اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

مرد چوبی

نویسنده: صابر جعفری

«نیگاه کنین! یه مترسک که داره راه می‌ره!»

تازه واردینی که گذارشان به کافه‌ی ساحلی می‌افتد این جمله را بر زبان می‌رانند. سپس بلافاصله جرعه‌ای از معجون توهم‌آورِ کافه را سر می‌کشند تا از دیدن این صحنه‌ی عجیب و هراس آور قالب تهی نکنند.

گاهی هم مرا با یک رخت آویزِ چوبی اشتباه می‌گیرند؛ مردها کلاهشان و زن‌ها پالتوهای خزدارشان را از روی شاخه‌های زبر و ناهمواری که در قسمتهای شانه و پشتم رشد کرده آویزان می‌کنند. سپس وقتی می‌بینند من شروع به حرکت می‌کنم جیغ می کشند و تا وقتی که صاحب خوش‌مشرب کافه داستان مرا کامل برایشان تعریف نکرده همچنان وانمود می‌کنند شاهد یک جن هستند.

واقعیت این است که من به دنیا آمده بودم تا موجبات تشویق و ستایش دیگران را مهیا کنم. زمانی یک جوان بلوند خوش قیافه‌ای بودم. این موضوع به گذشته‌ای دور برمی‌گردد؛ خیلی دور. یعنی آن موقع که لوتی‌ها سر معشوقه‌هایشان دوئل می‌کردند و مردم برای پاک کردن دندان‌هایشان به جای مسواک برگ مو به دست می‌گرفتند.

آن موقع به عنوان افسر ارشد سواره نظام در ارتش خدمت می‌کردم. همیشه حمایلم را به دقت می بستم و پوتین چرمی بلندم را چون بلور جلا می‌دادم. چند مدال افتخار هم از سینه‌ی یونیفورمم آویزان بود__ هر چند بنابر دلایل واضح برای جلب دخترهای جزیره به آنها نیاز نداشتم. وقتی پیروزمندانه از جنگی بر می‌گشتم مردم شهر به اتفاق شهردار به پیشوازم می‌آمدند و نامه‌های پراحساس که از جبهه‌ها برای معشوقه‌ام می‌فرستادم یکی‌یکی وارد کتاب ادبیات درسی منطقه‌مان می‌شد.

یک روز به دوئلی دعوت شدم. طرف مقابل چون من جوان بود و پر از نیروی حیات. نمی‌دانم بر سر تصاحب یک معشوقه بود یا سر بازی قمار که کارمان به دوئل کشید. از آن زمان قرن‌ها می‌گذرد و از آنجا که فسفرهای مغزم چون دیگر قسمت‌های بدنم به توده‌های خشکیده‌ی چوب بدل شده یادآوری برخی وقایع برایم سخت است. به هر حال در این دوئل تیری به قلبم خورد و من مُردم.

بهتر است بگویم به یک چوب تبدیل شدم. بیشتر شبیه چوب درخت آلبالو در زمستان هستم. خشک، زرد و سرد.

 

بیشتر اوقاتم را در کافه ساحلی می‌گذرانم. صاحب آنجا پیرمرد چاقی است با لب‌هایی به کلفتی بادمجان. کریه است اما لااقل از گوشت و استخوان است. تنها کسی است که به برپایی یک گفتگو با من امیدوار است. بیشتر او سخن می‌گوید. فک‌های چوبی من پوسیده شده و هر با که به زحمت آن را باز و بسته می‌کنم به جای کلمات صدایی شبیه جغ‌جغ باز شدن درِ طویله از آن بیرون می آید.

گاهی وقتها از میان لب‌های کلفت و سرخ کافه‌چی عاقبتِ تیراندازی بیرون می‌آید که تیری به سوی قلبم روانه کرد و مرا به چوب تبدیل نمود. سرگذشت او چیزی از سرگذشت حزین من کم ندارد.

صاحب کافه داستان ضارب مرا بارها برای من تعریف می‌کند در حالی که نوری از همدردی در چشمان قلمبه‌اش می‌درخشد. به خیال خودش می خواهد با یادآوری سرنوشت شوم دشمنم به من تسلی بخشد. غافل از اینکه هیچ احساسی در درون من وجود ندارد. نه نفرت و نه عشق. و نه امید و آرزو. هیچ چیز.

