سالها پیش در یک دهکده ی کوچک و زیبا، کشاورز پیر و مهربونی همراه با زن و دو پسرش، تو يه کلبه ی کوچولو که وسط یه گندم زار خیلی خیلی بزرگ بود، زندگی می کردند. کشاورز و پسراش با کمک گاوهای سیاه، زمین رو شخم می زدند، بعدم کیسه های بزرگ به خودشون وصل می کردند، بین شيار هایی که روی زمین درست کرده بودند، گندم می پاشیدند، بعدم به گندم ها آب می دادند، تا رشد کنند، آنها با فروختن گندم پول در می آوردند تا بتوانند هر چیزی که می خواهند، بخرند.
کشاورز و پسرانش خیلی زحمت می کشیدند، بعد منتظر می شدند تا گندم ها جوانه می زدند، اونا هر روز، هر روز از جوانه ها نگه داری می کردند تا تبدیل به خوشه های سبز رنگ گندم شوند، گندم کوچولوی قصه ی ما یکی از گندم های، خوشه ی بزرگ و زیبایی بود که در وسط گندم زار همراه با باد تکان می خورد. اون خوشه از خوشه های دیگه بلند تر شده بود و گندم کوچولو، تو بالاترین جای خوشه بود. گندم ها هنوز خواب بودند، چون تازه رشد کرده بودند و سبز رنگ بودند، به زودی اونا تبدیل به خوشه های طلایی خیلی قشنگی می شدند.
با صدای فریاد کشاورز مهربون که پسرش رو صدا می زد، گندم کوچولو بیدار شد و چشم هایش را باز کرد، از دیدن مزرعه و خوشه های گندم که در باد تکان می خوردند، تعجب کرد، با صدای بلند پرسید:
– این جا کجاست؟
فقط صدای باد می اومد، هیچ صدای دیگه ای شنیده نمی شد، این بار با صدای بلند تری گفت:
– من این جا چی کار می کنم؟
گندم کوچولو ترسیده بود، خیلی دوست داشت کسی بود تا به سوال هایش جواب بده، دوباره فریاد زد:
– من چی هستم؟
خوشه ای که گندم کوچولو یکی از گندم هاش بود، گفت:
– ما گندمیم؟
گندم کوچولو خوشحال شد و سریع پرسید:
– گندم چیه؟
– گندم یه جور گیاه، این جاييم که می بینی یه مزرعه است، ما به زودی طلایی می شیم، الان به خاطر این سبزیم که چون هنوز نرسيديم، باید صبر کنیم رسیده بشیم، بعد کشاورز و پسراش ما رو می چینن.
گندم کوچولو با تعجب پرسید:
– تو این چیزها رو از کجا می دونی؟
– منم پارسال مثل تو بودم، وقتی چشم هامو باز کردم، نمی دونستم، چی هستم؟ اینجا کجاست؟ ما برای چی این جا هستیم؟ هیچ کسم نبود که جواب سوال های منو بده، من مجبور شدم، منتظر بمونم تا تونستم همه چیزو با چشم های خودم ببینم.
گندم کوچولو به چیده شدن، فکر می کرد، نمی دونست معنی چیدن چيه؟ به خاطر همین پرسید:
– ما رو چه طوری می چینن؟ قراره چی کار کنند؟ چه بلایی سر ما می یاد؟
– با داس.
– داس چیه؟
– يه چيز تیزه و گرده که یه دسته ی بزرگ داره و ساقه های گندم رو می بره.
– بعد از این که ما رو می چیدن، چی می شه؟
– بعد مارو با خرمن های خیلی بزرگ می کوبند، تا از خوشه جدا بشیم، هر کدومم، از شماها که جز من که یه خوشه ی گندم هستم، می شید یه دونه ی گندم.
گندم کوچولو نگاهی به خودش و خوشه ی گندم انداخت، پرسید:
– یعنی دیگه بهم چسبیده نیستیم؟
– نه…
– بعدش چی می شه؟
– ما رو تو گونی های بزرگ می ریزند و در انبار نگه می دارند، تا آسیابان بیاد و ما رو ببره به آسیاب.
– آسیاب چیه؟
– منم نمی دونم، چون من از گندم هایی بودم که کشاورز به آسیابان نداد، ما تو گونی در انبار موندیم، تا این که یه روزی کشاورز و پسراش، اومدن و ما رو تو کیسه هایی که دور گردنشون بود، ریختند.
– چرا این کارو کردن؟
– می خواستند ما رو تو خاک بکارند، تا هر کدوم از ما دوباره تبدیل به یک خوشه ی بزرگ گندم بشیم.
– یعنی چه طوری؟
– تو الان يه گندم کوچولویی، ولی اگه سال ديگه کشاورز تو رو بکاره، مثل من يه خوشه ی گندم بزرگ می شی.
– اگه نخوام یه خوشه بشم، چی می شم؟
– گفتم که نمی دونم، هیچ گندمی از آسیاب بر نمی گرده، اونا همون جا می مونند.
