رفته بودم که بفهمم صعود کردن هایِ نوید را.میخواستم بنویسم و لایِ نوشتن ها شاید دستگیرم میشد چه می کشیده آن لحظه ای که صخره های نوک تیز و سنگلاخ های یخ زده را پشت سر میگذاشته و بالا میرفته،آن لحظه که دستش را به کمر میزده،یک نظر به افق می انداخته و بعدش یک نگاه به مسیری که از آن بالا آمده و لابد به خودش میگفته:هی و هی و هی!سیر کن،همچه توش و توانی از کی بر می آید بالا غیرتاً!
حتم دارم بوده لحظه هایی که توی کیسه خواب رفته و آنقدر مسیری که طی کرده را مرور کرده که دیگر نتوانسته چرتش را پاره کند و تلپی افتاده است توی دامنِ خواب.
صبح هم ایستاده است کنار یک صخره برفی،باد به غبغبش انداخته و با ژست مخصوص به خودش از یک کدامِ کوهنوردها خواسته ازاو عکس بگیرند،حتم برای نشان دادن به من.
مثل همین عکسِ روی دیوار.دست به کمر دارد و لبخند گَل و گشادی روی لب که میگوید حسابی از پرچمی که زده کیفور است.توی هیچ کدامِ عکس هایش کوله بی نوا را راه نداده.میگفت:همین کوله ی سی کیلویی ست که بلای جانم شده،وگرنه هرجمعه ی اول دشتی میزدمش این دماوندِ سر به فلک را.
بعدش دمِ غروب و روی یال شرقی شقایق هایی که از دشت لار چیده را توی آب جوش دم کرده و با نبات داغ خورده.میگفت:پروین این توصیه ی تو از آن معجون های سرّی ای است که نمیگذارد گلو درد و سرما توی آن جهنم آلاسکایی از یک متری ام رد بشود.
به اولین صخره ی صاف که رسیدم چشم دوختم به آسمانِ ماسیده و ابرهای بره بره که نیمی از یخچال روبرویم را سایه کرده بود و نیم دیگرش زیرِ نیمچه پرتویِ خورشید برق میزد.
دست کم اینجا از آن جاهای دنجی ست که حتم دارم نوید ایستاده کمپوت زردآلو را با تُک چاقویش باز کرده،با سرانگشتِ لذت یک یک شان را جویده بعدش با پوزخند به آنها که از او جلوتر بوده اند گفته:بتازید،بتازید،نفسِ قدم های اول پر زورند،نفس های آخرتان را می بینم که می افتید به لِک و لِک و من از همه تان جلو میزنم و علم خودم را میزنم روی یالِ سفیدش!
بد بیراه نگفته اگر واقعا این را گفته باشد.نوید از۱۵سالگی مرید دماوند بوده و هرسال روز تولدش،پانزدهمین روزِ زمستان به قول خودش پرچم عمرش را زده روی یال دیو سپید پای در بند.
یک آن با مکثی گزنده ایستادم و ترسیدم:نکند راستی راستی نفسم قَد ندهد!
بعد به آن لحظه ای فکر کردم که نوید بین زمین و آسمان مانده،صدایش توی گلو خفه شده،نفسش بریده و مثل گنجشکی که اولین بار پرواز را تجربه میکند دست و پا زده.
رفتم که بفهمم همه اینهارا.
شیب را با راهنمایی چند نفر از گروه های پایین،کنار دریاچه شکستم که مسیرم دور نشود و سرعصا را به جاهای مطمئن گیر دادم.
خاکه ذغال و چند حبه سیر را لای پلاستیک پیچیدم و توی زیپِ کوچک کوله ام گذاشتم.نوید گفته بود: بخارِ تپه گوگردی مَرد افکنه پروین.از منِ افکنده میشنوی،نیا!
میدانستم نمیخواست به رویم بیاورد و رُک بگوید:نیا،اسپری اکسیژن کفافِ زمین را میدهد،شُشِ تو تا آن بالا مثل بادکنکی که زیر حرّ گرما فِس بادش در برود از جان می افتد.
بااین حال،هیچ وقت دوتایی نزده بودیم به دلِ قله.تمامِ تجربه های مشترک مان بر میگشت به تعریف کردن خاطره هایِ زمانی که من جوان بودم و سر دماغ،با نفسِ پر دبدبه پا به پایِ پدرم و دماوندی که هیچ وقت کم آوردنِ من را به چشم ندیده بود پیش از آنکه آسم از پا در بیاوردم.
هنوز تُک۱۰۰متر را هم نشکسته بودم که از ولایِ گنگی، قی کردم.همه ی عمر تنهایی این حالت را به من میداد و حالا تنهایی و ارتفاع،هر دو.