حتی از دیدن زن‌های جوان هم دیگر به هیجان نمی‌آیم. بوی عطرشان را نمی‌شنوم. و هر بار مرا لمس می‌کنند حس می‌کنم یک تکه چوب پنبه بر تنم چسبیده. وقتی سگ‌های غریبه به سویم پارس می‌کنند نمی‌هراسم. و اگر نگران قاز گرفتن‌هایشان هستم به خاطر درد نیست. دردی حس نمی‌کنم. فقط آنقدر پوسیده‌ام که با یک قاز قسمت مهمی از تنم چون همبرگر نرمی جدا خواهد شد.

 

از آنجا که ممکن است هر یک از شما روزی چون من به یک تیکه چوبِ خشک تبدیل شوید بهتر است توصیه‌هایی برای شما بکنم. اول باید بگویم که زندگی کردن در قالبِ یک چوب خشکیده هم امری میسر است. حتی می‌توانید سبْک خاصی از زندگی پایه‌گذاری کنید. فقط کافیست کمی نمک به اندام خود بمالید. به راستی موریانه‌ها بسیار خطرناکند. در خفا و از درون شروع به خوردنتان می‌کنند بی اینکه درد و یا حتی خارش کوچکی حس کنید. فقط زمانی به وجود آنها پی می‌برید که به توده‌ای خاک اره تبدیل شده‌اید. پس همیشه کمی نمک در جیب‌هایتان نگه بدارید. حتی همین الان که از گوشت و خون تشکیل شده‌اید. هیچ ضمانتی وجود ندارد که فردا صبح در تختخوابتان خود را در درون یک تیکه چوب بلوط نیابید. برای من فقط در یک لحظه اتفاق افتاد.

 

خانه‌ام جایی در حاشیه‌ی جزیره واقع شده. یک کلبه‌ی کوچکی است متعلق به دوران مجردی‌ام. حتما به یاد دارید که گفتم از آن موقع چند قرن می‌گذرد. نمای کلی کلبه چون جسم من از چوب ساخته شده. بنابر گزارش رهگذران از درون آن بوی رطوبت به مشام می‌رسد. در طول سال‌ها قسمت‌های زیاد آن پوسیده شده و بیش از نیمی از حجم آن را باد با خود برده است. اکنون چون یک حیوان موذی صداهای عجیبی از آن بیرون می‌آید.

این روزها کمتر در خانه می مانم و اغلب شب‌ها در میدان جزیره و یا در جلوی کافه تا صبح سر می‌کنم. گام‌هایم بسیار کُند است. زانوهای چوبی‌ام خم نمی‌شود و از آنجا که موریانه‌ها قسمت‌هایی از ران و کمرم را خورده‌اند اندامم کج و راه رفتنم به پیرمردها شبیه است. برایم سخت است که راه کافه تا خانه‌ام را بپیمایم. پس ترجیح می‌دهم شب‌ها در روی پلکان جلوی کافه و یا کنار جدول میدان اصلی بخوابم. البته باید هوشیار باشم؛ ممکن است وقتی خواب هستم  رهگذران مرا با کنده‌ای درخت اشتباه بگیرند و برای سوزاندن جهت پخت کباب با تبر تیکه تیکه‌ام کنند.

گاهی شب‌ها خواب می‌بینم. دوران جوانی و آن جوان موبلوند جذاب به یادم می آید. وقتی بیدار می‌شوم و در می‌یابم که آن شکوه و شادی فقط در خواب بوده بلند می‌شوم و خودم را غلطان به بیشه می‌رسانم و به سراغ پسرعموهایم می‌روم(منظورم درختان است).

البته خویشاوندان دیگری هم دارم. رابطه‌ام با حیوانات بخصوص آن حیوانات کوچک که در درون درختان زندگی می‌کنند خوب است. یک سنجاب در حفره‌ی داخل سینه‌ام زندگی می‌کند و گاهی هم پرندگان بر سرم لانه می‌کنند.

 

بر اساس افسانه ها من زمانی یک تفنگچی ماجرا‌جو بودم. بنابراین بی‌حهت نیست که از زندگی در یک جزیره‌ی کوچک برای قرن‌ها خسته شده باشم.