روزها گذشت تا گندم های مزرعه ی کشاورز مهربون تبدیل به خوشه های طلایی و زیبایی شدند که زیر نور خورشید مثل طلا برق می زدند.
ولی گندم کوچولوی قصه ی ما فقط به یه چیز فکر می کرد، اون خیلی دلش می خواست بدونه، اگه بره آسیاب چی می شه؟ به خاطر همین تصمیم گرفت، هر طوری که شده، تو انبار نمونه. وقتی کشاورز و پسراش گندم ها رو توی گونی های بزرگ می ریختند، گونی که گندم کوچولو توش بود، سوراخ ریزی داشت، به خاطر همین نور خورشید وارد گونی می شد، گندم کوچولو پرسید:
– این چیه؟
یکی از گندم ها گفت:
– این یه سوراخه.
– یعنی چی؟
– یعنی ممکنه خیلی از ماها، از توی سوراخ روی کف انبار بریزیم.
گندم کوچولو نمی خواست توی انبار بمونه، پس با تلاش زیاد خودشو از سوراخ دور کرد، اون جا تاریک بود و نور خورشید دیده نمی شد، چند روز گذشت، بالاخره آسیابان اومد، گونی های زیادی رو از توی انبار کشاورز سوار گاری کرد، گونی گندم کوچولو هم یکی از اون گونی ها بود، بعضی از گندم هام به سمت سوراخ می ریختند و از گونی بیرون پرت می شدند، اما گندم کوچولو با دست های کوچولو و لاغرش، گونی رو چسبیده بود، آسیابان همه ی گونی ها رو توی گاری روی هم چید و از کشاورز مهربون تشکر کرد، گندم کوچولو از سوراخ گونی برای آخرین بار نگاهی به مزرعه انداخت، بعد از تکون های زیاد که گاری می خورد، بالاخره به آسیاب رسیدند، آسیابان پسرشو صدا کرد تا گونی های گندمو به انبار ببرد، گندم کوچولو دیگه دلش نمی خواست توی انبار منتظر بمونه، می خواست هر چه زودتر بفهمه که آسیابان با گندم ها چی کار می کنه؟ وقتی پسر آسیابان گونی ای که گندم کوچولو توش بودو برداشت فریاد زد:
– پدر این گونی سوراخه.
– اول اونو ببر تو آسیاب، تا من بیام.
– چشم پدر.
گندم کوچولو خیلی خوشحال شد، چون بالاخره به آرزوش می رسید و می فهمید که گندم ها برای چی به آسیاب می يان؟ وقتی آسیابان گونی گندم کوچولو رو برداشت تا روی داخل سنگ آسیاب بریزه، گندم کوچولو ديگه نتونست با دست هاش گونی رو بگيره، و از سوراخ گونی سر خورد و روی سنگ آسیاب کنار تعدادی گندم هایی که روی سنگ بودن افتاد، اونا کنار یک دسته ی بزرگ ریخته شده بودند، گندم کوچولو از دیدن اون سنگ بزرگ و سفید خیلی ترسید، سنگ شروع به چرخیدن کرد و صدای بلند و ترسناکی داد، گندم کوچولو با ترس و لرز از گندم پیری که کنارش بود، پرسید:
– داره چه اتفاقی می افته؟ این چیه؟
گندم پیر خنده ای کرد و گفت:
– این سنگ آسیابه، آسیابان گندم هایی توی آسیاب ریختو، می خواد آرد کنه.
– آرد چیه؟
– آرد چیزی از گندم ها درست می شه، بعد نانوا می یاد و از آسیابان آرد می خره، می بره نانوایی.
– خب، اون جا با آرد گندم، چی کار می کنند؟
– من نمی دونم، من چند ماهه که روی سنگ آسیاب افتادم.
گندم کوچولو گفت:
– ولی من خیلی دلم می خواد بدونم، چی کار کنم؟
– باید خودتو به سر سنگ آسیاب برسونی و خودتو توی گونی آرد پرت کنی.
– من می ترسم، اگه توی آرد نيفتم چی؟
– اون وقت این جا روی سنگ آسیاب یا کف زمین میمونی تا بپوسی. مثل من، من به زودی می پوسم.
– پوسیدن چیه؟
– یعنی؛ دیگه گندم نیستم.
– اگه گندم نباشی، پس چی می شی؟
– هيچي.
گندم کوچولو نمی خواست هیچی باشه، اون می خواست بفهمه که تو نانوایی چی می شه؟ به خاطر همین ترس و کنار گذاشت و با زحمت بسيار خودش به لب سنگ آسیاب رسوند، از يه شکاف باریک کنار سنگ، آرد سفید توی گونی می ریخت، گندم کوچولو با تمام قدرت، خودشو به سمت گونی پرت کرد .اما توی گونی نیفتاد، اون روی لبه ی گونی افتاد، نزدیک بود روی زمین بیفته، اما با دست هاش، محکم گونی رو چسبید، اون نمی خواست بپوسه اون می خواست، بفهمه… پس همه ی تلاششو کرد، از شانس خوب گندم کوچولو همون موقع گونی پر از آرد شد و آسیابان، گونی رو برداشت تا درشو ببنده، گندم کوچولو توی گونی آرد پرتاب شد، اون جا خیلی نرم و گرم بود، صدای پسر آسیابان می اومد که می گفت:
– پدر، پدر نانوا اومده، آرد می خواد، ما توی انبار آرد نداریم.