یک دسته ی چهار از قله نورد ها کنارِ پهنه ی مسطحی اردو زده بودند و با هیجان برفِ دست نخورده از سرازیری کم شیبی جمع میکردند و رویش شیره انگور میریختند.فکر کردم اگر الان نوید بود چه میکرد؟ هر رسته جوان را که میدیده جلو میرفته و توصیه های لازم را میکرده:اگر بار اضافی دارید همینجا بگذارید و بعد بروید،عصایتان را به جای محکم گیر بدهید،مسیر را بلد نیستید عقبِ من بیاید،قطب نما یادتان نرود و… من کوله ی نوید را روی دوشم داشتم و هنوز چند قطره خونِ او روی پارچهِ برزنتیِ قمقمه اش پاک نشده بود.بایست مثل خودش شوخ طبعی و روحیه ام را حفظ میکردم تا بهتر قدم هایش را حس کنم. مگر نه آنکه من آمده بودم چند روزی را نوید باشم،برایِ شبیه نوید شدن تهِ گل خوانی خودم را رو کنم و حالا این وسط بلکم برگردم یا برنگردم پایین،چه توفیری داشت؟
جلو رفتم و از برنامه شان پرسیدم،هیچ کدام شان خسته به نظر نمی آمد.ظاهرا تجهیرات شان هم تکمیل بود.دو تا از دختران جوانِ گروه حتی کوله اضافه برای کسانی که خوراک کم میاورند با خود داشتند.
رو کردم به یک کدامِ آن پسر ها که گمان میرفت هیچ از سرمایِ استخوان سوز و خفتِ بورانی که نوید از آن میگفت خبر ندارد:با کلاهِ منگوله که نمیخواهی پوزِ سرما را بزنی پسر جان،بگذار ببینم،با این قدم های شل و پوتین های وارفته لابد با خودت گفته ای که آمده ام برای زدن دماوند؟
بی که بگرخد و نوید گفتنی پایش از پته ی جوی بلغزد گفت نمی رود که بزند،از زدن برگشته و کلاه منگوله هوایش را داشته،بلکه هم یک پله بالاتر از هواداری.
از نق و دقِ بالارفتن گفت اما،که مچِ پایش مو برداشته و پوستِ شانه ی چپش به کلی رفته،ولی گفت الا بختکی بوده که بُر خورده لایِ زنده ها برگشته است پایین.
_مگر نمیدانید خانوم؟ همین دوماهِ پیش،یکیِ آن قدرهایِ قله نورد پایش سرخورده و…
نمی بایست می شنیدم.راهِ رفتنی را کشیدم و رفتم.این پایش سر خورده و ها را باید خودم می دیدم و می رفتم که ببینم.
هیچ اخباری،هیچ روزنامه ای،هیچ آدمی حق نداشت بگوید “پایش سر خورده و..” . پشت بندش جزییاتِ نادیده را قطار کند که.. نه حتی ذهنم هم حق ندارد چیزی سر هم کند.
یادِ آوازهایی افتادم که خوانده بوده و لای نوارهای ضبط شده پیدایشان کردم.
یادداشتِ رویش نشان از صعودِ پیش از آخرش میداد.
لابد ردِ صدایش هنوز هم هست روی خیلیِ این صخره ها،پیچیده توی هوهوی باد و لایِ برفها قایم شده.
برف را کنار زدم.نوک انگشت هایم از سرما کبود شد.یک کرختی هیجان انگیز از نبض انگشت هایم رد و شد و توی تمام تنم پیچید.
ضبط کوچک دستی را روشن کردم و ببار ای برفِ سنگین بر مزارش با زمزمه های آرام نوید،توی هوا پیچید.
آخرِ پنجاه سالگی اش را اول چلچگی میدانست.میگفت :آواز خواندن جزوِ غریزه ی منِ پرنده ست.یک پرنده چه دارد جز پروازش و آوازش،که من دو تاش را دارم بعلاوه یک پَروین توی صورت فلکی که بایست بال بزنم و بپرم و اوج بگیرم تا از شاخِ فلک بچینمش.
چیده بود من را.از لایِ همه اندوه ها و همه ی آن من عشق نمیدانم چه هست ها من را کشیده بود بیرون.
آخرِ چهارمین دهه زندگی عاشق شدن برای او و من چه بود جز چلچلگی؟
با هربار بیشتر شدنِ ارتفاع کفِ دندانه دندانه پوتین هایم سخت تر از تلِ فشرده شده ی برف ها بیرون میاید،انگار چندتا بچه خرگوش سمج و بازیگوش از پایین پوتین هایم را گرفته و مانع از قدم برداشتنم میشوند.