یک روز تصمیم گرفتم جزیره را ترک کنم. شنیده بودم که در آن سوی دریا مملکتی وجود دارد که مردمش بر خلاف مردم جزیره‌ی مادری‌ام علاوه بر ماهیگیری و نوشیدن مشروب کارهای دیگری هم بلد هستند. در ایستگاه کشتی مامور گمرک نگاهی به شناسنامه‌ام انداخت و سپس سرتاپای مرا پایید. آنگاه اخمی بر چهره‌اش پدیدار شد. بلافاصله پی بردم این اخم در حقیقت تلاشی است برای قایم کردن خنده‌ی استهزاآمیزش. او مانع از سوار شدن من به داخل کشتی شد. وقتی علت را پرسیدم با صدای کلفت که کاملا به چهره و نوع شغلش می آمد گفت:

«ما مرده ها را سوار نمی‌کنیم.»

و شناسنامه‌ام را چون چیزی آلوده و یا طلمس‌شده با شتاب به سویم پرتاب کرد. آن را که مثل برگ چغندر در روی زمین ولو بود برداشتم و در میان صفحه‌ی سیاه وارفته اش قسمتی از تاریخ تولدم به چشمم خورد. بیش از سه قرن از تولدم می‌گذشت! اگر مثل سابق لب‌ها و زبانم از گوشتِ گرم بود حتما آنها را به کار می‌گرفتم و جیغی به بلندی غرش یک هواپیمای جت سر می‌دادم. من زمانی به دنیا آمده بودم که مردم با اسب و قاطر سفر می‌کردند و اکنون ماشین‌های پرنده در هوا با سرعت همان گلوله‌ای که به قلبم نشست در حال تردد بودند.

ناامید به ساحل برگشتم. و در حالی که در موازات دریا گام بر می‌داشتم فکری به سراغم آمد. رفتم روی صخره‌ای بلند و خودم را به درون آب افکندم. کاملا حواسم بود که چون یک کُنده‌ی چوب رفتار کنم. هیچ کس از کنده‌ای که به همراه آب از مرزهای بین سرزمین‌ها می‌گذرد جوازِ تردد طلب نمی‌کند. بنابراین در سکون ماندم و کاملا در کنترل امواج. وقتی به اندازه‌ی کافی از ساحل دور شدم جرئت این را پیدا کردم که دست‌های چوبی‌ام را بجنبانم. از آنها به عنوان پارو استفاده کردم و در جهتی که مد نظرم بود جسمم را در حالی که روی آب شناور بود به سمتی راندم.

بعد از نجات یک ماهیگیر در حال غرق، مواجهه با یک نهنگ آبی و تصادف با یک کشتی باری بالاخره به ساحل رسیدم. نمی‌دانم چقدر در دریا بودم. وقتی به ساحل رسیدم چون یک فیل سنگین شده بودم. کسی که مرا از آب گرفت برای چند روز جلوی آفتاب رهایم کرد تا آب بدنم بخار شود. سپس وقتی دوباره به سراغم آمد و دید که دست و پاهایم می‌جنبد جیغی کشید و چند گام عقب رفت.

او مرد جوانی بود با پوستی سیاه. چهره‌ی عبوس و چروکیده‌ی ماهیگیرها را نداشت و پیدا بود بسیار باهوش است.

«از من نترس!»

این جمله با همان صدای جغ‌جغ یک چوب خشک اما با صداقت از گلویم بیرون آمد. سعی کردم رابطه‌ی دوستانه‌ای با او برقرار کنم. او بعد از لحظات کوتاهی به خود آمد و با حالت متفکرانه‌ای گفت:

«تو راه میری و صحبت میکنی!» گویی این دو استعدادِ پیش پا افتاده معجزه‌ای می باشد.

اما انگار که معجزه‌ای اتفاق افتاده بود. او شاد به نظر می‌رسید و من خیلی زود به دلیل آن پی بردم.

 

ماه‌های زیادی با این جوان به سر بردم. روزها مرا به صحن بازار می‌برد و خطاب به مردم داد می‌زد:

«آهای، اگر دوست دارید چیزی محیرالعقول ببینید به سراغ من بیایید.»