– بیا این گونی آرد رو بهش بده، بگو فردا بازم بیاد.
پسر آسیابان گونی رو روی کولش انداخت و در گاری نانوا گذاشت و حرف های پدرش را برای نانوا تکرار کرد، نانوا از پسر خداحافظی کرد و رفت.
گندم کوچولو خیلی خوشحال بود، چون داشت دوباره به آرزوش می رسید، گاری راه خیلی طولانی رفت تا به نانوایی رسید، آقای نانوا گونی را بلند کرد و روی جایی انداخت، توی گونی تاریک بود، جایی دیده نمی شد، اما گندم کوچولو از تاریکی نمی ترسید، اون فقط به آرزوش فکر می کرد، می خواست بفهمه آرد تبدیل به چی می شه؟ صدای مرد نانوا می اومد که با زنش حرف می زد:
– خانم کیسه ی آردو کجا بذارم؟
– بذار همون جا باشه، باید یکم آرد از توش بردارم.
در گونی باز شد و همه جا روشن شد، خانم نانوا با یه کاسه ی بزرگ آرد را در یه ظرف می ریخت، گندم کوچولو همراه آرد توی ظرف افتاد، اون منتظر بود تا ببينه چی می شه؟ خانم نانوا فریاد زد:
– آقا بیا، گونی رو ببر تو انبار.
– چشم خانم.
خانم نانوا آرد را داخل یه چیز گرد بزرگ که سوراخ های خیلی ریزی داشت ریخت، گندم کوچولو از ظرف پرسید:
– تو چی هستی؟
– من يه الکم.
– الک ها چی کار می کنند؟
– ما گندم های آرد نشده را از آرد جدا می کنیم.
خانم نانوا اومد، الک را به شدت تکان داد، آرد از توی سوراخ ها می ریخت، فقط گندم کوچولو و چند تا گندم دیگه باقی موندند.
خانم نانوا آنها را توی يه پیش دستی کوچک ریخت، بعد توی کاسه ای که آرد الک کرده بود، یه لیوان شیر و شکر ریخت، گندم کوچولو از پیش دستی پرسید:
– خانم نانوا، داره چی کار می کنه؟ اونا چیه که ریخت تو آرد؟
– داره شیرینی می پزه، اونام شیر و شکر بودن.
– چرا شیرینی می پزه؟
– چون آدم ها نون و شیرینی می خورند و سیر می شن.
گندم کوچولو با تعجب به خانم نانوا خیره شد، خانم نانوا با حوصله و خوشحالی نان و شیرینی درست می کرد، گندم کوچولو دوباره پرسید:
– یعنی آرد نون می شه، بعد آدم ها می خورن.
– آره…
– آرد دیگه کجا میره، با آرد گندم فقط نون و شیرینی می پزند؟
– نه خانم نانوا با آرد غذا هم می پزه، خیلی کارها می شه با آرد گندم کرد، ولی من وقتی خانم نانوا شیرینی می پزه و به بچه ها می ده رو از همه بیشتر دوست دارم.
– چرا؟
– چون اون بچه خیلی خوشحال می شن، می خندن، می رقصند. خانم نانوا عادت داره، ماهی یه بار يه کیک بزرگ می پزه و به بچه های فقیر می ده، اونا جشن می گیرند.
– کیک چیه؟
– مثل شیرینی و نون، چیزی که آدم ها می خورند.
گندم کوچولو بالاخره فهمید، گندم ها به چه دردی می خورند؟ گندم ها یا دوباره کاشته می شن، یه خوشه ی بزرگ می شن، یا نون می شن تا آدم ها سیر و خوشحال کنند. گندم کوچولو يه دفعه ترسید، اون نه آرد شده بود تا نون بشه، نه تو مزرعه بود تا دوباره کاشته بشه، پس چی می شد؟ اون با ترس و لرز از پیش دستی پرسید:
– ما گندم هایی که الان این جا هستیم، چی می شیم.
– نترس، خانم نانوا شما رو می ریزه تو کیسه و می ده به کشاورز مهربون، اون دلش نمی خواد که شما رو دور بریزه.
– پس ما بر می گردیم به مزرعه.
– آره، هر روز کشاورز مهربون، وقتی می یاد نون بخره، خانم نانوا گندم های باقی مانده تو آردو بهش می ده تا شماها رو بکاره.
گندم کوچولو حالا خیالش راحت شده بود، اون قرار بود برگرده مزرعه تا تبدیل به یک خوشه ی بزرگ و زیبای گندم بشه، اون تصمیم گرفت، سال بعد حتما آرد بشه و به نانوایی بیاد، اون دوست داشت که یه شیرینی خوشمزه بشه تا بچه ها بخورند و خوشحال بشن.