مسیری که آمده ام هیچ خط و ربطی از قدم های من را روی خودش باقی نگذاشته.برف های شش ضلعیِ دانه درشت با عجله و آشفتگی خودشان را از آسمان می رسانند زمین.
میخواستم بنشینم.اما نشستن خودکشی بود،نبود؟طوری همه جا سفیدِ سفید بود که گاهی حس میکردم نگاهم از خودم جلوتر رفته و دارم با مردمکِ ناقص،صلبیه چشمم را که افتاده و پف کرده می بینم.
زانو هایم مثل شاخه های درختی که چفته بندی اش کرده باشند آرام آرام رو به جلو خم شد و بی که بخواهم زانو زدم روی تلِ برف ها و تا سینه توی برف فرو رفتم.
صدای سوت نوید از دور، سرم را پی خودش می کشید و نمیگذاشت سرم روی گردن معلق بشود.
جلوتر آمد، با تن و بدنِ خرد و زخمی.از تکانِ لبهایش میفهمیدم دارد اسم من را صدا می زند.نصف اسمم معطل بین لبهایش مانده بود:پَر …. و نصف دیگرش توی هوا گم شد.
یکبار از نوید پرسیدم: میدانی اگر فردا روزی،آنطور قیافه مسخره به خودت نگیر،خب اگر بیفتی،میدانی که ارتفاعش را؟میدانی دیگر؟هان؟وبرایش از قانون ها وفرمول های فیزیکِ توی کتابها گفته بودم.گفته بودم اینها را بگذار کنار،سرما پوزت را میشکند،اقل کم بگذار بهار بشود بعد برو.
نگرانی های من از تجربه های خودش قوی تر بود.
نه که فکر نکرده باشد،توی کله خودش هم همین فکرها بوده اند لابد،که هرشبِ قبلِ رفتنی مدام زیر پتو به پهلو میشد، می نشست،قهوه ای هایِ کاوشگرش توی تاریکی برق میزدند و از سنگینی پلک را پس میزدند، ولنگارانه جوابم داده بود که:یک لنگ در هوا،کله جای پا،شکسته پَرا،نفسِ زوری،چشم باباغوری،بعدش اینجوری(و چشم هایش را توی حدقه شل کرده بود.)
مصرانه زنده ماندن را زیر پا گذاشتم و چشم های آرام روی هم رفت.
صداهای غریبی مثل سایه های کنج دیوار روی سرم جابجا میشدند و میگفتند مگر آدمیزاد چیست آخر،جز یک مشت گوشت و خون و استخوان؟
خودم را مثل خارپشت جمع کردم و همه ی حواسم را جمع کردم توی چشمهام.
خودم را توی چادر مسافرتی کوچکی دیدم بی که بدانم کی برداشته من را تا آنجا آورده.
روحِ نزارم توی جسم سنگینی میکرد و هرکدامِ تارِ موهایم انگار میله سربی داغی بودند که کسی توی جمجمه ام فرو میکرد.
یک مرد میانسال پایین پایم قاطیِ حرف زدن هایش چرتِ نسیه ای هم میزد و زنی جوان سمت چپ من نشسته بود.زن، چشم باز کردنم را که دید رو کرد به من و گفت:به هوش آمدی خانوم؟ چطور تنهایی زدی به دل این همه برف؟
مرد بیدار شد و حال مرا پرسید.وقتی فهمیدند تنها آمده ام برای زدن دماوند چارشاخ ماندند و مرد گفت همه ی این کیلومترها که یحتمل باآن حال نزار بالا رفته بودم را بگذارم کنار که همین چند صدمترِ باقی در ارتفاع بالاتر،سختیِ صعودتصاعدی را بیشتر میکند و پیرم را میگذارد کف دستم:خانوم،آخر یکه و تنها؟
آنها کم آورده بودند.تراورس کرده بودند تا صبح بشود و برگردند پایین.چه دخلی به من داشت؟من باید سرما و واهمه تنهایی ای را که نوید توی آن لحظه های آخرِ سرگردانی و تاریکی کشیده،میکشیدم،شیبِ این دیو سپید میخواهد تند باشد میخواهد اکسیژن افت کند یا فشار کم بشود.
چراغ قوه را روشن کردم و با دست چپ محکم گرفتمش.اگر می افتاد معلوم نبود بیفتد و برود سمتِ کدام یخچال،با آن یکی دست کنسرو ذرت شیرین را باز کردم و کمی رویش پودر فلفل قرمز ریختم برای داغ شدن پوست تنم.همان کاری که لابد نوید میکرده و اینجوری قوطی فلفل ته کشیده.