مردم پوست زبر مرا لمس می‌کردند و وقتی مطمئن می‌شدند من از چوب هستم جوان از من می‌خواست در برابر مردم راه بروم و یا سخن بگویم. نمی‌دانستم مردم از دیدن صحنه‌های چندش‌آور هم به هیجان می‌آیند.

جوان آرم سواره نظام را که بخشی از آن در درون چوب سینه ام فرو رفته به مردم نشان می‌داد و با افتخار تاریخ گذشته‌ی مرا به آنها گوشزد می‌کرد. مردم هم ابرویی بالا می‌انداختند و با نفسی بهت زده می‌گفتند:

«عجیب است!»

و در آخر موقع ترک من سکه‌هایی از ته جیب‌هایشان بیرون می‌آوردند و در کلاه حصیر جوان که چون کاسه‌ای بزرگ در وسط معرکه جا خشک کرده بود می‌انداختند. آنگاه شاد و راضی مثل تماشاچیان خیمه شب بازی آنجا را ترک می‌کردند.

شب‌ها هم جوان مرا به میهمانی‌های خاصی می‌برد. البته نه به عنوان یک میهمان خاص. حتی نه به عنوان یک افسر بازنشسته‌ی ارتش. میهمانی‌ها متعلق به افراد ثروتمندی بود که لباس‌های بلند و مرتبی می‌پوشیدند و چنان با احتیاط سخن می‌گفتند که هرگز دندان‌هایشان دیده نمی‌شد. این نوع افراد معمولا از خدمت‌رسانی‌هایی که خلاقانه طراحی شده بود لذت می‌بردند و حاضر بودند پول هنگفتی در ازای آن پرداخت کنند.

به خواست جوان من در قسمت ورودی تالار می‌ایستادم و میهمانان لباس‌هایشان را از شاخه‌های تنم آویزان می‌کردند. جوان به من یاد داده بود که چگونه به حنتلمن‌ها موقع ورود به تالار سلام کنم و موقع ترک میهمانی اگر کلاه یا پالتوی دیگران را به اشتباه برمی داشتند به آنها به طریقی مودبانه گوشزد کنم. میهمان‌ها هم از این یادآوری‌های من خوششان می‌آمد.

خیلی زود کار و بار مرد جوان سکه شد. برای خودش لباس‌های گرانقیمت و خانه خرید و دور و برش پر شد از معشوقه‌های زیبا. در میان جمعیتْ این هوری‌های زیبا زیر چشمی نگاهم می‌کردند و می‌خندیدند. اما وقتی در فرصتی با یکی از آنها تنها می‌شدم اخم بر چهره‌‌شان می نشست. سیمای شادان پری‌گونه به یکباره چون برگ پاییزی پژمرده می‌شد و بی معطلی از من به سان کسانی که یک درخت آلبالو را ترک می کنند با حالت ساکت و خاموش دور می‌شدند!

مرد جوان کم و بیش نسبت به من مهربان بود. هر روز صبح با روغن خاصی تنم را می‌مالید و در حفره‌های بدنم نمک می‌پاشید(هیچ گاه از موریانه ها غافل نشو!) اما من نمی‌توانستم برای همیشه کنار او بمانم. هر از گاهی این فکر که من زمانی یک سوارکار ماجراجو بودم به روحم ناخنک می‌زد. باید این شهر را زود ترک می‌کردم.

در این مدت جوانِ فقیر و تنها تفاوت زیادی کرده و به مرد مشهوری تبدیل شد. در حالی که من همچنان همان مرد چوبی تنها بودم. یگانه تغییر این بود که در این وادیِ شرجی موریانه‌ها قسمتی از کمرم را خورده بودند. اکنون دیگر چون ساحره‌ها راه می‌رفتم.

در نیمه‌شبی، در خفا جوان را ترک کردم. روش مسافرت مرا حتما به یاد دارید. بسیار ساده است. فقط کافی بود خودم را به دست امواج دریا بسپارم.

