنیم
او کیست؟لوکاسی که غرورش سر به فلک کشیده و زمزمه جذبه اش در هر دو جهان پیچیده؟پس این بغضی که در پستوی وجودش قصد پنهانش را دارد برای چه است؟کلام کوبنده اش را کجای این سینه پر تلاطم بگذارم!
به خود که می آیم چیزی جز جای خالی اش در مقابلم نیست!
با حس کرختی از تخت خواب بلند می شوم.طبق معمول این چند سال دیشب را هم به خوبی نخوابیدم و بعد از مرور خاطرات گاهی خود،گاهی لوکاس و گاه آرورا را سرزنش کردم.آرورایی که به خاطر ضربه ای که خورده بود دیدن عشق را تاب نمی آورد و این سرنوشت را برایم رقم زد و لوکاس…
لوکاسی که حتی در آنچه بر من گذشت کنجکاوی هم نکرد!روزهایی که به انتظار تصمیم سران در قصر آرورا با وجود کنایه های دیگران میگذشت هر لحظه اش شوق بازگشت لوکاس را در دلم زنده نگه میداشت.ولی نیامد.این جدایی در نظرم به کام لوکاس شیرین می نمود که نمیخواست با خبر گرفتن از من تلخش کند!کسی چه می داند شاید عمر احساس یک شیطان تا همان جا بود..آتش عشق هر چه شعله ورتر,سردی اش آزاردهنده تر!ترک شدن من توسط لوکاس که شوخی ای بود که خیلی جدی زندگی ام را ویران کرد.
به ایزابل درون آینه نگاهی می اندازم.زیر چشمش گود افتاده و نوری در نگاهش نیست.حتی چند چروک ریز روی صورتش نقش بسته و تار موهایی سفید هم میان انبوه موهای بلوندش دیده میشود.انسان بودن هم برای او تغییراتی را به دنبال داشت!
تلخ خندی میزنم و به سمت آشپزخانه میروم .طبق معمول سردرد صبحگاهی دارم.دیگر به این قرص های مسکن عادت کرده ام حتی چشم بسته هم میتوانم تشخیصشان دهم.جرعه ای آب به همراه قرص مینوشم
اوه خدای من امروز باید به سراغ جین بروم.به کل فراموش کرده بودم!لباس گرمی می پوشم و خانه را ترک میکنم.اصلا حوصله سرماخوردگی را ندارم
با دیدن جین که به سمت الکساندر میرود تا قضاوت ناحقی که در باره اش کرده را از دلش در بیاورد و چینی شکسته خاطرش را بند بزند نفس راحتی میکشم به دفتر یادداشتم نگاه میکنم.یادداشت های مربوط به جین پاک میشود.در خیابان کورتلند قدم میزنم و سعی میکنم به خاطر بیاورم این چندمین مأموریت من از زمانی که به زمین تبعید شدم است!حقیقتا حسابش از دستم در رفته..نگاهم را از تابلو قرمز رنگ مک دونالد گرفته و به آسمان سوق می دهم دلگیری ای بیش از پیش آسمان نیویورک کلافه ام میکند.امروز حوصله ی هیچ چیز دیگر جز در خانه ماندن را ندارم…
با حس سنگینی نگاه پسر همسایه ام سرم را به سمتش می چرخانم.باز هم فرصت چشم در چشم شدن نداد و نگاهش را چرخاند.به خاطر میاورم روزی را که آن مردک دزد تعقیبم کرده بود و به زور قصد ورود به خانه ام داشت،چطور حسابش را رسید.یا همان روز که نیتن پسر آقای روبرت مزاحمم شد چه درس فراموش نشدنی ای به او داد، ولی به خاطر نمیاورم هیچوقت از او تشکر کرده باشم حتی اسمش را نمیدانم! آن چنان شخصیت گنگی دارد که حتی نمیتوانم افکارش را حدس بزنم!ولی باز هم آنقدر مهم نیست که بیشتر ذهنم را درگیرش کنم.