یالِ غربی نفسم را گرفته بود. بخار دم هایم بیرون نیامده توی هوا یخ زده بود و هرچه شکمم را بیشتر تو میبردم و لوچه ام را گرد میکردم اما بازدم،سردیِ خشکی را به حلقم میخوراند.اسپری اکسیژن را چند بار توی دهانم زدم.نوید هر دفعه تعریف میکرد که:بدمصب ضحاک همه ی هواها را کشیده بود توی سینه خودش،نزدیک بود نفس کم بیاورم.
و من حالا میفهمیدم نه تنها همه ی هوا را،بلکه همان یک نفسِ لاجان توی شش های آدم را هم مثل جارو برقی می مکد سمتِ خودش.
یخچال غربی تمام شده و سنگ های یخ زده مثل شبح هایِ مترصد، دستکش زغال سنگی ام را با تمنا میچسبند و از تکیه کردن به سنگ ها پشیمانم میکنند.
جبهه غربی رو سپیدی میزد.یا شاید هم شرقی،نمیدانم،شاید هم برق بی امان برف قُدّ و سرکش زل زده بود توی چشم های ماه و برقش را منعکس میکرد.
تا آنجا از بوی گوگرد خبری نبود.هوا رو به روشنی میزد و مه رو به غلظت میرفت اما قله ی سرکشِ دماوند،بی پروا و مقاوم ایستاده بود و میگفت سیر کن،الانه توی آسمانی،فرقِ تو با پرنده چیست پَر وین!؟
نمیدانم کِی و کجا مخلوط خاکه زغال را لای دستمال پیچیده و مثل صافی روی دهانم گذاشته بودم.شاید تپه گوگردی را رد کرده بودم و شاید هم بالاتر بود.
دست و پایم مثل آدمی که از گرمای بهاری لذت میبرد و خودش را لای سبزه زارِ گل و بته کش و قوس بدهد پرانرژی شده بود و سرزنده.گمان میکردم دیگر این پاهای من نیست که قدم برمیدارد و نوید توی جسم من حلول کرده.ایستادم و یک دلِ سیر طلوع را نگاه کردم.
گروهی نداشتم که به اتفاق،سور و سات رسیدن به قله برپاکنم.
افق،مثل کودکِ آرام سر به زیری یله شده بود روی شانه های دماوند.
محتویات کوله را هم زدم.تهِ آن،لای خرت و پرت ها انگشترِ کبودِ نوید بود.به همه گفته بودم:امداد که لای برف ها را نگشته،حتم از انگشتش افتاده و پرت شده است زیر بهمنِ رمبیده بر تنِ کرختِ نوید.
لب شیبِ تند صخره ای ایستادم همانطور که او شاید ایستاده،با پایِ چپِ به سمت عقب،و پایِ راستش که کوتاه تر از پای دیگر بود و گامهایش را لنگ میکرد.
شاید ساعت های زیادی زنده بوده و نفس میکشیده،تمنای کمک داشته.شاید امید داشته برف ها را پس بزند،برگردد پرچمش را بزند و مسیرِ برگشت را پِی بگیرد.
عقبتر آمدم و پایم را سهوا سُراندم.چه اندوهِ غریبی بوده آن چند صدم ثانیه که پیشتر اش زندگیِ آرام نوید بوده و چندثانیه بعدش سقوطِ آزاد از بلندایِ کوه به درّه ای که برگشتن ندارد.
نشستم با خودم فکر کردم.چه میشد اگر خودم را میدادم دستِ رهایی و تنِ جبونم را لایِ گرمای سقوط پنهان میکردم؟
به این فکر کردم آن چند ثانیه ی حینِ سقوط تنها فرصت توی زندگی یک آدم است که به هیچ چیز فکر نکند و وزنش را بسپرد به مولکول های توی هوا.
راستی آدمها حینِ سقوط به چه فکر میکنند؟به خودشان یا زندگی و جزییاتش که آن بالا رهایش کرده اند؟
چندساعت نشسته بودم لبه ی پرتگاه و چطور افتادنِ نوید را تصویر کرده بودم.
به خودم میگفتم شاید این لحظه ی سقوط من است و تصویر ها و فکرهایی که از ذهنم رد میشوند.شاید هیچ چیز جای درست خودش نایستاده.
هنوز هم آن تصویر ها و فکرهای توی مغزم وول میخورند.
رفته بودم سقوط نوید را ببینم و بعدش خودم آنرا تجربه کنم .
رفته بودم بفهمم چطور سقوط کردنِ نوید را. یادم آمد دماوند را زده ام،بی که بفهمم و بدانم.
رفته بودم که برنگردم ولی انگار که سقوطِ نوید بود که مرا از سقوط کردن نجات داد…