 

مدت زیادی در حال مسافرت از شهری به شهر دیگر بودم. نمی دانم چند سال و یا چند قرن در دریاها و جزیره‌ها به گشت و گذار پرداختم. هر بار دوباره به شهری که قبلا آنجا بودم برمی‌گشتم تمام چهره‌ها برایم ناآشنا به نظر می‌رسیدند. همه‌ی ‌آنها که قبلا دیده بودم طی مرگ طبیعی مرده بودند و حتی خانه‌ی آنها هم دستخوش حوادث زمان شده یا فرسوده بودند و یا بنایی تازه و بلندتر بر جای آن بنا شده بود.

گاهی بی‌هدف می‌گذاشتم امواج دریا مقصدم را تعیین کند. به هر شهر که وارد می‌شدم اولین کسی که مرا از آب می‌گرفت به خوش شانس‌ترین فرد شهرودیارش تبدیل می‌شد. علاوه بر خدمت‌رسانی در میهمانی اشراف و شرکت در نمایش‌ها کارهای دیگری هم به من سپرده می‌شد. مثلا یکی از صاحب‌های من در ممالک غربی در شب کریسمس به عنوان درخت کریسمس مرا به مردم امانت می‌داد. و یا در یکی از شهرها مردم به سمتم هجوم می آوردند و از من می‌خواستند برایشان داستان‌هایی از زمان‌های قدیم را به عنوان شاهد عینی برایشان تعریف کنم. باور نمی‌کردند در گذشته‌ای دور کسانی وجود داشتند که به خاطر یک اختلاف کوچک در قمار همدیگر را به دوئل دعوت می‌کردند و گرانبهاترین چیز زندگی‌شان را به دست ظالم تصادف و شانس می‌سپردند. حتی برای آنها باور اینکه در گذشته قطارهایی وجود داشتند که با زغال کار می‌کردند سخت بود. آنها با بهت و حیرت و هیجان به داستان‌هایم گوش می دادند و در همان حال به این حقیقت عقیده داشتند:

«یک درخت که دروغ نمی‌گوید.»

تعداد شهرها و جزیره‌هایی که گشتم از شمارش خارج است. مردمان زیادی دیدم که رنگ پوست و زبانشان نسبت به مردم زردپوست سرزمین مادری‌ام تفاوت‌های اساسی داشت. پوست بعضی از اقوام به رنگ مس بود! و زبان برخی هم چنان عجیب می‌نمود که وقتی سخن می‌گفتند صدای شکستن ظروف چینی از گلویشان خارج می‌شد! البته در میان اقوام برخی از آنها چندان از خردمندی بویی نبرده بودند. یکی از آنها می خواست مرا قطعه قطعه کند و به عنوان هیزم به مردم بفروشد. شاید احساس خطراتی چنین بود که دوباره وسوسه‌ی بازگشت به جزیره‌ی مادری‌ام در من زنده کرد.

 

اکنون یک ماه است که به وطنم برگشته‌ام و هنوز مجبورم برای اجتناب از جیغِ زن‌ها از کوچه پس کوچه‌های خلوت تردّد کنم. مردم این شهر مرا به جای نیاوردند. هیچ یک از دوستان قدیمی‌ام را نیافتم. چهره‌ها همه برای من جدید است. آنها مثل غریبه ها به من نگاه می‌کنند و گاهی هم مثل یک بیمار. صبحِ اول  بعد از ورودم به شهر که در میدان اصلی از خواب بیدار شدم در مقابلم چند سکه یافتم. بالا سرم و البته با حفظ فاصله‌ای از احتیاط جوانی ایستاده و با تعجب نگاهم می‌کرد. پرسید:

«به چه نوع بیماری گرفتاری؟!» سپس بی اینکه منتظر جوابم باشد هراسان از من دور شد.

شهر تغییرات اساسی کرده و ماهیگیری دیگر فقط یک تفریح به حساب می‌آید. خانه‌های شنی جای خود را به ساختمان‌های ساخته شده از مرمر و آلمومینیوم براق داده. ساختمان کافه‌ی قدیمی هنوز در جایش استوار ایستاده و در آن علاوه بر نوشیدنی و خامه غذای جدیدی سرو می‌کنند که شبیه دسته‌ی بیل است و داخل آن پُر است از مواد غذایی که بوی دستمال مکانیکی‌ها را می‌دهد.