کلید را که در قفل در می چرخانم و وارد میشوم جوناسی را میبینم که سراسیمه به انتظارم پذیرایی خاک گرفته ام را طی می کند.قبل از اینکه وقت کنم خود را به خاطر به هم ریختگی خانه شماتت کنم لب باز میکنم:(تو اینجا چیکار میکنی؟)
نگاهی بی تفاوت به صورتم می اندازد:(باید برگردی )
برای روزهای طولانی چنین لحظه ای را در ذهنم تجسم کرده بودم ولی حالا دریغ از توانایی نشان دادن یک واکنش.با حالتی بی تفاوت تر از خودش میگویم:(چرا؟)
چطور این کلمه از دهانم خارج شد؟این همه تلاش مگر به خاطر ایستادن روی چنین پله ای از زندگی ام نبود؟روز موعود بود ولی من حتی تمایل به رفتن نداشتم!
جوناس اما بی اعتنا میگوید:(از خودش بپرس)
بی اینکه فرصت حرف زدن دهد مرا با خود همراه کرد.نور زیاد باعث بستن چشمانم شد.تلالو نور لوستر های بلند قصر باعث شد چشمهای تازه گشوده ام را دوباره ببندم.از کی نور چشمم را اذیت میکند؟سر منزل مقصود من مگر آسمان نیست؟
-ممنون.میتونی بری جوناس.
صدا آنقدر ضعیف ولی آشنا بود که شنیدنش شوکه ام کرد.سریعا چشمم را باز کردم.درست حدس زدم او آرورا بود ولی کی انقدر رنجور شده بود؟اقتدار همیشگی اش کجا بود؟
از او دلگیر بودم ولی زانو زده و احترامش را به جا آوردم
-ایزابلا…
ایستادم و با دلخوری نگاهش کردم.
پشیمان بود یا من دوست داشتم اینطور برداشت کنم؟به سمتم آمد و دستم را گرفت :(بهتره درک کنی من مجبور بودم)
کنایه آمیز جوابش را میدهم:(تو میتونستی شرایطو تغییر بدی!عشق احساس مقدسیه ما کار اشتباهی نکرده بودیم!)
ما؟من چرا باز از این ضمیر غلط استفاده کردم این من خیلی وقت بود که ما نمیشد!
آرورا چشمانش را کلافه روی هم فشرد:(خیلی آسیب میدیدی و من نمیخواستم شاهدش باشم)
به سختی از تخت قدرتش بلند شد و به سمتم آمد سپس تمام مهربانی اش را در کلامش ریخت:(ولی حالا تو اینجایی.جایی که بهش تعلق داری.)
دستش را اهرم بدن خسته اش کرد و بر شانه ام گذاشت:(تو جانشین من هستی)
آرورا قرن ها ملکه سرزمین نیکی بود و حالا حرفی را میزد که در مخیله من نمیگنجید!
درب ورودی به صدا در آمد و جوناس با کسب اجازه در چهارچوب آن ظاهر شد.
-سران سرزمین نیکی اینجا هستن
احترام گذاشت و قصد رفتن کرد ولی گویی چیزی را به خاطر آورده باشد دوباره سمت آرورا برگشت
-شما مطمئنین؟
آرورا با خیالی راحت جوابش را داد
+هیچوقت انقدر مطمئن نبودم
-ولی اون…
+بهتره سران رو منتظر نذاریم جوناس
در سکوت و بهت نظاره گر مکالمه آنها بودم که جوناس نگاه خصمانه ای به سمتم پاچید و سالن را ترک کرد و سالن به چشم بر هم زدنی با صدای بگو مگو عده ای پر شد.
نمیدانم چند دقیقه در اعلام رأی موافق و مخالف گذشته بود که با حس سنگینی تاجی بر سرم به خودم آمدم
-امیدوارم همان طور که وفادار در کنار من ماندید ملکه ایزابلا را هم تنها نگذارید
چه می دیدم؟سران سرزمین نیکی و آرورا مگر دیشب در خوابم قصد جانم را نداشتند؟حالا چطور همگی به احترام در مقابلم زانو زده اند؟چطور چنین چیزی ممکن بود؟
صدایی در صور میدمید و گویی تمامی فرشتگان را فرا میخواند به گمانم خبر این تصمیم را به گوش همگی می رساندند ولی اکنون من و آرورا تنها در سالن مقابل هم ایستاده بودیم.