صاحب آنجا اکنون یک جوان خوش لبخند است با ظاهر آراسته. اولین بار که به اینجا قدم گذاشتم فکر کردم وارد یک مراسم ازدواج شده‌ام! از او در مورد صاحب قدیمی این مکان پرسیدم. او نمی شناخت و بالاخره بعد از پرس و جو از تعدادی افراد یک نشانی از او یافتم.

در گوشه‌ای از قبرستان اصلی شهر سنگ آتشفشانِ نخراشیده‌ای گذاشته‌اند. روی سنگ چیزهایی حک شده که برخی از آنها به خط میخی می‌ماند. تاریخ وفاتش اما قابل خواندن است. از تاریخ مرگ صاحب اولیه‌ی کافه، همان مرد لب بادمجانی، بیش از یک قرن می گذرد!

 

عجیب است که خانه‌ی من همچنان پابرجاست. با تلاش رقت انگیزی در حال حفظ ظاهر کلی خود است__ همچو من! دیواره‌هایش چون فسیل حیوانات پوسیده شده و نیمی از سقفش هم فرو ریخته و از آوار آن در وسط نشیمن تلی ایجاد شده. اکنون یک زوج پیر در آن اسکان دارد. آنها بسیار پیر هستند و پوست صورتشان لایه به لایه شده. اما هر چه باشد از گوشت و خون هستند. وقتی به آنها گفتم که این خانه متعلق به من می باشد چون یک دشمن نگاه‌های تیزی به من انداختند. وقتی اصرار کردم خندیدند، انگار که لطیفه‌ای شنیده‌اند. در هر حال اجازه دادند که در زیرزمین خانه در میان کیسه‌های سیب‌زمینی ساکن شوم. شاید هیچ خطری از سوی یک تیکه چوب آرام احساس نکردند.

هر صبح خودم را از روی ایوان به پشت وانت پیرمرد می‌اندازم و به همراه او به مرکز شهر می‌روم. در آنجا او جلوی کافه توقف کوتاهی می‌کند تا مرا پیاده کند. من چون کنده‌ای خودم را از پشت وانت به روی زمین غلط می‌دهم و او می رود.

در محلی داخل کافه که سابقا می‎نشستم جای می‌گیرم و مردان و زن‌ها را تماشا می‌کنم. گاهی هم هوس می‌کنم و در مرکز کافه معرکه می‌گیرم. فک‌هایم را باز می‌کنم و با صدایی که تلاش می‌کنم چون صدای یک افسر ارشد ارتش رسا باشد ندا می‌دهم:

«من زمانی سوارکار ماهر بودم و انگشتانی نرم و چابک داشتم. موهای بلند و لَختم چون جوانه‌ی گندم روی شانه‌هایم می‌ریخت و از رییس جمهور مدال افتخار گرفته ام.»

مردم از صدای عجیب من وحشت زده می‌شوند و در سکوت فرو می‌روند. و سپس وقتی مطمئن می‌شوند سخنگو هیچ خطری برای آنها ندارد به بلعیدن سوسیس ادامه می‌دهند. یک فکر هولناک به من می‌گوید زمانی که رخت‌آویز بودم بیشتر باعث جلب توجهشان می‌شدم.

 

بیشتر زمانم را در زیرزمین خانه ام سپری می‌کنم. آه! منظورم زیرزمین زوج پیر است. آنها خانواده‌ی ساکتی هستند. به غیر از صدای جیرجیر چوب‌های سقف و پارس سگ صدای دیگری به گوش نمی‌رسد. پیرزن ساعت به ساعت برای برداشتن مایحتاج به زیرزمین می‌آید. در واقع برای دیدن من می‌آید. بعضی مواقع با خودش چای و کلوچه می‌آورد. روی کیسه‌ی سیب‌زمینی می‌نشیند و به من زل می‌زند. سعی نمی‌کنم با مطالعه‌ی نگاه‌هایش به افکارش پی ببرم. او پیر است و هر فکری از او درباره‌ی زندگی فقط می‌تواند ترسناک باشد.

تنها زمانی که چای یخ می‌شود پی می‌برد که من مخلوقی محروم از استعداد خوردن و نوشیدن هستم.

«فراموش کرده بودم که تو یک فرد مرده هستی.» با انزجار نجوا می‌دهد و کلوچه‌ها را جلوی سگ می‌اندازد.

«وقتی شوهرم مُرد می‌توانی بیایی و در طبقه‌ی بالا زندگی کنی.» مثل کلوچه و چای این جمله هم جزو برنامه‌ی روزانه‌اش است.

حساب روزها و ماه‌ها را ندارم. گذشت زمان را فقط با مطالعه‌ی تحول در ظاهر انسان‌ها درک می‌کنم. یک روز وقتی زوج پیر را دیدم که در گوشه‌ی حیاط در سکوتی مرگبار در حال کندن حفره‌هایی در باغچه هستند فهمیدم که زمان وظیفه‌ی خود را در رابطه با آنها انجام داده است.

بی اینکه دلیل این کارشان را جویا شوم سعی کردم کمکشان کنم. نخست حفره به کوچکی لانه‌ی خرگوش بود. همچنانکه حفره بزرگ و بزرگتر می‌شد حالت صورتشان عمیق و عمیق‌تر می‌شد. سپس، وقتی حفره‌ها به اندازه‌ی معناداری رسیدند نشانه‌هایی از شگون بختی در سیمایشان تشخیص دادم. داشتند قبر می‌کندند.

چند هفته بعد پیرمرد را در یکی از قبرها دفن کردیم. خردمندانه‌ترین کاری است که یک انسان می تواند در طول عمرش انجام دهد__ منظورم مهیا ساختن قبری برای خود قبل از مرگ است. دو تا حفره‌ی دیگر هم آماده‌ی انجام وظیفه است. یکی برای پیرزن و دیگری برای من که هر سه باهم کنده‌ایم. من آن اندازه خردمند نیستم. تدبیر مشترک این دو موجودِ قابل انعطاف بود. و من هم هدیه‌ی آنها را در قبال خانه‌ای که از من گرفته بودند قبول کردم. اما مطمئن نیستم این حفره به درد من بخورد. چه کسی دفن یک چوب خشکیده را با عقلمندی سازگار می یابد؟! بیشتر ترجیح خواهند داد مرا بسوزانند. از همه‌ی اینها گذشته، مطمئن نیستم حقیقت مرگ در مورد من محقق شود. مرگ زمانی اتفاق می افتد که تپش قلبی متوقف شود و نفسی دوباره بالا نیاید.

 

بعد از پیرمرد، پیرزن به من اجازه داد تا در طبقه‌ی بالا با او به سر برم. در تمیز کردن خانه تا آنجا که از یک تکه چوب انتظار می‌رود به او کمک می‌کردم. و می‌دانستم که دسته جارو بیشتر از من در راضی کردن او موفق است. پخت و پز فقط کار او بود و بنا به دلایل روشن من وارد مقوله‌ی پخت و پز نمی‌شدم__ بعد از موریانه‌ها آتش بزرگترین دشمن من است. من به همراه او در میز غذا می‌نشستم و به غذاها نگاه می‌کردم. فقط نگاه می‌کردم و نمی‌خوردم، یا بو نمی‌کردم. او منتظر من می‌ماند. سعی می‌کرد با نگاه‌هایش به من بفهماند که او اصلا به من شبیه نیست. با چشمان سرزنشگرش مرا به خوردن دعوت می‌کرد. و هربار، بعد از انتظاری طولانی عاقبت متوجه اشتباهش می‌شد.

«فراموش کرده بودم تو یک مرد مرده هستی.» این جمله‌ای بود که هر روز می‌شنیدم. این جمله بیشتر از کلمه‌ی سلام در این خانه رواج داشت.

گاهی باهم به بازار می‌رفتیم. پاهای چوبی‌ام را به دنبال او روی زمین می‌کشیدم و او خرت و پرتهایی را که می‌خرید از شاخک‌های بدنم، گوش‌ها و آرنج‌ها، و هر جا که زایده‌ای نسبتا محکم می‌یافت آویزان می‌کرد. دقیقه به دقیقه به عقب برمی‌گشت و داد می‌کشید:«زودباش بجنب، مرد مرده.» و هیچ کداممان درک نمی‌کردیم چرا من باید از یک پیرزن آهسته‌تر باشم.