-جوناس و ویوارا همیشه بهتر از من بودن.چرا من؟
آرورا بی هیچ حرفی با لبخند مرا میان آن همه سوال رها میکند.
چند ساعتی از اعلام تصمیم آرورا میگذرد.سر و سامانی به اوضاع ظاهری ام داده و پذیرای تبریکات فرشتگان دیگر میشوم.انگاری خوابی دور از ذهن را در بیداری میبینم.تاب نمی آورم و به سمت اتاق شخصی آرورا میروم.او به من بدهکار است.آن هم بدهکار توضیحی که از من دریغ کرده!
در میزنم ولی صدایی نمیاید!
روی میزش نامه ای میبینم
ایزابلا عزیز.منو به خاطر سالهایی که از محبت محروم شدی ببخش.تو ضعیف بودی و شکننده.برات مقدر نبود توی اون برهه زمانی عشقی به اون عظمت تو رو بشکنه شاید فکر کنی طرد شدی شاید هنوزم دلت شکسته باشه ولی همه ی این ها برای به تکامل رسیدن خودت بوده.تو درس هایی رو گذروندی که تو رو به رستگاری رسوند.انقدر قوی شدی که بتونی از پس خودت و این آینده بر بیای امیدوارم درک کنی که دیگه نمیتونم کنارتون باشم ولی برای تو هدیه ای ابدی دارم که به زودی اون رو میبینی
در آخر باید بگم به ندای درونت گوش کن
دوست دار تو آرورا
-خدای من.قطعا خواب میبینم این همه تغییر برای کمتر از ۱۲ساعت؟آرورا کجاست؟نمیتونم تمرکز کنم.
به اتاقم میروم که حالا انقدر تغییر کرده که انگار به جایی نامعلوم نقل مکان کرده ام.این اتاق بعد از اتاق آرورا بهترین اتاق این قصر بوده همیشه.شاید از اول باید متوجه این همه فرق گذاشتن بین خودم و مقربین ملکه میشدم!
روی تخت دارازکشیده،چشم بسته و به این آینده نا معلوم فکر کردم که با حس لمس گونه ام هینی کشیدم و پریدم
-تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخند زد.چشم های عنابی اش برق میزد
+برگشتی
عصبانی بلند شدم:(گفتم اینجا چیکار میکنی؟)
قبل از اینکه فرصت هر واکنش دیگری به من دهد سخت در آغوشم گرفت:(هیش.آروم باش)
چرا سست شدم؟مگر او این همه سال ترکم نکرده بود؟مگر به خاطر او آن همه سرزنش نشنیدم؟شب هایی که خود را سخت در آغوش گرفتم تا بغض انسان گونه خفه ام نکند او کجا بود؟!چرا عصبانی نیستم؟چرا نمیخواهم از خودم جدایش کنم؟به خودم که نمیتوانم دروغ بگم.جزءجزء وجودم او را میخواست این عطر گس تنش دیوانه ام میکرد.قبل از اینکه دهان بگشایم خودش صحبت میکند
-تو خیلی ضعیف و شکننده بودی اون زمان.آرورا ازم خواست ازت فاصله بگیرم.الان هم خودش رو فدا کرد تا بتونه فرمانروای کل عالم رو راضی کنه که حس ما اشتباه نیست و انسان ها خودشون اختیار خیر و شر زندگیشونو دارن نیازی به دشمنی ۲سرزمین نیست.اینکه الان میتونم تو رو توی آغوشم داشته باشم یعنی حس ما و حرف های آرورا پذیرفته شده!
سپس با شیطنت نگاهم کرد:ولی پسر همسایه ات بودن هم بهم میادا
قهقهه که میزند مبهوت تر از قبل نگاهش میکنم و فحشی نثار ذهن خاموشم میکنم که فراموش کرده بود لوکاس می تواند تغییر چهره بدهد.
و عشق گویی پایان همه تلخی هاست..