همیشه به من گوشزد می‌کرد که مراسم خاکسپاری آبرومندانه‌ای برای من بر پا خواهد کرد و از یک گروه نوازنده‌ از ارتش برای مراسم دعوت به عمل خواهد آورد. اما عجبا که این من بودم که مجبور شدم او را دفن کنم. سال‌های طولانی بعد از مرگ پیرمرد اتفاق افتاد. در این مدت باد خاک‌ها را جارو کرده و به درون حفره ریخته و بیش از نصف آن پر شده بود. برای من ساده نبود. علاوه بر کِرختی فاجعه بارِ وجود من، دست و بازوهایم تقریبا اندام ثابتی به شمار می‌آیند. اندام‌هایم مثل ملاغه بیجان است. باید اعتراف کنم اگر سگ خانه کمکم نمی‌کرد من از پس این کار بر نمی‌آمدم.

بعد از پیرزن من هر روز به قبر سوم چشم می‌دوزم. آیا این حفره زمانی جایگاهی ابدی  برای جسم من به شمار خواهد آمد؟ شک دارم. شاید برای همیشه خالی بماند. شاید یک روز مجبور شوم سگ خانه را در آن دفن کنم.

تعجب آن مرد جوان را به یاد می آورم که در اولین روز بازگشتم به جزیره نجوا سر داد:«به چه مرضی مبتلایی!»

خوب، چند تا ناخوشی دارم: دست و پاهای آهسته، پوست زبر، لب‌های بی جان. البته اینها مثل تب کوچکی هستند که موقع سرماخوردگی گریبان آدم را می‌گیرد. مشکل اصلی من این است که من جاودانه هستم! من در این دنیا هستم تا انسان‌ها را، و سبکسری‌هایشان را، از بدو اختراع راه آهن تا آینده‌ای نامعلوم تماشا کنم.

من اینجا هستم تا زندگی طولانی داشته باشم بی اینکه حسی به لبخند یک زن در من ایجاد شود. بی اینکه لذتی از منظره‌ی یک دریاچه ببرم. و بی اینکه برنامه‌ای برای توسعه‌ی خانه‌ی قدیمی‌ام داشته باشم. حتی غرور اینکه قادرم هزار بار بیشتر از انسان‌ها عمر کنم هم در من زنده نمی‌شود. شب‌ها را بدون هیچ رویایی صبح می‌کنم و تمام بعد از ظهرهای تابستانی را بدون چای سپری می‌کنم.

فقط احساس بی ثمری از بهت و گیجی به من روی می آورد که حاصل تماشای رژه‌ی شتابزده‌ی تمدن بشری است.

شاید یک روز کسی راهی برای بازگرداندن من به زندگی پیدا کند. و بتواند دوباره مرا به یک انسان تبدیل کند؛ موجودی که کوتاهتر از فیل و ماشین‌ها عمر می‌کند و در اوج هیجان می‌میرد. و بتواند مرا دوباره به آن سوارکار موبلوند با انگشتانی منعطف تبدیل کند. اسلحه‌ام را هنوز بالا سر شومینه آویزان می‌کنم و پوتین‌های چرمی‌ام را هر روز جلا می‌دهم و به مدت یک ساعت جلوی آفتاب نگه می‌دارم.

اولین کاری که خواهم کرد این است که پوتینم را می‌پوشم و یک راست به کافه می‌روم. گیلاسی سر می‌کشم و داستان شکار ببری که چهار قرن پیش، آن زمان که انسان بودم، در افریقا از سر گذرانده‌ام برایشان تعریف خواهم کرد. سپس بی اینکه ترسی از دفن شدن در قبر سوم داشته باشم وصیتی خواهم نوشت مبنی بر اینکه بعد از مرگ مرا در قبر سوم خانه کنار پیرمرد و پیرزن دفن کنند. وصیت‌نامه را به امانتدار محل خواهم سپرد و سپس، بدون ذره‌ای ترس از مرگ، برای تجربه‌ی مهیج‌ترین و خوفناک‌ترین حوادث به سراسر جهان پا خواهم گذاشت؛ این‌بار مجهز به احساسات ناب، و صاحب آینده‌ای گره خورده با موهبت مرگ.

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.